۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

ازدواج من و آستیم -3

...و پایان ماجرا


اینم عکس عروس و داماد احتمالا خوشبخت........:)))
در پایان ماجرا ، با مزه اینه که شاید هیچ یک از شما باور نکنید که با این اوضاع و احوال مصیبت بار خونه و زندگی خالی از هرگونه وسیله زندگی که ما را شهره خاص و عام کرده بود ، تا جایی که " پرویز فنی زاده "  وقتی به دیدن ما آمد یک استکان نعلبکی از جیبش در آورد و گذاشت جلوی من که براش چای بریزم  و موقع رفتن هم دوباره شست و گذاشت تو جیبش و برد برای  دفعه بعد  به آستیم گفت : زن تو از اوناییه که فقط جهاز هاضمه شون رو خونه داماد میارن ! با تمام این احوال درست 16 ماه بعد ما خونه خریدیم  !!!!
حکایت از این قرار بود که کسی که همین ساختمان فعلی را به مامان فروخته بود یک طبقه 60 متری را که آن دوره به نظر ما خیلی کوچک و محقر بود برای خودش نگهداشته بود . ایشان وارد کننده فیلم های سینمایی بود و چون انقلاب شده بود تصمیم داشتن از ایران برن . سال  58 بود من روزی به خانه مادرم رفتم که مادر جریان را گفت  و اضافه کرد که فردا میرم این طبقه را هم از آقای "قدسی " بخرم  . پرسیدم چند میده ؟  گفت 120 هزار تومن . شب که برگشتم خونه به آستیم گفتم ، کاش ما پول داشتیم خونه رو میخریدیم . که آستیم گفت : آخه ما این همه پول از کجا بیاریم !؟
روز بعد که دوباره به خونه مامان رفتم ، پرسیدم خونه رو خریدین ؟  مامان گفت : نه ! قدسی خیلی دندون گرده . من گفتم 115 هزار تومن بیشتر نمیدم  اونم گفته ، نه ! به این قیمت نمیدم .
یعنی ببینید پول چقدر ارزش داشت که به خاطر 5 هزار نومن معامله یک خونه به هم میخورد . این موضوع باعث شد من دوباره به شدت به فکر خریدن همین خونه بیفتم .  اولین کاری که کردم به آقای قدسی زنگ زدم و گفتم ، لطفا خونه رو به مامان نفروشید . کمی به من فرصت بدبد تا خودم بخرم . قدسی گفت : من از خدا میخام  شما دو تا جوون  این جا رو بخرید . خودمونو کشتیم از هزار نفر قرض و قوله کردیم تا هفتاد هزارتومن جمع کردیم  . " احسان نراقی " ما را به آقایی معرفی کرد که انسان بسیار خیّری بود و صندوق قرض الحسنه داشت به نام آقای افشار . ایشان هم چهل هزار تومن بقیه را به ما قرض داد و چک گرفت . من با آقای قدسی رفتم محضر . بعد از پایان معامله آقای قدسی این مرد شریف  5 هزار تومن به من پس داد و گفت : از لج مامانت به تو همون قیمتی را میدم که مامانت دلش میخواست بخره !
مامان وقتی ماجرا را فهمید گفت :  هیچ کارت هیچوقت مث آدمیزاد نبوده . خدا هم  مث اینکه آدمای خل و چل را دوست داره  و خندید .
و این دیگه از همه جالب تره . سه تا چک را به آقای افشار پرداخت کرده بودیم که جناب آقای آستیم را گرفتند و روانه زندان " قزل حصار" کردند .  من نتونستم بقیه چک ها را بدم . 6 ماه گذشت . از آقای افشار هم خبری نبود . آستیم تازه از زندان آمده بود که یک روز وکیل آقای افشار به خونه ما آمد . ما داشتیم عذر خواهی میکردیم و علت عقب افتادن چک ها را میگفتیم که پرسید : شما برای خریدن این خونه بود که وام گرفتید ؟ و وقتی پاسخ مثبت ما را شنید در سامسونایتش را باز کرد و بقیه چک ها را گذاشت روی میز و بلند شد رفت !!! ما دو تا دنبالش دویدبم توی کوچه. داشت سوار ماشینش میشد که به ما گفت :
اگر همان اول به آقای افشار اینو گفته بودید خیلی فرق میکرد . ایشان برای مواردی مثل شما انسان خیلی با گذشت و بزرگواری ست  ولی در مورد کسانی که ازش قرض میکنن و بعد مثلا آهن خرید و فروش میکنن و کلی هم سود میبرن ولی نمیخان وامشان را پس بدهند سر سوزنی گذشت ندارد .منم همانطور که وکیل ابشان هستم وکیل شما هم هستم و اطمینان دارم آقای افشار خودشم اگر بود همین کار را میکرد . به همین راحتی ! الان آقای افشار هنوز هم همان صندوق قرض الحسنه را دارد و دعای خیر من و بسیاری دیگر همیشه پشتیبانش خواهد بود .
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید .

۲ نظر:

  1. یعنی صد بار دیگه هم این داستان ها را بخونم بازم سیر نمی شم، هربار انگار بار اوله که می خونمشون، حسرت برانگیزن، هرچند که شاید برای شما اون روزا سخت بوده باشن:)

    پاسخحذف
  2. فرزانه جانم ، باور کن اصلا سخت نبود . حتی خیلی هم از خودم راضی بودم که دارم با بعضی سنت ها مثل مهریه که اعتقادی بهشون نداشتم مبارزه میکنم . بسیاری از دخترهای نسل من داشتن با این مورد مبارزه میکردن و خیلی هم موفق بودیم . متاسفانه بعد از انقلاب همه چیز برگشت سرحای اولش . حتی به مراتب بدتر !

    پاسخحذف