۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

مرور


  سوگند هجرتی
فرارکردم.خواستم همه چیز را بهتر کنم.در خودم انقلاب کردم،"ولی این انقلاب هم شکست خورد."
نم زیر پاهایم وُول می خورد و بوی تندِ کثیفی مشامم را آزار میدهد.با ترس و بی ترس ، یک گوشه ی دنج را که تنهاییِ آنجا با صدای موتور خانه همراه است برای بی خوابی نیمه شبم انتخاب کردم.
موتور خانه بوی نا و رطوبت چند سالِ قبل را میدهد ، بوی امنیت...!
وقتی که خدا گیج در اوهامِ خود باعثِ خنده ام شد و از خاطرش رفت که من هنوز نابالغم .
این روزها حتا فکر به گذشته نیز دیگر دلتنگم نمی کند. احساسم به خواب رفته و صدای عمیق نفس هایش را می شنوم. که خودرا به گونه هایم که گاه بی هوا خیس می شوند ، میکوبد .
از آن روزها فقط ته مانده ی یک ظاهر زیبا مانده که خودرا پشت این چروک ها پنهان کرده است.
بعد از یکسال بازهم یک محیط تکراری، با فکرهای تکراری. با این تفاوت که این بار انگشتان پاهایم با فرورفتگی های نمناک کاشی ها بازی می کنند و سال قبل با برجستگی سنگ های روی پله ها .
پله...راه پله و فرداهای راه پله...
روی این پله ها بود که مرد را شناختم و دوست داشتن را . پله های خاکستری. راه پله ای تنگ که آفتاب به زور خودرا پهن میکرد بر پاگرد پله هایش .
همان جا بود که عاشق دست هایم شدم و کشیدگی ناخن هایم بر خط خطی های پُر از آشوب کف دستان یک مرد .
نگاه های سرد و عبوس نرده ها و آدم های پشت نرده ها مرا میترساند . ولی راه پله ، راه پله امن بود . رازدار بود . جنس دوست داشتن مرا میفهمید . من بلد نبودم مثل دختران دیگر دوست داشتن را زندگی کنم و دوست بدارم ، و راه پله این را میفهمید.
بزرگ شدم . هر روز که ازین پله ها میگذشتم ، بزرگتر میشدم و لبخندم را با شرم می کاشتم به روی تیرگی کفش های مرد .
"سه شنبه ، سه شنبه بود که من پشت تابِ موهایم ، پشت سرخی ناخن ها و لب هایم عاشق شدم ."عاشق مردی که خطوط زیر چشمهایش و تارهای سفید رنگ موهایش کودکی ام را به تمسخر میگرفت .
از آنروز به بعد سه شنبه ها مقدس شد . سه شنبه های پُر از دود و عود . تمام روز را منتظر میماندم تا آفتاب راه پله را پُر کند.پنج بعد از ظهر در پناه پله ها لبانم را سرخ می کردم و پله ها را میشمردم تا بیاید و فقط یک لبخند...یک لبخند بَس بود برای کل روزهایم ، تا سه شنبه ی بعد.
از آن روز به بعد به صورت پدرم ، پسرعموهایم و تمام مردها خیره نگاه میکردم ، به لب هایشان.
"یعنی همه ی مردها به زیبایی او لبخند میزدند ؟"
شش ماه تمام هر سه شنبه را در تقویمم سیاه کردم . ولی سه شنبه یک هفته بیمار شدم . فقط یک هفته ! 
بیماریم باعث شد لبخندش را از دست بدهم . و همان یک هفته برای همیشه لبخندش را گم کردم ! 
وقتی که آفتاب پاگرد پله ها غروب کرد و نیامد . وقتی که باران بارید و تابِ موهایم را با خود برد . و رُژ لب روی لب هایم ماسید، و او دیگر نیامد . مطمئن شدم لبخنش را برای همیشه گم کرده ام .
و سه شنبه ی بعد و سه شنبه های بعدتر ." آخ ، این سه شنبه های لعنتی..."



