۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

صمد بهرنگی

الدوز و کلاغ ها

بچه دبستانی بودم که کتاب " الدوز و کلاغ ها " ی " صمد بهرنگی " را خواندم . . وقتی کتاب را باز کردم  بهرنگی در مقدمه آن نوشته بود : کتاب مرا بچه هایی که لباس تمیز میپوشن ، خوب عذا میخورن  با ماشین مدرسه میرن ، فحش نمیدن ، دروغ نمیگن ، و.............حق ندارن بخونن ! 
با خواندن همین جمله در گیری من با خودم و شغل پدرم و طبقه ای که در آن میزیستم و رشد میکردم شروع شد و آثار مخرب بدی بر جای گذاشت چگونه ؟ گوش کنید .
پلیس مدرسه بودم و چهار شنبه ها در اداره راهنمایی و رانندگی اراک برای کودکانی که پلیس مدرسه بودند کلاس های آموزشی تشکیل میشد . و به هنگام تعطیل شدن مدرسه نیز ما با لباس فرم و پرچم " ایست " و کلاه بره قرمز و سوت و سر دوشی و درجه سر چهار راه میایستادیم و ماشین ها را متوقف میکردیم  تا بچه ها  از خط عابر پیاده عبور کنند.
روزی در اداره راهنمایی ورفه ای را به ما دادند که پر کنیم . نام ....نام فامیل .....شغل پدر ....و....  این اتفاق برای بچه ای به سن دبستان که تحت تاثیر صمد بهرنگی قرار گرفته و شرمنده از شغل پدر و طبقه اش نیز میباشد بسیار سنگین است تا جایی که هنوز هم سنگینی ان لحظه را بر دوشم احساس میکنم . نمیخواستم شغل اصلی پدرم را بنویسم که لابد آبرویم میرفت !! .
 از طرفی نمیخواستم دروغ بگم . در اوج کلافگی بودم که یادم آمد صمد دروغگویی را امری ستوده ارزیابی میکند و بچه راستگو را دوست ندارد و در مقدمه کتابش تاکید کرده است  که : بچه ای که دروغ نمیگه حق نداره کتاب منو بخونه ! پس با وجدان راحت جلوی شغل پدر ؟ نوشتم : قصاب ! و خدا میداند در آن لحظه چقدر دلم میخواست پدرم واقعا قصاب باشد .
یادم هست چهار شنبه بعد که سر کلاس حاضر شدم آقای پلیسی که به ما آموزش میداد مرا صدا کرد و گفت : 
پریرخ ! پدرت قصابه ؟ 
و من در کمال سرافرازی پاسخ دادم : بله . قصابه !
که در این لحظه آقای پلیس گفت : چند بار در این مدت من به شما گفتم یک پلیس هرگز نباید دروغ بگه و نمونه باشه ؟ چرا دروغ میگی ؟ من دیگه اجازه نمیدم تو در این کلاس ها شرکت کنی و خلع درجه میشی ! و به مدرسه و پدرت هم اطلاع میدیم 

حالا دیگه نمیخام پر حرفی کنم و در مورد بازجویی یی که به پدرم و مدرسه پس دادم سخن بگم . فقط میخام بگم ، صمد و دوستانش مثل بهروز دهقانی و اشرف دهقانی که بعد ها هسته اصلی " سازمان فداییان خلق " را تشکیل دادن از اینگونه نفرت پراکنی ها در میان بچه های معصوم چه انگیزه ای داشتن ؟ به دنبال چی بودن واقعا ؟ هیچ بچه ای را نمیشناسم که در رابطه کودکانه خود از شغل پدر همبازیش پرسشی کرده باشد . . چرا اینا فکر نمیکردن اینگونه مباحث حتا اگر درست هم باشند  نمیباید در کتابهای کودکان گنجانده شوند ؟  
 در جایی از کتاب ، کلاغ به الدوز میگه : " برو یک قالب صابون از مادرت بدزد برای من بیار . الدوز میگه : نمیتونم . مادرم میگه دزدی بده "  پاسخ کلاغ را به درستی به یاد ندارم ولی تقریبا چنین چیزی میگه ، دزدی در جایی بده که همه چیز سر جای خودش قرار داره . وقتی هیچی سر جای خودش نیست ، پس دزدی هم عیبی نداره 
به این معنا صمد بهرنگی حتا دزدی را هم تقبیح نمیکند . و کتابی مینویسد به نام " کند و کاو در مسایل تربیتی ایران " که من هنوز آن کتاب را دارم ولی با پیش زمینه ای که از کودکی در مورد افکار ایشان پیدا کردم  تا به امروز هرگز نتونستم لای کتاب را بازکنم .      
  

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

جمعه کشی

       

نقدی بر اجرای جدید از نمایشنامه " جمعه کشی " به قلم " اسماعیل خلج "
کارگردان : کامبیز بنان 
جمعه کشی
برای خودش عالمی دارد که چیزی حدود چهل سال بگذرد ، از روزی که نمایش ایرانی " جمعه کشی " نوشته اسماعیل خلج را به کارگردانی خودش بر صحنه صمیمی " کارگاه نمایش "  دیده باشی و امشب یک بار دیگر همان اثر را در زمانه ای دیگر و فضایی دیگر ببینی ، فضایی که هیچگونه شباهتی با زمانه پر از نوستالژی گذشته های دور تو ندارد و صد البته با بازی و کارگردانی جوانانی از نسل دیگر . ..............
این اتفاق ، به خودی خود اتفاق مبارکی ست که در وانفسای کمبود نمایشنامه های ایرانی که به شدت فقدان آن ملموس است . چنین متن های قوی ، خوب و تاثیر گذار از پیشکسوت هایمان را دوباره و چند باره بر صحنه ببینیم .که این نمایش در زمان خود چندین سال بر صحنه بود و همچنان تماشاگر داشت . قرار است در مورد اجراء بنویسم ولی هرچه با خودم کلنجار میروم . نمیتوانم از بیان احساس خودم در طول اجرای نمایش چشمپوشی کنم . احساسی دوگانه  که گاه به صورت شعف و گاهی بغض خودنمایی میکرد و گلویم را میفشرد چرا که یاد و خاطره " رضا ژیان " و نیز " فریبرز سمندر پور " نازنین هر دو را برایم تداعی میکرد . و چند بار آنقدر به رقّت آمدم که هنر فرو خوردن بغض را در خود نیافتم . بگذریم . 
قبل از شروع نمایش تمام تلاش خودم را کردم که با نگاهی تازه و امروزین و خالی از ذهنیت اجرای قبلی نمایش را ببینم و به هیچ روی پای قیاس را به میان نکشم . چرا که نا گفته پیداست زمانه ای دیگر است و متغیرها در جزء جزء فضای اجتماعی امروز ما تغییرات خاص خود را به وجود آورده اند و خواهی نخواهی در جای جای زندگی ما رخ مینمایند . از بسیاری مشکلات و باید و نباید های مرسوم نیز آگاه هستم . . پس تلاشم بر این است که با درک درست از مشکلات پیش روی نسل امروز دست اندر کار تآتر و چشمپوشی از بسیاری نکات بادی و نیاید های غیر قابل اجتناب بنویسم .
 آنچه باعث شگفتی من شد رو یا رویی با متنی بود که به شدت فاقد جنبه های تراژیک متن اصلی بود . دلتنگی افراد حاشیه نشین شهرهای بزرگ که عمدتا شهرستانی و هر یک به نوعی از این جا رانده و از آن جا مانده هستند و وقت خود را به تمامی در گپ و گفت های قهوه خانه ای با امثال خود میگذرانند و از نا داشته های خود میگویند ، و چه خوب میشناسد " اسماعیل خلج " این قشر حاشیه نشین را و چه هنرمندانه اینان را بر صحنه تآتر  رو به روی تو مینشاند و با تلنگری آگاهانه مجبورت میکند که آنها را ببینی و حرفها و درد دل هایشان را بشنوی در حالی که همینان هر روزه در گوشه و کنار شهرمان حضور دارند ولی در روز مرّه گی هایمان گم میشوند و به چشم نمیایند و شاید هم ناتوان تر از آن هستند که قادر باشند هویتی برای خویشتن خویش تعریف کنند تا به چشم بیایند . یک متن نمایشی میتواند تراژیک باشد و در عین حال گاه با طنزی تلخ و حتا شیرین لبخندی بر لب تماشاگرش بنشاند در این اجراء جنبه طنز نمایشی که من دیدم عملا بر جنبه تراژیک آن میچربید و این مورد به شدت به کار لطمه زده است .
در متن نمایش مونولوگی است بدین مضمون : جمعه ها خودش یه ساله ! صبحش بهار ، ظهرش تابستون ، عصرش پائیز ، غروبشم زمستون . مونولوگی که حاکی از کشدار بودن روزهای جمعه آدمهای گرفتار و تنها ست و در غمگنانه ترین فصل نمایش از زبان یکی از بازیگران و در عین مستی اداء میشود . آقای بنان ظاهرا این مونولوگ را به حق بسیار پسندیده اند که حقیقتا باید گفت شاه بیت متن است ولی ظاهرا ایشان بیش از حد و زیادی از این شاه بیت خوششان آمده است چرا که در جای جای طول نمایش و بدون هیچ ضرورتی آن را تکرار کرده اند که با دیده اغماض میتوانم از آن چشمپوشی کنم فقط نمیدانم چگونه باید نادیده بگیرم فصل ابتدایی و شروع نمایش را که کلیه بازیگران در حال رقص و پایکوبی و ورجه وورجه کردن باصدای بلند این شاه بیت پر درد  را با شادمانی میخوانند !

و اما ، عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی بازی ها عمدتا بسیار خوب بود  
 در پایان اجراء و در آخرین صحنه نمایش آقای احمدی در اوج مستی مونولوگ : " جمعه ها خودش یک ساله ......" را زیر لب و در فضای ساکت و نور کمرنگ صحنه زیر لب زمزمه میکند که بهترین فصل نمایش است .  بازیگر این نقش حس تراژیک متن را به خوبی به تماشاگر منتقل میکرد  ایکاش روی این صحنه ها بیشتر کار شده بود تا تلنگر بیشتری به تماشاگر میزد برای القاء مفاهیم مورد نظر اسماعیل خلج . .

 باید اذعان کرد که کشور ما از جهت بازیگر بسیار توانمند است و توانایی بازیگران ما بر متن خوب و بسیاری عوامل دیگر که برای کار صحنه و سینما به هریک آنها نیازمندیم و البته فاقد آنها هستیم بسیار میچربد . بازی خوب  امیر کربلایی زاده / آقای احمدی حقیقتا تحسین برانگیز بود و لباسی که به شدت درست انتخاب شده بود و کمک بسیاری به هر چه بیشتر قابل قبول افتادن بازی و طبقه برخاسته اجتماعی ایشان بود . برای طولانی نشدن متن. از سایر بازیگران که زحمت زیادی در اجرای نقش خود داشتند نام نمیبرم  . فقط در آخر اشاره ای میکنم به کمبود هایی در اکسسوآر صحنه که از آن جمله است فقدان تسبیح در دست قهوه خانه نشینان که میدانم و میدانید که تسبیح جزء لاینفک علایق این قشر است و نیز بازی کردن با کبریت بر روی میز قهوه خانه.  نکته دیگری را هم اضافه کنم و امیدوارم بازیگران خوب این نمایش این نکته را به عنوان وصیت از همچون منی که در زمانه ای که قهوه خانه نشینی همچون بسیاری مقولات دیگر برای زنان ممنوع نبود روزهای زیادی قهوه خانه نشینی کرده ام را بپذیرند و جدی بگیرند و گاهی به جای گپ و گفت های روشنفکرانه در کافی شاپ ها ، قهوه خانه نشینی کنند و روی رفتار قهوه خانه نشینان زوم کنند که حتما شما بهتر از من میدانید که هر فضایی رفتار و گفتار خاص خود را می طلبد .پس فراگیری هر چه بیشتر رفتار و گفتار و اصطلاحات هر قشر و طبقه ای برای شما که مقوله تآتر را پیشه خود قرار داده اید از نان شب واجب تر است . مثلا تفاوت نشستن بر روی صندلی در کافه شاپ و قهوه خانه تفاوت از زمین تا آسمان است که اصلا مورد توجه کارگردان قرار نگرفته بود . با سپاس از آقای کورش برزی و کامبیز بنان و نیز مهرزاد پتگر عزیز که امکان دیدن این نمایش را فراهم کرد . با آرزوی بهترین ها برای همه عزیزان تآتری                            

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

پوشیه

من مدافع دخترک پوشیه دار شبکه سه سیما هستم .

چند روزی ست بحثی در شبکه های اجتماعی مطرح شده در مورد برنامه ای در شبکه سه سیمای جمهوری اسلامی . دو خانم  پوشیه دار در جلوی دوربین اظهاراتی کرده اند که به شدت مورد انتقاد دوستان ما قرار گرفته است . یکی از این خانم ها که بسیار جوان هم هستند گفته اند : 
" از چشم های مرد اشعه ای بیرون میاید که چنانچه با صورت زن برخورد کند زن دچار پیری زودرس میشود و....." 
من در این مقال به دنبال صحت و سقم چنین اظهاراتی نیستم که نیازی نیست . .و نیز نمیخواهم حتا آن خانم جوان را مورد انتقاد قرار بدهم . روی سخن من به دوستانی ست که هر یک به نحوی این بنده خدارا با انواع و اقسام انتقادات نقد کرده اند و گاهی سخنان اهانت آمیز نیز نثارش کرده اند من میخواهم از ایشان دفاع کنم .
دوستان من ! گوینده چنین سخنانی خودش به نحوی قربانی یک نوع طرز تفکر منحط و فناتیک است . دخترکی که در تصور و نگاه پدرش در نه سالگی بالغ شده و به عقد مردی در آمده و 14 سالگی به خانه شوهر رفته و امروز که این سخنان را میگوید  دارای دو بچه است . و به گفته خودش هنوز از نظر قانون عرف بالغ نیست تا بتواند مهریه اش را ببخشد و در انتظار چنان روزی روز شماری میکند . دخترک در دنیایی بسته  به دنیا آمده ، و طبیعتا هیچ شناختی از دنیای اطرافش ندارد . پس شنیدن چنین سخنانی از زبان دخترکی به این سن و سال نه برای من عجیب است و نه شگفتی مرا بر می انگیزد .
عزیزان !  درد من و شما  در جایی دیگر و از قماشی دیگر است . دردما از جایی شروع شد و همچنان ادامه دارد که اولین رئیس جمهور دانشگاه رفته و فرانسه تحصیل کرده و دنیا دیده و پر مدعای کشور ما ،  در ابتدای انقلاب 57 و شروع بحث حجاب در سخنانی پر طمطراق بود که  نظریه علمی مذکور را جعل کرد و مهر تایید الکتریسیته ساطع از موی زن را به خورد ملت داد و این تخم لق را در دهان این بنده های خدا کاشت  که تا به امروز نیز ادامه دارد . دوستان ارزشی ما درست میگویند . این مورد که دیگر ساخته و پرداخته ذهن روحانیت نیست . بلکه اظهار لحیه روشنفکر جامعه ماست . ابوالحسن بنی صدر در آن سخنرانی فرمودند : 
موی زن الکتریسیته ای ساطع میکند که باعث تحریک مرد میشود و از این روی بهتر است خانم ها موی خودرا بپوشانند . روزی آقای خمینی فرمودند :
هر چه فرباد دارید بر سر امریکا بکشید . من امروز با استناد به فرموده ایشان میگویم شما نیز هر چه فریاد دارید بر سر روشنفکرانی از جنس ابوالحس بنی صدر بکشید ، نه دخترک بینوای پوشیه پوش شبکه سه سیما.
ایکاش جناب بنی صدر آنقدر جنم داشت که حداقل یک عذرخواهی از زنان ایرانی میکرد . ولی ایشان نه تنها عذر خواهی نکرده اند بلکه همین اواخر در مصاحبه ای در صدای امریکا در پاسخ به پرسش  "سیامک دهقانپور " که از ایشان پرسید :
شما هیچ بدیلی برای این رژیم میشناسید ؟
فرمودند : من هیچ بدیلی غیر از خودم نمیشناسم !!!
در این جا به قول هموطنان آذری به ایشان باید گفت : خوش گلدی داداش  . آزموده را آزمودن خطاست
#حجاب       

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

کتانه - 2



قصه پر غصه کتانه را قبلا برایتان نوشتم . از آخرین باری که در این باره نوشتم چند ماهی میگذرد و در این مدت کتانه پیوسته و آهسته کوله بار غصه هایش را که هر روز سنگین تر و سنگین تر میشود به خانه ام آورده و نان اندوه هایی که دیگر حقیقتا  شانه های کوچک و نا توانش به تنهایی تاب تحمل آنها را ندارد با من قسمت میکند . 
تعطیلات مدرسه ها که شروع شد کتانه با مادرش سفری به خارج از کشور رفت . چند هفته ای ست برگشته اند کتانه آمد و از سفرش برایم تعریف کرد و از آینده ای گفت  که پدر و مادر، بدون هیچگونه نظرخواهی از وجود نازنین خود او برایش رقم زده اند .

کتانه نشسته بود و با هیجان حرف میزد .هیجانی که عصبیت در آن موج میزد و من هرگز تا آن روز چنین عصبیتی در او ندیده بودم . عصبیت از هیچ انگاشته شدن از نا دیدن و به حساب نیامدن . آنقدرگفت و گفت و گفت که گفته هابش مرا به دنیایی دیگر ، بسیار دورتر از لحظه و زمانی که درش بویم سوق داد . واژه هایش دیگر برایم مفهوم نبودند و در همهمه غوغایی که در درونم بر پا شده بود ، گم میشدند . گویی زمان در چهل سال قبل منجمد شده بود با چهل سال به عقب برگشته بود  و من یک باردیگر شوربختانه شاهد تکرار تاریخ بودم . شاهد تکرار سرنوشت دو انسان ار دو نسل و مشابهت آنها با هم . تکرار همان اتفاق نا گزیر و آزار دهنده . تنها این بار سوژه نام دیگری داشت . سوژه نازنین ، جذاب و دوست داشتنی امروز نامش " کتانه " بود  .
هنگامی که داشتم دخترک دوازده ساله گریان پنجاه سال پیش را در ذهنم مرور و نجسم میکردم ، دخترکی که  همین گونه روزی با یک کوله پشتی و به دنبال آینده ای نامعلوم روانه فرودگاه مهرآباد شد . کوله ای  که روی آن آدرس پانسیونی در سوئیس نوشته شده بود  و مقوایی که از سوی آزانس هواپیمایی بر روی سینه دخترک نصب شده بود و  جمله " کودک تنها " بر آن نقش بسته بود که خود به اندازه کافی.    تنهایی دختر بچه را فریاد میزد و به رخ میکشید.تا شاید همگان  تنهایی کودکان  رقت انگیز کودکی را بهتر دریابند و گاه سایر مسافران بتوانند با لبخندی مرهمی بر دل ریش او باشند . احساس کردم بغض گلویم را میفشارد . چقدر جمله " کودک تنها " برایش آزار دهنده بود . چقدر بی رحمانه بود این ترکیب . چرا اصلا کودکان باید تنها باشند ؟ بزرگتر ها هرگز نخواهند فهمید تنها و تنها همین یک صفت و موضوف به ظاهر ساده میتواند روح بچه ای را تا ابد تخریب کند ، زخمه بزند و زخمش آنچنان ناسور شود که هرگز ترمیم نشود . چرا بزرگ ها از دنیای کودکان اینقدر فاصله دارند ؟ . 
در این افکار غوطه میخوردم که صدای نازنین کتانه با تلنگری مرا  به زمان حال برگرداند . کتانه در عین هوشمندی و البته به درستی فهمیده بود که حتی یک کلمه از حرفهایش را نشنیده ام ولی با بزرگواری  گفت :
میدونم داشتید به چی فکر میکردید .میدونم ناراحتتون کردم  ولی همه رو از اول براتون میگم و این چنین ادامه داد :
- خاله ، مامان و بابا در یک مورد با هم اتفاق نظر پیدا کردن .باز جای شکرش باقیه که در مورد سرنوشت من با هم اختلاف ندارن نصمیم گرفتن منو ببرن امریکا بذارن پانسیون و خودشونم از همدیگه جدا یشن . هنوزنمیدونم باید از این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت ، فعلا تنها گلایه ای که ازشون دارم اینه که چرا به من و نظر من هیچ اهمیتی ندادن ؟ چرا یک بار از من نپرسیدن کتانه ، تو چی میگی ؟ نظری داری یا نداری ؟ اصلا نمیفهمم چرا باید چدایی این دو تا در صورت نبودن من فقط امکان پذیر باشه ؟ خودتون شاهدید که من خیلی قبل تر از خودشون به این نتیجه رسیده بودم که باید از هم جدا بشن ! چرا اینا هیچوقت نمیخان یه چیزایی رو بفهمن ؟ به قول شازده کوچولو ، این آدم بزرگا خیلی خیلی عجیبند !