از آن روز همه فکر هایم شکافته شد. حساب همه چیز از دستم در رفته بود . امروز چندم بود ؟ فردا چند شنبه س؟ سه شنبه ها کو ؟؟ خیلی وقت بود که سه شنبه ها را پیدا نمی کردم .
از شانزده سالگی ، زیادی زود بود برای خلوت های شبانه و دل آشوب های بعد از نیمه شب و بیداری و شعر و شمع...دلم تنگ شده بود . نه برای مرد . "برای راه پله و لبخندش."
از شانزده سالگی همه ی راه ها اشتباه شد . همه چیز به جایی که نباید ختم می شد . از همان وقت یاد گرفتم بعدِ هر اتفاق موهایم را بچینم . جلوی آینه ی آرایشگاه به چشمانم زُل میزدم و درد میکشیدم . سبک که میشدم بر میگشتم به روزمرهّ گی . به آدم های عادی و بی اهمیت و باز هم اتفاق...
عمه می گفت : آدم هایی که بی برنامه بدنیا میایند ، بدون برنامه و شلخته از دنیا میروند .حواسش نبود که "من هم بی برنامه آمدم ."
شاید حرفش درست بود و گرنه چرا هِمیشه همه چیز اشتباه از آب در میامد؟!
از هجده سالگی این شکاف بیشتر شد ، وقتی که گفتم دانشگاه  ، نه ! شدم سمبل  یک انسان عامی و به دور از تمدن و غیر اجتماعی برای خانواده و دوستانم . گفتم دانشگاه ، نه . همینجا کنج اتاقم بیشتر از هرجای دیگر یاد می گیرم و می خوانم . ولی نشد.
"هربار که خواستم چیزی یادبگیرم ،خوابم برد ."
عمه راست گفته بود . اگر قرار بود هربار که تصمیم به درست راه رفتن می گیرم کفش هایم را جابه جا به پا کنم ، این همه اصرار به دنیا آمدن چرا ؟  وقتی که کسی منتظرم نبود . وقتی که تا مدت ها مادرم تکه گوشت بدون چشم و گوش و دهان را در شکمش نفخ می پنداشت. "من بودم . من بودم که داشتم تکامل پیدا میکردم تا وقت آمدنم فرا برسد ."
کف پاهایم از سرما بی حس شده و من کماکان با نگاهم دوده ی خاکستری ِ دیوار را نشانه گرفتم و به آشفتگی رویاهای بیست سالگی ام فکر می کنم ، که خسته ام کرده بود . این عبور و مرور واقعیات و توهمات چرا به هیچ کجا وصل نبود ؟ جایی که به آن تعلق داشته باشم . به کسی یا جایی که باعث دلتنگی ام شود . آدم هایی که برایم مهم باشند . آدم هایی که نبودشان غمگینم کنند . هیچ کس نبود .
فقط جعبه ی زیر تختم ، تنها چیزی که اگر نبود ، از خاطرم می رفت که هستم . جعبه ی کوچکی که همه چیزم بود . جعبه ای که جز خودم هیچ کسِ دیگر آنرا نمی فهمید ."قوطی های خالیِ پُر از هوا ، شاخه ای خشکیده ، انارِ پوسیده ای که صدای به هم خوردن دانه هایش مرا از خود  بی خود می کَند . نامه های پُر از لک و جوهرِ  درهم بر هم که همیشه ، همینجا ، زیر تختم بود . زندگی جم و جورِ من ، که مادر هراز گاهی وقت جارو زدن یادش میرفت و من باید به او یادآوری می کردم که اینها آشغال نیستند ، زندگی اند . و حالا دختری شده بودم که آشغال ها را دوست دارد !
آشغال ؟! من به خطوطِ کج و معوج نامه هایم و بوی گند آن شاخه ی خشکیده آشغال نمی گفتم . آشغال برایم واژه ای بود که تا آنروز فقط پسر همسایه را با آن خطاب می کردم که خلوت شبانه ام را با سنگ زدن هایش بر سکوت پنجره ام برهم میزد . نه قوطی های پُر از هوایم ، که جای رُژ لبم به رویشان خشک شده بود ، از بَس که هوای درونشان را بوسیده بودم .
من در یکی از سه شنبه های شانزده سالگی ام لبخند یک مرد را گم کرده بودم . سه شنبه ی تلخ دیگر، سه شنبه ی بیست سالگی ام بود که جعبه ی پُر از  هوای زندگی ام دیگر زیر تخت نبود . حتا نپرسیدم ، که چه شد !؟ فقط دیدم که نیست . اتفاق...
سوزشِ چشم چپم تبدیل به اشک شد . یک چشمم بارید و چشم دیگرم خیره به شکم برآمده ی پرده بود که باد آنرا تا وسط اتاق میاورد و رهایش می کرد . گویی مردی دست زن آبستنش را وِل می کند و میرود .


از همان جا بود . آسمان پشت پرده به زور دیده میشد . فکر فرار از همان جا به ذهنم رسید . "فراررر.. " از پژواکش در پَس ذهنم خوشم آمد. فراررر.فراررر. فرارررر .......
اشکم را پاک کردم. یادم رفت . جعبه و لبخند را باهم فراموش کردم. حتا اتفاق و قیچی و موهایم را نیز از یاد بردم . دلم فرار خواست.شاید حتا دو کوچه آنطرف تر . فرق نمیکرد. دلم میخواست بروم . بدوم.صدایم را وِل کنم. انقدر که از نوک پا تا ریشه ی موهایم جیغ بکشند .
نرفتم...کوچه برای دویدن تنگ بود  . کوچه ای پُر از خانه . و این یعنی : "جیغ کشیدن ممنوع !"
خفه شدم . خفگی و روزمرّه گی و شادی هایی گهگاه تا بیست و سه سالگی .حالا دیگر می توانستم در آینه خودم را در لباس عروس فیروزه ای مادرم تصور کنم ، و دیگر  هیچ عیبی نداشت  اگر دلم پسری می خواست که لبخندش یه زیبایی لبخند اولین مرد زندگی ام باشد . پسری که موهای مجعدش پیشانی اش را بپوشاند. نامه نویسی هایم شروع شد . و البته  این بار برای پسرک کوچکم ، هامون.
اولین نامه ام با این مضمون شروع شد: هامون ، پسرم "تو پدر نداری." !
از خودم خنده ام گرفت.مگر میشود به پسربچه ی کوچکی که چشمان درشتش از زیر موهای مجعدش خیره به چشمانت نگاه میکند گفت، تو پدر نداری !؟؟ بدتر از آن؛ سه بار خط خوردگی برای یک جمله ی کوتاه ؟! وقت مادر شدنم نبود ، حتا وقت پوشیدن لباس عروس فیروزه ای مادر هم نبود که به تنم زار میزد . پسرم را با نامه های ننوشته ام سپردم به دوستی، تا روزی که مادر بهتری باشم برایش .
از بیست و سه سالگی سقوط کردم . انگار دیگر نمیشد زمان را نگه داشت.سُر خوردم تا بیست و پنج سالگی . حالا دیگر خانم صدایم میکردند ."چقدر بدم میاید از اینکه خانم صدایم کنند ."
دختر کوچولو ، دختر خانم...فراموش شدند.چقدر بزرگ شدن بد بود .چقدر ذره ذره بزرگ شدن بدتر بود . حالا دیگر باید با وقار و سنگین در خیابان ها قدم میزدم . برای یک خانم جوان ، دویدن زیبا نیست . به نظر تصویر قشنگی ندارد اگر یک خانم پاهایش را بیشتر از عرض شانه هایش باز کند و گام بردارد . به قول مادربزرگ :"هرچی ریزتر راه بری، تودل برو تر میشی."
مادر بزرگ آدم احمقی بود . او احتمالن کلِ جوانیش را ریز ریز راه رفته و دلبری کرده بود و حالا  اصلن دیگر نمی توانست راه برود . آدم های احمق همیشه بخت و اقبال بیشتری نصیبشان میشود چون قانع ترند. او قانع بود به دل بردن از جوان های دیلاق محله شان ، و یکی از همین دیلاق ها یک روز شد پدربزرگ من !
"وقار و متانت ، سنگینی و لبخند های ملیح و شمردن ته سیگارهای کفِ خیابان از شدتِ نجابت ، و ریز ریز راه رفتن همه باهم  ، یعنی ، بیست و پنج سالگی"!
حالا دیگر کنار جدول خیابان نمیشد نشست و کیک و ساندیس خورد و استراحت کرد . میشد ، ولی خیلی ها دیگر خانم صدایت نمی کردند .
 ساعت 3:55.امروز  سالگرد تولدم است. شدم یک زن 28 ساله ی تقریبن کامل...زنی که بهشت زیر پای اوست.
نمی دانم صدای گریه ی"لی لا"ست یا گوش من است که همیشه صدای گریه اش را می شنوم . حتا با سه طبقه فاصله و درهای بسته . رویاهای بیست و پنج سالگی ام خالی بودند از صدای گریه ی یک دختربچه .
بهار بیست و پنج سالگی ام همبستر  و همراه مردی شد که نه چروکی زیر چشم داشت و نه تارهای سفید رنگی بر شقیقه هایش بود . مردی که از داستان جعبه و نامه هایم خوابش می گرفت و از حکایت راه پله و لبخندِ مرد سه شنبه های شانزده سالگیم ، اخم هایش را به لبخندِ من گره میزد . مردی که زیبا لبخند نمیزد ، ولی زیبا بود .
 دلم میخواست با او کامل شوم . انگار دیگر وقتش بود . ولی هیچ شبیه رویاهایم نبود . خیلی از ذهنیات همیشگیم  دور بودم .