به این جا که رسید بغض کرد و زد زیر گریه . بغلش کردم 
  سرش را روی سینه من گذاشت و با گریه گفت : خاله کمکم کنید . جالا من باید چکار کنم ؟ 


 چه سوال سختی ! واقعا کتانه باید چکار کند ؟ 

کتانه هشت ساله امروز با دخترک دوازده ساله دیروز هیچ تفاوتی با هم ندارند . تنها فرقشان این است که دخترک دیروزی از فرودگاه مهرآباد رفت و دخترک امروز از فرودگاه امام  رهسپار آینده نامعلوم خود میشود و البته دخترک هشت ساله امروز به مراتب با هوش تر از دخترک دیروز است . تا جایی که در آن لحظه که داشت مرا ترک میکرد به من گفت : 
خاله به من خوب فکر کنید . الان وقتیه که باید تصمیم درست بگیرم . و تا جایی که ممکنه با فکر عمل کنم .نمیخام در برابر تصمیمی که برام گرفته شده و داره آزارم میده ، بی تفاوت باشم .مامان میگه : 
بی برو برگرد این بهترین راه برای تو است . ولی خودتون بهتر میدونید مامان و بابای من نمیتونن مشکل خودشونو درست حل کنن و تصمیم درست بگیرن ، پس چطور ممکنه در مورد من تصمیمشون بی برو برگرد درست باشه ؟ 
.  
همیشه از هوشمندی آدما لذت میبرم . در مورد کتانه و هوشمندیهاییش حقیقتا  گاهی از شدت شوق به رقص میام . کتانه را بوسیدم و ازش پرسیدم دلت میخاد برات چکار کنم ؟ دلت میخاد با مامان بابات حرف بزنم ؟  
کتانه گفت : 
نه ! شما  فعلا نمیخاد حرفی بزنید .چون که ممکنه به من ایراد بگیرن که چرا مشکلات خانواده رو همیشه با شما در میان میذارم و دیگه این که شما یک بار خودتون به من گفتید ، من باید یاد بگیرم مشکلاتم را خودم رفع و رفو کنم . بعدا اگه لازم شد خودم بهتون میگم . شما تنها امید من هستید و رفت . 
از کتانه پرسیدم مگه قرار نبود امریکا پیش مامان بزرگت بمونی و مدرسه بری . پس چی شد ؟ 
گفت : مامان بزرگ قبولم نکرد . . میگه ، من دیگه حوصله مسئوولیت و نوه داری ندارم فقط میتونم تعطیلات کتانه رو بیارم خونه .
کتانه که آماده رفتن بود یک بار دیگر دستش را دور گردنم حلقه کرد و مرابوسید و در گوشم گفت : شما تنها امید من هستید .   
رفتن کتانه را با نگاهم دنبال میکردم  در حالیکه  برای چندمین بار داشتم با خودم  فکر میکردم که ، چه دنیای گندیه که من تنها امیدی کسی هستم !    .            

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زندگی نامه عباس نعلبندیان به روایت حامد احمدی .


گرما هنوز روی شهر پهن نشده ؛ گرچه از جهنم چند دانگی گذشته
پیکر عباس، دور از سردخانه، وسط خانه ای خالی، در روزهای خردادی،
بی جان افتاده و سریع، برعکس سکونش، متلاشی میشود و بو میگیرد.
بیرون خانه اما بوی وقیح دهه شصت، بوی خون خشکیده و زخم سر
بریده، آنقدر هست که کسی متوجه جسم سرد گرمادیده عباس نشود.

خرداد به نیمه نزدیک شده. دو هفته از مرگ عباس گذشته. شهر عزادار است.
پارچه های سیاه با خمیازه باد تکان میخورند. شهر در صدای شیون و عربده
دفن شده. جنازه عباس زیر خاک خوابیده و آن چه بر دوش امت است،
پیکر سنگین روح خداست که به ملکوت پیوسته و سایه اش هنوز شهر را
تیره میکند. سال 1368. خرداد 1368. چه عاشورایی. بدون قمه و قیمه..
با اشقیای ملکوتی و روحانی. تعزیه گردان، صورتک ها را به هم ریخته؛
بر زده و نقش ها را تقسیم میکند. عباس نعلبندیان زیر خاک اما نقش خودش
را بازی میکند. دور از تعزیه ای که شهر را بلعیده.

آن جسم که در روزهای کار و پویایی و شکوفایی هم میگفتند نحیف بوده و
شکننده، حالا یکی شده با روح دریده و درد کشیده، چند روزی خود را به
اداره تئاتر میرساند. برای حضور در تمرینات نمایش همکار دوران کارگاه
نمایش. فردوس کاویانی که هنوز بازیگر مشهور صدا و سیما نشده  از
مدیر و استاد دیروز دعوت کرده تا به دیدن تمرین نمایش اش بیاید.
آقای وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، سیدمحمد خاتمی، که برای بازدید از اداره تئاتر آمده ؛ عینکش را روی صورت جا به جا میکند و میگوید : "شما عباسنعلبندیان نیستید؟ چرا اینطوری شدید؟ شما هم سن و سال من هستید! اما چرا اینجوری؟ "
 آقای وزیر لابد بهشان خوش گذشته بوده و  چهره شهر را ندیده بودند که به یک چرت بی وقت، در سکوت سقوط کرده بود و به چاه خودساخته افتاده بود. " چرا چیزی نمینویسید ؟ من تمام آثار شما را خوانده ام و لذت برده ام! من منتظر نوشته های شما هستم!"
راویان به اینجا که میرسند سکوت میکنند. جواب عباس؟ نمیدانیم! شاید! چیزی نگفت!  به یک تعارف یک کلمه ای بسنده کرد! اما چند روز پس از این دیدار، صدای جواب عباس بلند میشود . در خانه محقرش، که دیگر وسیله ای برای زندگی ندارد، آخرین دارایی هایش-قرصهای آرامبخش- را فرو می بلعد و دراز میکشد تا  بهترین رفیق آن روزهایش، مرگ، از راه برسد. روی پاکت سیگار مینویسد "کاش تا چند روز جنازه ام را پیدا نکنند" و همین هم میشود. دیگر دوست و رفیقی نیست. کارگاه نمایش تعطیل شده و مدیر و نمایشنامه نویس با استعدادش در انزوا و فشار دیوارها جویده میشود؛ تنها رفیق هم که از راه میرسد او را با خود میبرد. 

 او به چشم خویشتن، نه رفتن جان از بدنش، که کوچک شدن صحنه و احتضار عشق اش تئاتر را میدید لابد. از همان هنگام که دیگر دستی در کارگاه نمایش را باز نکرد و آن ها که پشت در بودند، فقط بر در می کوبیدند ب قصد کینه کشی و انتقام جویی در دهه نا مبارک شصت در شهر انقلاب خورده و مرداب پس داده     
        در فصلی که الف. بامدادش میدانست "آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است .و عباس که به چرای مرگ خود آگاه بود در آخرین دستنوشته اش که سه روز قبل از خودکشی به "پریرخ هاشمی " همسر رفیق دور و دیروزش " محمد آستیم " میسپرد                                                                                            
       "روایت یک عشق" را اینگونه وصیت نامه وار مینویسد:
آه ! بار دیگر پر غرور
در بارش پیگیر خون
! هبوط کن مسیح
تا که بگویی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
 بگیرید و بنوشید که این خون من است
!" تا تو بگویی ما را بارها و بارها " وا اسفا
او می شنید. او می دید. بر در کارگاه نمایش می کوبیدند. و او نشسته بود
بر صحنه. با جسم و جانش. با خون و درونش. بر در کارگاه نمایش میکوبیدند؛
یهودا و یارانش، باراباس بر دوش
--------------------
نوشته " حامد احمدی "
فایل صوتی برنامه از پرشین رادیو را با اجرای بسیار خوب حامد احمدی در لینک زیر :
https://www.facebook.com/l.php?u=https%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fhamedthree%2Ftanhaa-dar-taarikh-1&h=TAQETv4SJ

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

History World War 2: Fake Pictures Of German Brutality In Russia

History World War 2: Fake Pictures Of German Brutality In Russia: The Germans acted brutally in Russia during WW2. No doubt about that. But some of the pictures of Germans shown as totally inhuman and as mo...

جنایات داعش / طالبان / نازی / ارتش سرخ را در عکس های این سایت میتوان دید


۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

نیما

پرتره نیما  از بهمن محصص  

نازک آرای تن ساق گلی ،
که به جانش کِشتم ،
و به جان دادمش آب ،
ای دریغا ،
به برم میشکند
نیما، اگرچه جابه‌جا از معامله‌ی روزگار با خودش شکایت می‌کند، به‌عکس دست‌اندرکاران سیاست‌پیشه‌ی هم‌روزگارش، به درستی دریافته  است که این همه آغاز راه است . او – همچون هدایت و تقی زاده – به آبیاری نهال نوکاشته‌ای بود که شاید روزگاران درازی پس از ایشان به بار نشیند. برآمدن درختچه‌هایی چون ضیاپور و محصص و سهراب و دیگران در هنر ، و گلستان و رویایی و شاملو در ادبیات ، که خود بعدتر درختی تنومند شدند، از پهلوی آن نهال ، محصول پافشاری و پیوستگی‌ای‌ست که همواره می‌گفت «به کار خودتان بپردازید و بگویید زمان می‌خواهد و هر وقت راجع به قضاوت مردم در خصوص آن فکر کردید باز بگویید: زمان.میبرد ، با این همه ، گویی آن نهال اینک یک‌صد ساله، هنوز و هم‌چنان در آغاز راه مانده است !

و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را ، 
هنوز را .......

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

تآتر

هر کس با تنهایی اش....! 