خودم را رها کردم . در روباهایم غوطه خوردم و دویدم و جیغ کشیدم و با لباس عروس فیروزه ای مادرم کنار جدول خیابان نشستم و کیک و ساندیسم را با ولع خوردم و بی اعتناء به نگاه های پُر از حرف و کنایه ی مردم خندیدم و یک روز صبح ، پایم به سنگی گیر کرد و افتادم در واقعیت زندگی!
حالا دیگر نه انسانی عامی و به دور از سواد صدایم میزنند، نه دختری که آشغال ها را دوست دارد ، و نه فقط خانم . شده بودم خانم دکتر ! از برکات حضور مردی که به کوچکترین لکه ی روی عینکش وسواس داشت و قبل از حرف زدن حتمن باید صدایش را صاف می کرد .
"مردی که هیچ از رُژ لب قرمز خوشش نمی آمد."
بیست و شش ساله که بودم خودم را در آینه بیست و هفت ساله، بیست و هشت ساله و یا بیشتر میدیدم که هنوز کامل نبودم. "ولی دلم خوش بود."
دلم به شانزده سالگی ام خوش بود . به کشیدگی ناخن هایم، به راه پله و لبخندِ مرد . به جعبه ی گم شده ی زیر تختم و پرده  حریر آبستن پنجره و آسمان پشتش، و همه ی دویدن هایم . دلم به گذشته ای خوش بود و هست که خواستم از آن فرار کنم.
"فرار کردم . امروز فهمیدم که فرار کردم.خواستم همه چیز را بهتر کنم . در خودم انقلاب کردم . ولی، خوب شد که این انقلاب شکست خورد."
سوگند
آذر 92
پانوشت:جمعه ها هم میتوانند روزهای خوبی باشند.

۱۰ نظر:

  1. پاسخ‌ها
    1. فرزانه عزیز ، بد جوری آه کشیدی . عزیز !
      خیلی وقته از تو نوشته ای ندیدم . بنویس

      حذف
    2. چه گویم که ناگفتنم بهتر است پریرخ جان.
      راستش حرفی برای نوشتن ندارم، خالیم.
      :-)

      حذف
  2. داستان باز ای بود. شخصیتی که خود، بازیچه این ماجرا قرار داشت و بی نتیجه ماند
    چقئر ذهن مخاطب رو به کار میگیره... کلی نتیجه گیری های جور با جور کردم تا بتونم یه به یکی اش قانع بشوم

    عاقبتی که مقصر اصلی آن واقعیت شور زندگی است
    واقعا بعضی وقتها زمان چه بی ملاحضه میگذره و پا شو روی احساس بی جان و شکل نیافته آدمی می گذارد

    پاسخحذف
  3. از یه مستقل ای خوش اش میاد ؛ خیال ور اش میداره
    شانس ای نداشته که خودشو نشان بده
    یه عادت مرده دست اش دادند // یه انگاره دست برده شده
    تو هوای دخل و تصرف شده، نفس کشیدن مسموم اش میکنه
    از خاکستری ها فرار میکنه

    این جنگ نوجوانی است ( زندان )
    یه احساس
    برای پسرها شومی است و برای دخترها اسیری ... یک عمر، هر جا که باشند


    دخترا دوست دارند یه بار شناخته شوند چون تکلیف اش با خودش روشن هست/ از یک تکلیف پیروی میکنه
    معنی شناخته شدن شون رو خودشون تعیین میکنند (از بقیه بریده اند)
    اما بقیه که اینو نمی دانند انگاره ی دیگری است بر کبودی خیال او

    آدم به این چیزها فکر میکنه
    " خودمو آب کردم باسه تو (احساس ام) _ غصه اینو می خورم
    " خودمو خرج چی کردم ؟ حرص نیازمو می خورم که اونجایی که باید باشم نیستم/ نشد
    " چرا راندمانی (نسل/ بهشت) باید زندگی کنم

    دیگه دیر شده برای برگشتن
    شلوغی های زمانه ممنوعیت های بیشتری خواهد بخشید که واقعیت رو بر رویا ها افزون میکنه
    چکار باید کرد
    *جمعه ها هم میتوانند روزهای خوبی باشند* :))

    پاسخحذف
  4. ..."نثری بدون سکته و روان. کاملا متفاوت از آنچه این چند وقت خوانده بودم. ریاکاری‌های فارسی‌نویسی و بازی با کلمه‌ها را کنار گذاشته بود و رفته بود داخل زندگی. خواسته بود که انقلاب کند ولی هر انقلابی روزی شکست می‌خورد. حواست باشد دخترجان انقلابی مدام باش؛ پس از هر انقلابی پی یک انقلاب جدید باش، انقلاب یکبار برای همیشه انقلاب محافظه‌کاران است ولی این نثر به من می‌گوید کسی پشت آن است که قصد دارد دوباره و دوباره انقلاب کند.

    من این نثر و این نگاه را دوست دارم
    آفرین به نویسنده‌اش
    حتما منتظر هستم کارهای دیگرش را بخوانم
    رضا رادمنش

    پاسخحذف
  5. نثر خوبی بود ،واقعا عالی بود.
    تا اونجای که می دونم تمام دختران،چنین رویاهای در سر دارند.
    شاید برای خیلی از ما دخترها اتفاق افتاده باشه،که در دوران نوجوانی،عاشق مردانی شده باشیم که سن پدرمان رو دارند ، یا عاشق پسر همسایه که مدتی همبازیش بودیم.
    یا حتی بعضی اوقات چنان در این رویاها غرق بشیم که فکر کنیم،اگر اون کسی رو که خواستیم بدست نیاوریم،دیگه دنیا تمامه. به نظر من ایندختر،ادمی انزوا طلب بوده،در تمام این مدتی که دیگه مرد رویاهاش روندیده،بازم به خیالش خوش بوده.بدون اینکه در فاصله این خیال پردازی و ازدواجش دوباره عاشق بشه.
    گر چه باید اعتراف کنم،عاشق شدن و دوست داشتن هر روز برای ادم اتفاق نمی افته.
    اگر تنها یکبار کسی رو واقعا از صمیم دل دوست داشته باشی.می تونی با خیالش سالها رو سپری کن و رویاها ببافی.
    این نمود عشق زن به مرد هستش. و حتی با خیال این عشق پیر بشی.
    .....................................
    دقیقا راست می گید خانم هاشمی،بعضی اوقات توی نوشته هام احساس می کنم،متنم دچار سکته شده.
    ریاکاری های فارسی نویسی یعنی چی؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
  6. سی بن عزیزم ، بازم مثل همیشه مرسی که میخونی ....

    پاسخحذف
  7. سوگند جان ، یک بار دیگر قصه ات را خواندم . و دلم میخواهد نقط قوت های قصه را که مرا بد جوری مجذوب خود کرده است بیان کنم :
    در جایی نوشتی : "......کشیدگی ناخن هایم بر خط خطی های پر آشوب کف دستان یک مرد ......" جاذبه بدیعی دارد بر پرسشی که در ذهن خواننده برای همیشه بر جای میگذارد .و آن رابطه عشق تو به دستانت و کشیدگی ناخن هایت و ربط آن به خطوط پر از آشوب .........
    اشاره به خداوندی که گبج در اوهام خویش است ، خیلی خوب بود .
    " تارهای سفید رنگ شقیقه مردی که کودکی را به تمسخر میگیرد بسیار عالی بود . ما فوق عالی !
    و البته بهار بیست و پنج سالگی و مردی که موی سفید رنگی بر شقیقه هایش ندارد و با رویای جعبه پرا ز هوای کودکی تو بیگانه است و خوابش میگیرد . این اشاره تو و این بیگانگی مرد با این عوالم ، مرا به عنوان خواننده قصه تو ، حقیقتا به رقّت آورد . براوو !

    پاسخحذف
  8. نثر قوی و قلم زیبا و رسائی است .. برای نویسنده جوان این متن باید تبریک گفت. دقیقا وضع و حال یک دختر جوان را که اصلا همخوانی با خانواده سنتی اش ندارد را توصیف میکند. دختری که در خود گم شده است . دختری که با باد همراه است . دختری که حتی به انقلاب درونی خودش اطمینان ندارد و حتی از شکست آن انقلاب خوشحال هم هست. در این حالت باید گفت که متاسفانه دختر جوان با وجود تمام افکار و ذهن جوان و تازه و مدرن اما تحت تاثیر چهارچوب های سنتی خانواده دیگر خلاقیت و افکار مدرنیته و انقلابی و همچنین انعطاف پذیری خود را از دست داده و به دلیل ترس از دست دادن حمایت خانوادگی تن به ازدواج سنتی و غیر دلخواه داده و در مسیر تاریخی زن سنتی و ساکت ایرانی افتاده است.. بیان زیبا و رسائی از این تصویر بود.

    پاسخحذف