کاری به غایت ناب از کارگردانی جوان و عاشق . اجرایی صمیمی و بدون هیچ ادا و اطوار . به جرات باید گفت عاشق کمترین واژه و یا صفتی ست که میتوان به  کسی که در شرایط فعلی کاری بر صحنه  میبرد اطلاق کرد . چرا که فقط باید عاشق صحنه باشی تا که افتان و خیزان و سر اندازان  پیه بسیاری چیزها را بر تنت بمالی ، ولی بازهم  گیوه هایت را ورکشی ، بی پولی و بی اعتنایی و پشت چشم نازکردن و بی حمایتی  نهادهای ظاهرا مدافع فرهنگ را به جان بخری و حتی از جیبت نیز مایه بگذاری و تنها انتظارت این باشد که تنها و تنها یک سالن در اختیارت بگذارند بدون آن که  شبی چهار صد هزار تومان بابت سالن از جیب مبارک بپردازی . وه که چه خیال خامی ! . 
نمیدانم از کجا شروع کنم . از متن بسیار خوب و برگردان بسیار خوب تر آن ؟ از بازی های عالی تک تک بازیگران ، یا کارگردانی استثنایی  آن ؟ متن به خودی خود بسیار حوب است ولی باید اعتراف کرد که چنانچه کارگردانی دیگر بدون هوشمندی لازم و توجه کافی به نقاط قوت متن و دغدغه کافی که به درستی  مد نظر اقای احمدپناه بوده ، کار را بر صحنه میبرد باید متتظر یک کار خیلی خیلی عادی یا درنهایت معمولی میبودیم  ولی در این جا باید به کارگردان جوان دست مریزاد گفت که قرینه های متن را با مشابهت های جامعه و آنچه که در زندگی اجتماعی و روزمره گی هایمان جاری در جریان ماجراست و هر یک ازما کما بیش به نحوی با آن دست به گریبان هستیم  به درستی دریافته و تلفیقی خوش آفریده است ، تا جاییکه  هرچند که نویسنده آن خارجی ست ولی در ترجمه و اجراء انچنان ملموس و همراه با دغدغه های ذهنی هر یک از ماست که هیچگونه احساس غربتی با متن نمیکنیم و چنانچه نام های بازیگران از سندی و مایرا و فیلیپ ..... به نام های ایرانی تغییر دهیم به راحتی میتوان ادعا کرد با یک نمایش ایرانی رو به رو هستیم و این عین جذابیت و موفقیت  یک کار نمایشی ست . وقتی که به متن و اجراء آنچنان نزدیک میشوی که گویی حدیث نفس است ، آیینه روزگار توست و فراموش میکنی نویسنده ای در سوی دیگری از دنیا و بسیار دورتر از تو، افکار تو و دغدغه های ذهنی تو این متن را رقم زده است . تا آخر ، که با خاموش شدن پرژکتور و آخرین دیالوگ بود که بدون هیچگونه خجالتی اشگ هایم جاری شد . انتخاب متن از این نگاه بسیار آگاهانه و هوشمندانه است .
معادل های برگزیده در برگردان متن به خودی خود حاکی از هوشمندی مترجمین آن است که حد زیادی از موفقیت اجراء و ارتباط درست با تماشاگر را بر دوش میکشد و البته گریم و لباس های بازیگران که به اندازه کافی با فکر انتخاب شده است . پوشش هایی که برای تماشاگر امروزین تآتر ، نه تنها غریبه نیست بلکه بسیار آشناست . هر چه بیشتر به  جزییات کار دقیق میشوم بیشتر به این واقعیت پی میبرم که  هر آنچه که لازمه شکل گرفتن و بر صحنه رفتن یک نمایش موفق است در این کار به بهترین وجهی مراعات و مد نظر کارگردان بوده است، و من شخصا هیچ حرکت فکر نشده ای را در کارندیدم  . از بازیگران چه بگویم که بدون استثناء هر یک از آنها برایم نجسم  ".... هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه ..." بودند و نا گفته پیداست که فقط عشق بود و عشق بود و عشق به تآتر که از سوی آنها  به مخاطب منتقل میشد و همین عشق است که باعث میشود با تمام مشکلاتی که دانم و دانید از چه نوع و مقوله ای ست  آنها را بر روی صحنه پا بر جا و استوار نگهداشته است تا همین کور سوی لرزان و محتضر به خاموشی نگراید . بازی های خوب گلچهره نازنین در تمام کارهایی که قبلا  از او دیده ام ، همیشه  برایم شگفتی آفرین بوده است و بدون هیچ تعارفی ذرخشش  همیشگی کار او را این بار نیز بر صحنه دیدم .
 آقای احمدپناه عزیز ، دست شما درد نکتد ، خسته نباشید . به آن امید هستم که کارهای بیشتری از شما را بر صحنه ببینم ، با آرزوی این که متولیان تآتر کشور ما کمی با مقوله تآتر مهربان تر از این باشند و آمفی تآتر های بلا استفاده  وزارتخانه ها را بی مزد و منت در اختیار عزیزان تآتری بگذارند که جای دوری نمیرود . نه خدا و نه بندگان خدا را خوش نمیاید که جوانی هر شب مبلغ گزافی بابت سالن بپردازد  . که کشوری که یک تآتر قوی را پشتوانه خود ندارد ، حقیقتا هیچ چیز ندارد .   
نویسنده: دوریس لسینگ
کارگردان: سید مهدی احمدپناه
بازیگران: گلچهره سجادیه، هوشنگ قوانلو، سید جواد یحیوی، مهدی فریضه، پانته‌آ تاج بخش، امیر حسین متین فر و مژده دایی

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

خاطرات آدم هایی که دیگر در میان ما نیستند .

این عکس گذرنامه شاهنشاهی منه . در واقع اولین گذرنامه مستقل من . تا قبل از این در گذرنامه پدر مادرم بودم . وقتی داشتم ورقش میزدم ، آهی از حسرت کشیدم . این همه کشورهایی را که رفتم یادم نمیاد به یک سفارتخانه برای  گرفتن ویزا مراجعه کرده باشم . البته به غیر از کشورهای عربی - مصر و سوریه -.که اونام تازه خوشامد گفتن و از این که یک ایرانی میخاد به کشورشان سفر کند  کلی به خودشان بالیدن و گفتن برای ما باعث افتخار است که شما به کشورمان سفر کنید . به یاد شهر زیبای دمشق افتادم و حلب اکه دیگر جز مشتی تل خاک چیزی از آن باقی نمانده است . و شهر زیبای قاهره  با هفت خزار سال تاریخ مکتوب و آن همه بناهای تاریخی و عظیم  که عظمت هر یک از آنها  حقیقتا شگفتی انسان را بر می انگیزد وقتی که فکر میکنی اهرام ثلاثه با آن همه عظمت فقط و فقط با نیروی انسانی ساخته شده است و البته رود آرام  نیل ، که بزرگترین و پر آب ترین رود جهان است با  کافه های زیبای اطرافش که مملو از توریست هایی بود که  در کنار رود  با آرامش خاطر و بدون نگرانی ازگرونگانگیری و ترکیدن بمبی در کنار ،  مشروب هایشان را مینوشیدند ، و شهر زیبای ساحلی اسکندریه در کنار مدیترانه . این همه افراط گرایان و متعصب ها در آن سالها کجا بودند . چرا دیده نمیشدن .این همه نا امنی بختک وار از کجا آوارشد سر....... !!!؟ 
سی و چند سال به عقب برگشتم و تمام خاطراتم را مرور کردم . وقتی به خودم آمدم فقط افسوس و افسوس و افسوس یزایم مانده بود . هم سفرانی که در مصر و سوریه همراه من بودند ، امروز دیگر هیچکدام در این دنیا نیستند . پرویز ناتل خانلری ، سعیدی سیرجانی و آخرین آنها " باستانی پاریزی " بود که اخیرا ما را وداع گفت . 
میخواستم برگه آماده به خدمت و معافی از خدمات سربازیم را هم براتون بذارم  . بماند تا فرصتی دیگر . وقتی که کمی از این حال مزخرفم بیرون بیام .
#داستانهای   

کیمیایی . فرج سرکوهی

آقای سرکوهی گرامی . .   دیروز قبل از این که شخصا مصاحبه آقای کیمیایی با روزنامه شرق رابخوانم .زیر نقد شما در فیسبوک  کامنتی گذاشتم و در مورد ادعا های شما  اظهار تردید کردم چرا که مسعود کیمیایی را از آن میشناسم که اینگونه بی خردانه و غیر قابل دفاع کلامی بر زبانش جاری شود ا 
بنا بر این پاسخ شما را موکول کردم به خواندن مصاحبه ایشان . و خواندم . و الان میخواهم چند پرسش و نکاتی را با شما در میان بگذارم . 
شما کیمیایی را متهم میکنید که در ابتدای انقلاب چند ماهی مسئوولیتی را در تلویزیون ملی عهده دار بوده و با شداد و غلاظ هر چه تمامتر این را گناهی نابخشودنی تصور فرموده اید و به این ترتیب او را فردی خود فروخته به خوانندگانتان معرفی میکنید که عمدتا جوان هایی از این نسل هستند و هیچ تصوری از اتفاقات سال 57 را در ذهن ندارند و با این پیش در آمد ناگهان به صحرای کربلا زده و حکم به معصومیت احمد شاملو میدهید 
از شما میپرسم چند نفر از شما که در آن سالها دستی با قلم آشنا داشتید در خدمت انقلاب و وعده وعید هایی که از جانب آقای خمینی داده میشد نبودید ؟ . تا جایی که من به خاطر دارم تنها سه نفر در آن زمان دست به قلم بردند و در نقد انقلاب و چرایی مخالفتشان با آن پدیده نوشتند که البته در بحبوحه آن همه موافقت ها چه بسیار انگ های ساواکی بودن و غیره را هم تحمل کردند . این افراد محمد آستیم ، مصظفی رحیمی و مهشید امیرشاهی عزیز بودند و بس !
آقای سرکوهی ، بعضی سخنان از فردی چون شما بسیار بعید است . حقیقتا  انگیزه شما از این همه اصراری که به اتهام زدن دارید از چیست ؟ روزنامه شرق را مفتضح و کیمیایی را دروغگو و مصاحبه کننده را بی سواد و نادان خواندن در شان شما نیست . اگر کیمیایی را تا این حد نمی شناسید ، پس باید بگویم چنانچه شخصی را به خوبی نمیشناسید در مورد او قضاوت نکنید که این بسیار از انصاف به دور است . . هر کسی که کوچکترین شناختی از کیمیایی داشته باشد به خوبی میداند که وقتی ایشان میخواهند بگویند فرضا ویزا گرفتن در آن روزها بسیار آسان بود و بخواهد بر این آسانی تاکید داشته بورزد ، میگوید : اصلا حتی لازم نبود بری تو ،یه میز تحریر توی پیاده رو جلو دیوار سفارت گذاشته بودن !!! که این ها همه نشانه های طنازی کیمیایی ست که در تمام مفاطع زندگی او شاهدش بوده و هستیم .
نکته دیگری که باز بد جوری روی آن مانور داده اید این است که باز هم برای اثبات هر چه دروغگو بودن کیمیایی از قول او نقل میکنید که : مصاحبه کننده در مقابل کیمیایی سکوت میکند وقتی که او میگوید با " صادق هدایت " ملاقات داشتم و به او نمیگوید ، شما که با هدایت هم زمان نبوده اید !
آقای سرکوهی ، واقعا همیشه اینقدر خوانندگان خود را دست کم میگیرید با حقیقتا دست کم هستند ؟ شما هیچ فکر نکردید فردی کنجکاو در میان آنها پیدا شود و کل مصاحبه را بخواند و آنگاه شما را به سانسور و تحریف متهم کند ؟ کجای این کلام کیمیایی ربطی به آنچه شما فر موده اید دارد ؟ اگر کیمیایی بگوید : در این گوشه میتونستی گاری کوپر را ببینی و در آن گوشه صادق هدایت را ، به این معناست که که این دو فرد را رو در رو ملاقات میکنی یا هر یک از آنها را بر پرده جادویی سینما !؟
در خاتمه لازم نیست که در مورد احمد شاملو که از قضا شعرش را بسیار دوست دارم چیزی بگویم که به قول معروف دستش از دنیا کوتاه است و پاسخ نمیتواند 
بلندترین شیونم را بر جنازه فضیلت ها سر میدهم تا ردالت در درد ناچیز خود بمیرد .به راستی مبارکباد این عصر درخشان را به چه کسی باید گفت ؟  
 ایران ما یک شئامت منحصر به فرد را از سر گذرانیده است و گاه انسان میتواند حتی به دردمند بودن خود نیز بنازد . درد ایران و اسلام و انسان را بنازم           

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

ترانه " یادگار کودکی " .. زنده یاد دلکشP;P

Delkash-دلکش : "ساز شکسته -کامل "- نیلوفر(دلکش) ، شهر آشوب

Delkash-دلکش : "ساز شکسته -کامل "- نیلوفر(دلکش) ، شهر آشوب

کنسرت باشکوه شادروان دلکش در آمریکا با مولود زهتاب 1 . آخرین کنسرت دلکش در 1999 در امریکا

DELKASH, دلکش

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

ولتر



سالها پیش به مناسبتی مطلبی را در جایی نوشته بودم و نقل قولی از  "ولتر " در آن متن آورده بودم . و در چند روز گذشته که از فرط نگرانی در باب " آزادی های یواشکی " خانم علی نژاد من نیز مطلبی نوشتم و مخالفتکی با ایشان کردم ، دخترکی جوان ناگهان مرا ارجاع داد به مطلبی که در سالهای گذشته  نوشته بودم  و نقل قول  " ولتر " !

ولتر میگوید : جانم را میدهم تا حرفت را بزنی .
باور کنید با شنیدن این حرف از دهان دخترک ، چهار ستون بدنم لرزید و با خودم فکر کردم هر یک از ما که گاهی دست به قلم میبریم تا کجا و چقدر باید مسئوول حرفی باشیم  که ممکن است با برداشت غلط یک خواننده مآلا به فاجعه ای جبران ناپذیر بیجامد ؟
در همین لحظه لازم میدانم به تمام خوانندگان احتمالی آن متن بگویم : ولتر میگوید :
من جانم را میدهم . نگفته است تو ، او ، آن یکی و همه شما جانتان را بدهید تا من حرفم را بزنم  !
هنگ کردم و بیش از این چیزی نمیتوانم گفت که شور شوربختی همه چیز شوریده ام میدارد .اگر تقصیری هست به عهده من است  . این گردن من و این هم تیغ قهر شما .  نطع و شمشیر بخواهید و گردن بدخواهتان را بزنید .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

دو کلمه حرف حساب با معصومه علی نژاد و.....

                              دو کلمه حرف حساب با معصومه علی نژاد و کمپنش !!

سر کار حانم یک بار دیگر شما اصلاح طلبان بر موج نارضایتی مردم ایران سوار شدید تا همه چیز را به نام و کام خود مصادره کنید . مبارزه زنان شریف این مرز و بوم از سالهایی شروع شد که شما هنوز در گهواره بودید . از سال 58 و اولین باری که آقایان زمزمه حجاب را شروع کردند و نظاهراتی که بدون همراهی آقایان شکل گرفت و باعث شد تحمیل حجاب تا سال 60 به تعوبق بیفتد . به خاطر دارم در آن روز اهانت هایی در قالب رکیک ترین واژه ها از توده ای جماعت شنیدیم و...........نمیخواهم تاریخچه بگویم که فقط اشارتی بود که بدانید چنانچه مقاومتی نبود امروز حجاب برتر بر سر زنان رفته بود و دخترکان ما دیگر با هیچ قیمتی قادر به باز پس دادن آن نبودند . خواستم اشارتی کرده باشم که بدانید عارض آستان شما به جدّ در این راه مبارزه کرده و هزینه پرداخته است 
سرکار خانم ! در باب شما حرف و حدیث بسیار است . به یاد دارید حتی زمانی که به خارج از کشور عزیمت کردید تا همین اواخر نیز حاضر نیودید جلوی دوربین رسانه ای بدون آن کلاه مسخره ظاهر شوید ؟چگونگی کشف حجاب  تان را چی ؟ به یاد دارید ؟ شاید خوانندگان این متن مسبوق به سابقه  نبانشند پس اشاره ای میکنم .  
 در یکی از برنامه های " افق " صدای امریکا چند لحظه قبل از این که برنامه روی آنتن برود شما ناگهان متوجه شدید که حجاب خود را فراموش کرده اید به همراه بیاورید !!!!؟ و آقای دهقانپور مجری برنامه هم که شاید چون ما از این همه تظاهر ، ریا و نان قرض دادن شما به..........بگذریم . به تنگ آمده بود عین ماجرا را جلوی دوربین زنده مطرح کرد . بادتان هست چگونه شوک شدید؟ و چون معمول نیست بتوان آب رفته را به جوی باز آورد به ناچار مجبور به کشف حجاب شدید  و اندکی بعد و در چشم بر هم زدنی در عداد مبارزین حجاب اجباری در آمدید !
سرکار خانم ! داستان مبارزه با حجاب یکی از آن مقولاتی ست که به بهترین نحو و در کمال عقلانیت راه خودش را پیدا کرده و به خوبی پیش میرقت . بدون هیاهو ، بدون جنجال . چرا با اینگونه افراط کاری و غوغا سالاری  جماعت چماق به دست منتظر دستور و جان بر کف  را تحریک به سرکوب بیشتر میکنید ؟
" آزادی یواشکی " مورد نظر شما از چه مفوله ایست ؟ . پیش از آن که شما دل به دریا بزنید و بدون حجاب در آشپزخانه ای در کنار سه زن دیگر عکس یادگاری بگیرید . سرکار خانم ستوده عزیز ما در زندان ، خوب دقت کنید در زندان از زیر بار حجاب شانه خالی کرد و تاوانش را که محروم شدن از دیدار بچه های نازنینش یود ، داد . از خودم نمیگویم که به قول امروزی ها حمل بر ریا نشود  از سایر هنرمندانی هم نمیگویم که علیرغم شما که ظاهرا در فرنگ ماندگار هستید برای سفری ، جشنواره ای ، چیزی به خارج از کشور آمدند و حجاب از سر برداشتند و مصاحبه کردند و پاسخ مجری برنامه را هم با بوسه ای دادند . بر روی صحنه  آوازخواندند. بدون حجاب یواشکی در "اسکار " شرکت کردند  و در کمال شهامت به کشور باز گشتند سرکار خانم  ! من و امثال من که فریب این کمپین ها و موج سواری های شما را نمیخوریم . در این روزها هم به اندازه کافی از تمام کسانی که سر سوزنی عقلانیت در سر داشتند واکنش های مخالف و در خور شنیده اید  میماند دخترکان کم سن و سالی که  از روی رقابت و چشم و هم چشمی  آزادی یواشکی از نوع علی نژادی را مزه مزه کنند و خدای نا خواسته زیر ضرب و شتم چماق دار های رژیم بیفتند  شما چگونه میتوانید پاسخ خانم همسایه مرا بدهید که دخترک 15 ساله اش را با این انگ که به سفارش " مسیح علی نژاد "  با لباس بد فرم به خیابان آمده ، کنک خورده و بازداشت شده است بدهید ؟ 
خانم علی نژاد بد کرده اید . شما نیز همچون بعضی  دیگر در خارج از کشور نشسته اید و مردم درون را پیوسته به رشادت تشویق میکنید . بعضی نیز پا را یک قدم فراتر میگذارند و در تلویزیون پارس مردم درون را به بی عرضگی متهم میکنند و از آنها میخواهند که به هنگام اعدام یورش ببرید و اعدامی را از چوب دار نجات بدهند . سپس با طلبکاری خطاب به مردم شریف ایران میگویند : پس شهامت و شجاعت ایرانیتان کجا رفته است ؟!! ایکاش شما و همه کسانی از جنس شما میدانستید که انشقاق و گسست بین مردم درون و برون کشور چقدر مخرب است و چه کسانی از آن منتفع میشوند . میدانم که نمیدانید 
سینه ام پر از حرفهای ناگفته است . ولی کوتاه میکنم  و شما را به حنجره در خون نشسته و جمجمه های شکسته قربانیان 88 سوگند میدهم مطالبات آن جنبش شریف را تا حد " آزادی های یواشکی " تقلیل ندهید .
. به راستی نمیدانم مبارکباد این عصر درخشان را به چه کسی باید گفت ؟ تنها این را میدانم که ایران  ما یک شئامت منحصر به فرد را از سر گذرانیده است . و چه زیبا و غریب است که انسان میتواند حتی به درد مند بودن خود نیز بنازد !
  درد ایران و اسلام و انسان را بنازم .
    بلندترین شیونم را بر جنازه رذیلت ها سرمیدهم تا رذالت در درد ناچیز خود بمیرد

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

به کدام سو میرویم ؟

                           به کدام سو میرویم ؟

شکسپیر میگوید : 
توده ها به آن سویی میروند که تحریک میشوند . و در نهایت به آن تعظیم میکنند . 
                
 گورباچف از بوش پدر قول گرفته بود که امریکا به طرف جمهوری های سابق روسیه نرود . ولی امریکا در این سالها چند بیلیون دلار هزینه کرد اوکراین را ابتدا بی ثبات و بعد وارد ناتو کند . روسیه هم طاقت  نیاورد و دوباره اوکراین را تصاحب کرد .و اینها همه از اشتباهات امروزه امریکا ست و در نهایت موفقیت با روس ها خواهد بود و چنانچه امریکا دست به جنگ هم بزند همچون جنگ هایی که تا به امروز کرده بازنده و متضرر خواهد بود . سیاست های غلط امریکا باعث نزدیکی چین و روسیه  شده است و این همان چیزی ست که برای امریکا بسیار خطرناک است . اختلاف چین با امریکا بر سر جزایر ژاپن و اختلاف روسیه با امریکا بر سر اکراین بانی نزدیکی روسیه و چین شده است . از طرفی در مقابل اوضاع بد اقتصادی  امریکا و  دوستانش در اتحادیه اروپا و ریموت کامل اقتصاد روسیه در سالهای بعد از فروپاشی شوروی و نزدیکی این دو کشور،   امریکا در پهنه جهانی اعتبارش را به کلی از دست داده است و این بی اعتباری  زمانی برای ابر قدرتی اتفاق میافتد که دشمنانش دیگر از او نمیترسند و دوستانش نیز دیگر به او اعتماد ندارند . همانطور که عربستان و نیز اسراییل هر یک ساز خودشان را میزنند . عربستان که تا همین اواخر در سیاست خارجیش تابع امریکا بود ، در مورد ایران  به کلی از امریکا مایوس شده است و  دلارهای نفتی خود را به پاکستان سرازیر کرده است  تا عنداللزوم از توان هسته ای پاکستان بر علیه ایران استفاده کند . اسراییل نیز به کرات گفته است چنانچه لازم باشد به تنهایی و با مسئوولیت خود گزینه نظامی را در مورد ایران اجر اء خواهد کرد و منتظر چراغ سبز امریکا نخواهد شد   این همه اشتباهات امریکا نمیدانم از کجا سرچشمه میگیرد .؟
مشاورین دولت  امریکا  واقعا اشتباه  میکنند یا آگاهانه دست به این کار میزنند ؟ ممکن است پای دسیسه و توطئه در میان باشد ؟ آیا ممکن است لابی های کشورهای جهان  تا عمق کاخ سفید رخنه کرده باشند ؟ یا شاید مشاورین امروز کاخ سفید که عموما جوان و روشنفکر و آکادمیک و در عین حال بی تجربه  هستند   فقط میتوانند گزینه ها را نشان یدهند ولی انتخاب را به سیاستمداران واگذار میکنند . دکتر اسد همایون میگوید : اوباما سیاستمدار کهنه کاری نیست  از دانشگاه  در آمد و بدون هیچ تجربه سیاسی و به ویژه اطلاعات  ژئو پولتیک راهی کاخ سفید شد هر چند که نمیتوان کاهش و کاستی اعتبار جهانی امریکا را به تمامی به گردن اوباما گذاشت  ولی در عین حال نمیتوان هم انکار کرد که اشتباهات و تصمیم های او  باعث تسریع روند بی اعتباری امریکا در بین متحدان و دوستان امریکا  شده است و  انتقادهای جمهوریخواهان و به ویژه " مک کین " است که سازش او را با ایران و سوریه نکوهش میکنند . و اما  ، بر کسی پوشیده نیست که من  طبعا به هیچ وجه نگران بی اعتباری  امریکا در جامعه جهانی نیستم . نگرانی من عمدتا از قدرت گرفتن چین و به ویژه  روسیه است که  ظاهرا دوباره به فکر کشور گشایی افتاده است . اخباری که از کشورهای آسیای مرکزی میرسد ، و همه میدانیم این کشورها بعد از فرو پاشی شوروی و استقلال در اوضاع اقتصادی بدی به سر میبرند مردم این کشورها به طور شفاف بیان میکنند که در آرزوی این هستند که دوباره از اقمار روسیه و تحت الحمایه آنها در آیند . آیا جامعه جهانی دست روی دست خواهد گذاشت تا روسیه یک بار دیگر دوران امپراطوری خود را تجدید کند و تا قلب اروپا پیش برود و دیوارهای تازه ای را بر پا کند ؟ یا تحمل نمیکند و مصیبت جنگی ویرانگر را تجربه خواهیم کرد ؟ این اخبار مرا به شدت نگران آینده کشور خودمان میکند . شما نگران نیستید ؟
لطفا با حرف های دلگرم کننده مرا از نگرانی بیرون بیاورید . ذوّات وجودم وابسته به جزء جزء ذرّات این آب و خاک است و رفتن ، نمی توانم  . شما بگویید ، چه کنم !؟

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

علیرضا هدایتی

کسی نشسته در آن سویِ ماجرا که تویی ...
ارتباط سرنوشتی دو سویه است، در روابطِ انسانی و در میانِ انسان ها. ضمایری از سمتِ اشاره ( من وَ تو ) در هم تنیده و تعریف می شوند و بازخوردهایی چنان مبسوط که گاه زندگی مشترک را تشکیل می دهند. تنیده شدن، همچون یک سازه در جهتِ ایستاییِ یک جرم است. جرم می تواند یک برگ، یک درخت، یک تکه چوب، یک ساختمان و حتا یک انسان و رابطه هایش باشد. تنیدگی قاعده ایی است در جهتِ برپاداشتِ یک مفهوم. مفهومی که گاه بیرونی و گاه نیز در بنیان هایِ درونی مان، بسیار درونی است. تنیدن همان چفتُ بستِ خودمانی است. چفتُ بستی در جهتِ تحقق یک چیز یا یک امر یا یک حالت. در صعنت ساختمان اصل کلی در مقاومت مصالح، ایستایی است. در ایستایی نیز اصل، تحمل و انتقالِ تنشِ موجود در مواد در اثر تحمیل بار از نزدیک ترین مسیر به تکیه گاه است. تکیه گاه نقشش تحمل و انتقال است. وقتی سازه ایی تخریب می شود، حتما چیزی خطِ بطلانی شده است بر تزِ تنیدگی یا یکپارچگیِ کلیِ سازه. درس بزرگی که می توان از سازه یک ساختمان ( سازه به زبانِ ساده تر همان اسکلت فلزی یا بتی ساختمان یا چون استخوان بندی تنِ آدمی ) گرفت، بیانِ صریحِ کنش ( نیرو ) و واکنش ( تحمل سازه ) در ایجاد فصل مشترکی برای تحمل و انتقالِ نیرو است.
اگر سازه را در یک معادل سازیِ معنایی و در یک استدال قیاسی انسان درنظر آوریم آنگاه می توان گفت : با مفهومی از خودِ انسانی مان مواجه هستیم که از دو سمت در زیرِ فشارِ نیرو قرار دارد. نیرو هایی که بر ما تحمیل می شوند و واکنش هایی که اخذ کرده تا تعادلی ایجاد بکنیم برای جمع جبری نیرو هایی که در انتها توازن را معرف باشند و حاصل صفر بشود. از نظر معادلات منطق محورِ ریاضی برای احراز ایستایی، سازه محتاج است تا جمعِ جبری نیرو هایش صفر باشد؛ نیرو های داخلی و نیرو های خارجی. صفر همان نقطه یِ تعادل است. اما آیا در معادل سازی مفاهیمِ فوق، در رفتار هایِ انسانیِ مان، جمعِ جبریِ نیروهایِ درون و برونیِ ما انسان ها در جهتِ ایستایی مان هیچ گاه صفر خواهد شد؟ پرسش دشواری است. تا آنجا که سازه، مقوله ایی ست نه در گرویِ لحظه ایی زمان ( درست بر خلاف انسان ) که در مشاهده هایمان ترجمه هایِ رفتاری اش را غیر قابل پیشبینی و بسیار آنی سازی شده بیابیم. معادلات ریاضیِ سازه،  نقطه یِ بحران را در نظر گرفته و برای ایکس هایی که به بحران ها سیر می کنند کران تعیین کرده و حدِ تحمل و ایستایی را در سازه در جهت یکپارچگی محاسبه و تعیین می کنند. آنگاه می توان گفت سازه برپاداشت شده است. مرحله یِ بعد صورتِ مادی بخشیدن است. در انسان اما، ماهیت یک رابطه و وجود آن در گِرو معادلات روانیِ تخیل و در آن چیز هاییست که از یک رابطه می فهمیم و درست همه یِ چیزهایی ست که ندانسته وَ نمی فهیمم. تخیل وَ از پیش پنداشت شدگی در ما انسان ها ناگزیر و در رابطه هایمان جزئی از کنش هامان است. اهمیت، مقدار و مقوله یِ از پیش پنداشت شدگی تا آنجا بسیط، تنگاتنگ و پر عمق است که اساسا عوامل واقعیت بخش یک ارتباط را می توان در جمله ایی اینچنین خلاصه نمود :
« او در من خود را می جوید » و یا « من در تو ، خود را می جویم »
ایجاد فصل مشترک در زندگی مشترک بسیارسخت است و درعینِ حال بسیار دلچسب. زندگی مشترک مفهومِ بسط یافته ایی است از درکنار هم زیستگی در ممزوج شدنِ زندگی دو انسان و یا بی شک حتا یک دوستیِ ساده. می توان گونه هایِ متنوع و مختلفی را بازشناخت از کلمه یِ ارتباط.از جمله ارتباط هایی مبتنی بر اصلِ سود ُ سرمایه در مقوله هایِ تجاری در جهتِ برآوردگی های اقتصادیمان، و یا کرانه هایی که آنها را در جهت ارزش هایمان بنا می نهیم همچون اهداء خون، اهداء عضو و یا دسته بندی هایِ دیگر... اعتبار نوشته یِ حاضر بر زندگی مشترکِ دوستی و زندگی مشترکِ ازدواج تکیه دارد.
درِ شرایطِ تنشِ افزون بر حدِ تحملِ سازه این امکان وجود دارد که جمع جبری در جهت توازن حاصلی همچون صفر نداته باشد. صفر در جمعِ نیرهای سازه، معرف تعادل است. تعادل نیز یعنی ایستایی و برقرار بودگی. درشرایطِ انسانی مفهومِ تنش در عدمِ صفر شدگی در یک قسمت خممان می کند. تمرکزمان را مخدوش می کند. قدرت تصمیم را از ما می ستاند. نگران، مضطرب، مشوش و نابسامانمان می کند. حتا هویتمان را تهاجم می بخشد. هویت تنها جایی ست که انسان ها با همه یِ وجود، خود را در دفاع از آن مصمم وَ مُصر میدانندُ می یابند؛*در یک ارتباط ، هرگز در صدد تغییر هویت نباید بود.* انسان ها هستند نه آنطور که شما می خواهید، آنطور که خودشان خویش را ترجمه وَ جهت یابی می کنند. ( وَ مقداری را نیز در اختیار شما خواهند گذارد ) ارتباط، تهاجم دارد وَ تنش زای است. ناراحتمان می کند. وَ تلخ است. اما انسان چاره ایی جز همزیستی در ارتباط هایش در خود سراغ ندارد.
چنانکه در درون خویش نیز آدمی را معلولِ تهاجم با خویش در تقابل های درونی میابید، همنشینی کنید وَ جداره هایِ درونیِ خویش را همپوشان بدهید. نمی توان بر خود چیره شد؛ هرگز.
 ناگزیریم در همزیستی با خود وَ با انسان هایِ دیگر. ارتباط فصل مشترکی است برای کشف نادانسته هایی از خودمان که هنوز نمیدانیمشان، بگذریم از مقوله یِ فهمشان. ارتباط پیشفرضی است برای بسطِ ما در دیگری. اما برای چه ؟ برای یافتنِ تکه ایی از خودمان که در او به ودیعه نهاده شده است در جهتِ بروز و احساس زیبایی شناسانه مان. تکامل زیبایی بخش است و احساسش دُرُست مبتنیِ بر زندگی. زندگیِ عاری از احساس زیبایی شناسانه مرده است. و انسان تنها موجودی است به مرگِ خویش واقف. ( چنانکه بالاتر نیز گفته شد ، " او " یا " تو " از اساسی ترین ضمایر اشاره ایی هستند که بیشتر و عمیق تر از آنکه فکرش را هم بکینم در زندگی مان تاثیر گذارند ) باید انسان ها را فهمید. در مقوله یِ ارتباط هایِ انسانی شرایطی وجود دارد که در بازه ایی انسان ضمیمه ایی می شود بر متن هایی در وجودِ خویش که بسیار شخصی سازی شده اند. آیا آنها را می فهمیم؟ آیا اصلا تمایلی به کشف و آشنایی شان در طرف دوممان داریم؟ آیا فراموشمان نشده است که : کسی نشسته در آن سویِ ما جرا که تویی ؟ ارتباط ترجمه ایی است از فهمیده شدن. فهمیدن نیز مقدمه ایی بر  برقراری تعادل. تعادل یعنی برآوردگیِ خواسته هامان در جهتِ دست یابی به آزادیِ وجودمان. آزادی، از همنهشتی می آید و در رفتار، بُعد پذیر می شود. آزادی هدفمان نیست، که مسیر است برای ساختنِ ماهیتمان. انسان نمی تواند از قبل ماهیت داشته باشد، آنگاه وجود بیابد. اگر این گونه خود را یافته ایم، باید در خود شک بکنیم. آدمی، وجود میآبد تا ماهیتِ خود را بسازد. ارتباط، در دو انسان، سنگ بنایِ چیزی است که انسان را آرام می کند. در ارتباط انسان دوباره در دیگری زاده می شود آنهم در بازخوردهایی از خود که در او میآبد.تو، می شود، پایگاه وجودیِ من. نه اشتباه نشود حلول مقوله ایی دیگر است.
اساس ادراک در انسان مبتنی است بر تخیل. تا آنجا که می توان به وضوح مشاهد کرد : آینده یِ جهان  آینده ایی عقلانی نیست  آینده ایی است که بسیار صریح وجود انسان در گروی تحصیل و فهم تخیل است. در تخیل و ماهیتش برای ما در تناسبِ با ارتباط هامان بستر، نقشی بسیار اساسی و تعیین کنند دارد. که گاه به آن وَ لوازمُ متعلقاتُ محدوده هایش آگاه و گاه از آن نا آگاه و بی خبریم. به عبارت دیگر در جامعه یِ بسته ایی همچون ایران کرانه هایی که آزادی را تقید بخشیده و برای ما الگوهایی از قبل معلوم را مشخص کرده اند مقوله یِ تخیل نمودِ رفتاریِ بیشتری را در ما از خود به جای می گذارد. چنانکه آنها یا چیز هایی را که نداریم در تخیل بدست می آوریم.به عبارت دیگر ، ما در سرشتِ بودن نشسته ایم و بر بومِ تخیل نقاشیِ واقعیت می کشیم. این قاعده ایی کلی است که هم در تعبیر جوامع بسته می گنجد و هم در مبحث وجود شناسانه و هستیِ انسانی؛ که بیشتر لَختِ اول در اینجا مدِ نظر است.
وقتی به تحلیلِ مفهوم ارتباط وَ بر قراریِ آن در جامعه یِ خودمان ( ایران ) در بین دخترانُ پسران، زنانُ مردان می نشینیم که یا به دوستی و یا به ازدواج می انجامد بهتر آن است که با صراحتِ بیشتر بتوانیم محدوده هایِ تخیل و واقعیت را تفکیک کرده َ در جهت فهم هرچه کاملتر این مقوله گام برداریم؛ محدوده هایی از تخیل که نیاز به استوره پردازی را در ما ارضاء می کند. اسطوره تجلی ضعفِ ما در گرایشی از تکامل است که در ذهن، ضعف ها را جبران می کند. بیاید کمی صریح باشیم. در جامعه ایی زندگی می کنیم که صراحت در بین آدم هایش مقوله ایی دیریاب و ناپایدار است. تعارفات تاریخی بین ما رواجِ بسیار دارد حتا بسیار مقطعی. وقتی کاری می کنیم مفهومِ فردیِ عملِ خودمان را به روشنی آگاه نیستیم چه که همه اش در صدد توضیحِ عمل برای دیگران خواهیم بود این معلولِ عدم تصویر از خویش در ذهن و رفتار هایمان است. چنانکه، من، اصولا برای تو می زید. ( البته این متغایر است با جمله ایی که در بالا ذکر شد : « او در من خود را می جوید » و یا « من در تو ، خود را می جویم ». ) وقتی نتوانیم در رابطه هایمان استقلال فردی را تاحد قابل قبول و نه تا میزان استبداد و نه نیز تا میزان بردگی رعایت بکنیم اساسِ رابطه هایمان متزلزل است. نمی توان از چیزی انتظار وَ توقع چیزی دیگر را داشت. نمی توان سیب خورد و مزه یِ هندوانه را چشید. این ازخودبیگانگی است. حلولِ چیزی غیر از من در تو است. در رابطه هایمان نیز همین عامل  بسیار هویت و ماهیت یک رابطه را مشخص می کند. ایران و جامعه اش، جامعه ایی است سرکوب شده. بعضی مقوله ها سرکوبِ تاریخی دارند همچون هنری که تنها نزدِ ما هستُ بس. (بقیه یِ بشریت باید بروند و بمیرند. خود بزرگ بینی هایِ کاذب وَ برآوردگی هایِ مقطعی آنهم در جهت ارضاء گذرایِ هویتمان و ... ؛) بعضی مقوله ها نیز هستند که بسیار عینی آنها را زندگی می کنیم یعنی جدایِ از مقوله یِ وجودِ پهنه و بسطِ تاریخی اش ملموس است. همچون سرکوب های جنسی مان؛ عواطفِ فریاد نشده مان؛ احساس های در نطفه خفه شده مان؛ و نیز همچون برده یِ آلتِ خود بودن. ( جنسش هم فرق نمی کند ) به جرات می توان گفت بخش اعظم روابط میان مردان و زنان را سرکوب های جنسی و عقده ها مان جهت یابی و برقرار می کند. بله درست است که این نکته را نباید ارزش گذاری نمود در مقیاسی از یک دیدِ کُل نگرانه. اما در جوامع بسته چه ؟ آیا باز هم می توان مقوله ای به این اهمیت را تنها در اشلِ یک کُلِ محض نگریست ؟ خیر به هیچ وجه. ( یعنی حق نداری بگویی همه این گونه اند ) وقتی رابطه ایی بر اساس عقده های سرکوب شده یِ جنسی بنا نهاده می شود نتیجه اش معلوم است. نمی توان انتظار چیزِ دیگری داشت. خواه ازدواج باشد خواه یک دوستیِ ساده. هرچند در این بین نمی توان انکار و فراموش کرد که جهش های غیر قابل پیشبنی نیز قابل مشاهده است که آن هم احتمالِ وقوعش یک در هزاران. ( که یک رابطه را با ذهنیتِ ارضاءِ بخشی از سکس که در ما سرکوب شده است شروع کرد و به عشق رسید ) به عبارتِ دیگر، زمینه و بنایِ روابط نه بر اساس احساسِ زیبایی شناسانه و همبسه ایی از قوا هایِ انسانی که بر اساس ِ پاسخ گفتن به نیاز هایِ اولیه مان شکل می گیرد. ( دراینجا بگذریم از استثناهایی که همپوشان ایجاد نموده اند و زندگی مبتنیِ بر خرد حاصل دارند ) بستر وَ جوامع بسته  فرار از شناختِ سکس وَ جنس هایِ در مقابل و در راستایِ هم ( زن یا مرد ؛ دختر یا پسر ) را بسیار تعین پذیر و تعریف کننده می گرداند. به عنوانِ نمونه مقوله یِ هیز بودگی در مردان درست عکس العملی است از بروزِ خلاقانه یِ خلاقیت در کام جوییِ جنسی از طرف دوم یک رابطه ، رابطه ایی که حتا نیازی هم نیست که صورت واقع به خود گرفته باشد در سرکوب تاریخیِ شخصیِ فرد. ( تاریخ در اینجا به معنایِ گذشته یِ یک ملت و آنچه به وقوع پیوسته است ، نیست؛ که تکیه بر تاریخِ وجودیِ فرد در یافته ها و داشته هایش در مدت زندگیِ شخصی اش می باشد ) صراحت این مورد تا آنجا است که وقتی دختری یا زنی از کنارِ مردی در عبورگاهی می گذر توجه بیشتر معطوف است بر سینه ها باسن یا ندامِ جنسی و غیره . . . ؛در اینجا می بینیم که تخیل کام جویی را دسترس پذیر می کند. ولو آنکه آن دختر یا زن را هرگز نیز نشناسد. می بینیم که تا چه میزان می تواند باور هایِ رایج از ژست هایِ روشنفکرانه در تحلیل مفهومِ رابطه و مقوله هایِ مستترش در واقعیت، بدور و مبسوط قرینِ مسافت است و بُعد. به جرات می توان گفت رابطه در ایران مقوله ایی سکس محور است. درست به دلیل انبوهِ عقده هایی که در شخص سرکوب شده است. و در آینده خواهد شد.
این طنزی بسیار تلخ است. قرنِ حاضر ، قرنِ تنهاییِ انسان است. و در جامعه یِ ایران قرنِ حاضر قرن تنهاییِ مقوله هایِ انسانی در وجودِ یک فرد است. فرارِ از تنهایی در گرویِ اکتساب سکس. فرار از تنهایی در گرویِ ازدواج. فرار از تنهایی در گرویِ انقمار بداهگی مان. فرار از تنهایی در گرویِ قطعیت بخشی به عواملی از ذهن که نمی توانیم آنها را به عین بدل بکنیم. انسانِ ایرانی وَ در اشلِ جهانی اش ، انسان جهانِ سومی در مقوله یِ فکر نه جغرافیا ، انسانی است که در قرنِ تنهاییِ انسان، در لابلایِ تنهایی :  تنها است ...
هر فرد دختر یا پسر زن یا مرد در ابتدایِ رابطه اش باید از خود بپرسد احساس درونیِ من چیست؟ از شروعِ این رابطه چه می خواهم؟ صراحت وَ رو راستیِ در پاسخِ به خود نیز مشکلی دیگر است. باید در نظر داشت که گاه فرد در پاسخ به خودش نیز خجالت می کشد و دچار رو دربایستی و نوعی از  محظور است بگذریم که اصلا قادر هست از خود سوالی بپرسد یا خیر؟ نترسید از خود سوال بکنید : از رابطه ام چه می خواهم؟ سکس می خواهم ؟ از کدام نوعش؟ معاشقه یا یک رابطه یِ کامل؛ تنشِ مغازله دارم یا  سُستی طبیعیِ لمس و حلاوت بوسش یا بوسیده شدن؟ و یا نیاز به یک حامی دارید؛ یک دوست. ازدواج را می طلبم؟ یا تداوم را وَ ... ؟  چه را ؟ پرسش بسیار مهمی است.وجه غالبِ این پرسش نیز ، تا آنجا که مربوط به یک حامعه یِ بسته می شود ، فراموشیِ مقوله یِ زیبایی شناسانه است.
عادت به برهنگی در تاریخِ بشتر یکی از بزرگترین دستاورده ایِ دیده نشده اش است. ترس از بدنِ جنسِ در مقابل و در راستایِ هم ( مخالف در جمله یِ جنسِ مخالف اصلا معنا نمی دهد. یعنی چه جنسِ مخالف؟ مثلا او از آهن ساخته شده است تنِ من از خاک؛ یا چشمِ او در عنبیه مروارید دارد عنبیه من از گاز است مثلا جامد در مقابل مایع؟ یا بُعدِ روانیِ هستیِ او از بیگ بنگ تا حالا در اثرِ مستقیمِ قانون هایِ جرم و هم ارزی استُ روانِ من مالِ خر است؟  اصلا یعنیِ چه این جمله یِ جنسِ مخالف ؟ مگرنه آن است که تضاد در یک کلیت گنجاندنی نیست؟ پس مقوله یِ تناسب وَ هماهنگی چه می شود؟ حتا اگر خدایی هم در باورِ هیچ انسانی نباشد بنا بر قانوعِ علم نه مگر سرمنشا همه چیز ماده است؟ تضاد و تخالف یعنی چه آنگاه که جوهر یکی است؟ و ... ) اساسِ مجهول و  عدم شناخت را فراهم می کند. تا آنجا که در یک رابطه نیز صراحت مقوله ای است فاکتور گیری شده. یا بهتر است بگوییم که به تعویق افتاده. تعویق هایی که در زمان ازدواج در طیِ روند آن و در هنگامی که بداهت و ناشناختگی جایِ خود را در یک رابطه به سکون و عقلانیت داد باز آوری شده وَ تعارض هایِ گوناگونی را در میان ازواج حاصل و سبب می شود. آنجا است که جمعِ جبریِ بردار هایِ نیرو دیگر صفر نمی شوند و تعادل گریزان می شود و آرام آرام گسست آغاز.
ازدواج هایی است که مبتنی ست بر آلت. فرد آلت است که تنش فرو شدگی دارد وَ یا درون رفتگی؛ دقت بکنیم : « فرد، آلت است، پس هست ». آلت است که تمامِ بارِ هویت را بر دوش می گیرد در ایجادِ یک رابطه در اختتامِ ازدواج. ازدواج هایی است که در آن فرد معلول گریزِ از تنهایی است؛ غافل از آنکه بافتِ تنهایی مقوله ایی ذاتی است، نه ضمیمه ایی زود گذر.
تا آنجا که:
« زن وَ مرد ، ازدواج می کنند تا ناظر بر تنهاییِ هم باشند »
ازدواج هایی هست که فرد در آن معلول گریز یا فرار از انگ هایی ست که در جامعه به او چسبانده می شود. ازدواج هایی است که فرد، دنباله ایی است از ذهنیتِ رسوم ُ سننِ قومیُ قبیله ایی. ازدواج هایی هست که ...
چنانکه در بالا اشاره شد ، مقوله یِ ارتباط وَ اعتبار ُ ارزش گیریِ آن در این مفهوم ( هویتِ آلت محور در سرکوب هایِ جنسی و تاریخ تشکیلِ عقده در فرد ) تناسباتی را در خود دارد که برای یافتنِ ثقلی در جهتِ ادامه یِ زندگی کافی نخواهد بود. نمی توان تنها تنشِ فرو کردن یا فرو شدگی داشت وَ ازدواج را ارتکاب کرد. همچنان نیز تنهایی و.. یا هر مقوله یِ دیگر.
عقلانیت و صبغهِ عقلی بخشیدن برعشق، در مدِ نظر نیست لابلایِ متن. عشق در حدوثِ خود، اتفاق است؛ افتادنش عاری و بری است از تحلیل و گنجیدنِ عقل. اما آیا در همه ی مواردِ صرفِ عملِ ارتباط، عشق فصلِ مشترک، میانگین و یا حاملِ اتفاقی است که معادلات را برهم بزند؟ خیر به هیچ روی. آخر مگر چند در صد از رابطه ها بر بنیانِ عشق نهاده و شروع می شود؟ ( چه در دوستی و چه در مقوله یِ ازدواج) خیلِ بسیار اندکی. چه آگاهانه تر که انسان ها در شروعِ رابطه نوعِ ذهنیتِ خود را از یک رابطه حداقل برای خود وضوح بیشتر بخشند. نمی توان از یک بُعد فقط ارتباط را صرف کردُ عملش را انجام. آیا در مقام انتخاب بهتر نمی آید که در شروعِ رابطه هایی که منتجِ از مقوله یِ عشق نیستند :
زندگی را با عقل آغاز وَ با عشق انجام کرد.
درست است که پیشبینیِ ادغام و احتمالِ گذر از عقل و پناه گرفن در کرانه هایِ عشق، را نمی توان چنان پرقوت و بنیان مند در آینده یِ یک ارتباط گنجاند و به طورِ حتم این پنداشت را که در عقل شروعی مبتنیِ بر منطق نهفته است که می تواند ضامنِ یک ارتباط در گذر زمان باشد را قطعی دانست؛ اما باید پذیرفت که آینده یِ زندگیِ انسان در گرو لایه هایی از زمان هنوز نیامده ایی است که در حالِ حاضرِ ما خود را مستتر می دارد و احتمالِ وقوعش را در یک تناسبی که حتا شاید نتوان آن را در یک صورت بندیِ عقلانیِ هندسه مند تحلیل نمود، ملموس دانست چنانکه ما را بدان وا می دارد تا از هیجاناتِ گذرا خود را ته نشین بکنیم و از زندگی و احساسات خود و دیگران تا حد قابل توجه ایی حفاظت کرده و مسئولانه تر خود را و طرف دوم رابطه مان را بیایم و شاید نیز جهت یابی بکنیم. احساسِ مسئولیت در یک رابطه نکته ایی است که انسان را معلولی میگراند از احترامی که برای خود و احساس هایش قایل می باشد َ پر واضح است که در این راستا خودِ مسئولِ درونمان جزئی می شود که مقیاسی خواهد بود برای کل. کل ایی که در حوزه یِ نفوذِ رفتار ها و گزینش هایمان نیز خود را نشان، پوشش وَ حفاظت مند جلوه گر می گرداند.
ارتباط درِ ذات خود ، عصنری بسیار ارزشمند در زندگیِ انسان است. عنصری که تجلیِ بخشِ استعداد هایِ پتانسیلِ شده یِ درونمان است. استعدادهایی که فرطِ بودنِ خود را در گرویِ شدن می خواهندُ در جانمان شراره هایش را بارها و بارها احساس کرده و خواهیم نمود. ارتباط ضمیمه ایی بر زندگیِ انسان نیست که از اصولِ اساسیِ حیاتِ ما انسان ها است. اصلی که در تارُ پودِ خود مبتنی است بر صراحتِ با خودمان. صراحتی که می تواند ما را در خود وَ دگر آزاری هایمان بر خویشتن آگاه سازد.
 وَ در انتها باید گفت :
حساسیت مقوله یِ ارتباط در بازه یِ زندگی هایِ مشترک تا آنجا است که می توان گفت : چه بسیار زوج هایی که تا پایانِ عمر برهم حرام می مانندُ چه بسیار زوج هایی که در زیرِ یک سقف نیستند ، اما بر هم حلالندُ روا.

جمله یِ زیر از دکتر پورانِ امیرشاهی است؛ بر گرفته از کتاب ایشان : " ماده وجودِ زن".
« زن وَ مرد ، ازدواج می کنند تا ناظر بر تنهاییِ هم باشند »
...............................................................................
بسیاری از مقوله ها وَ توضیحشان بر زمینِ متن ماند. تا آنجا که در حوصلهِ وقت بود نکات بسیار مهمی در متن فشرده گویی شده است. که نیاز به توضیح وَ باز کردگی خواهد داشت.
وَ پر واضح است که هیچ متنی از نقصُ نیاز تهی نخواهد بود.

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

جامعه الک دولکی !


 سعید ماسوری ، طنزی از نویسنده ایتالیایی " ایتالیو کالینو " را به نام " جامعه الک دولکی " با جامعه امروز ایران ، بسیار زیبا ، هوشمندانه و زیرکانه  قیاس و تبیین کرده است


خبرگزاری هرانا سعید ماسوری در دی ماه سال ۱۳۷۹ به همراه غلامحسین کلبی به اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق در شهرستان دزفول بازداشت و تا این لحظه را بدون هیچ‌گونه مرخصی در بازداشت‌گاه اداره اطلاعات اهواز، اوین و رجایی شهر سپری کرده است.

نامبرده در سال ۱۳۸۱ و در دادگاه انقلاب تهران به اعدام محکوم شد ولی در ‌‌‌نهایت حکم وی به حبس ابد تقلیل پیدا کرد.

سعید ماسوری از زمان دستگیری مدت ۱۴ ماه را در سلول انفرادی اداره اطلاعات اهواز سپری کرد و سپس او را به بند ۲۰۹ زندان اوین انتقال دادند.

متن کامل نامه سعید ماسوری که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته را در زیر می‌خوانید:

الک دلک

چند روز پیش دو خبر به فواصل کوتاه در روزنامه‌ها مورد توجه و عنایت علاقه مندان قرار گرفته و انبوه در باب آن سخنرانی و قلم فرسایی کردند.
اولی دعوت ضرغامی از هنرمندان در یک تجمع بزرگ بود که کلی از آن سخن رانده شد و قلم فرسوده گشت، دیگری منشور حقوق شهروندی بود که آن هم در همین سیاق مورد توجه و عنایت وافر قرار گرفت. اگر چه چند سطر بالا با آنچه که در زیر می‌آید ربطی ندارد ولی چنانچه کسی آن‌ها را به هم مرتبط ساخت. خیالی نیست.!! که صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

درجایی خوانده بودم که روزگارانی تعقل و اندیشه ورزیدن، فلسفیدن و علم جز در چهارچوب منطق ارسطویی نه پذیرفته بود و نه قابل درک. ولو اینکه حتی چیزی با چشم دیده می‌شد و یا از درون تلسکوپ گالیله هم رویت می‌گردید چون با آن منطق و دستگاه تفکری همخوانی نداشت پذیرفته نمی‌شد. چرا که اصالت با آن منطق و دستگاه تفکری بود و پدیده‌ها می‌‌بایست در آن قالب بگنجند و گرنه اساسا موجودیتشان انکار می‌شد و اینگونه‌‌‌ همان عقلانیتی که قرار بود راهگشایی کند، به مانع و سدی شدید مبدل گشته بود و جالب‌تر اینکه همه هم به این قضیه عادت کرده و مقصود به کلی فراموش شده بود و لذا دستگاه تفکری غالب تبدیل به مانع اصلی شده و کسی را یارای تخطی از آن نبود.

راستش پاراگراف اول نمی‌دانم چرا، چند سطر اخیر را در ذهنم تداعی کرد و سطور اخیر هم به‌‌‌ همان اندازه بی‌دلیل طنزی را در خاطرم زنده کرد. با نام الک دلک که اگر اشتباه نکنم توسط ایتالیو کالینو و اگر باز هم اشتباه نکنم نویسنده ایتالیایی نوشته شده بود.

داستان هم به طور خلاصه از این قرار بود که در یک شهر در کشوری نا‌معلوم، بی‌هیچ دلیلی کودتایی رخ داد و به دنبال آن مردم آن شهر باز هم بی‌هیچ دلیلی ازهر گونه کار و فعالیت به جز الک دلک بازی کردن به شدت منع شدند. انبوهی از مردم به دلیل تمرض به الک دلک بازی نکردن دستگیر و محاکمه می‌شدند.

فشار‌ها آنقدر افزایش یافت تا نهایتا و به تدریج همهٔ مردم عادت کردند که به جز الک دلک تن به هیچ کاری دیگری ندهند.

بعد از سالیان که حاکمیت کودتا تثبیت شد حاکمان تصمیم به برداشتن آن ممنوعیت‌ها کردند ولی شهروندان آن شهر بنای مخالفت نهاده و دست به تظاهران زدند و عاقبت حکومت را ساقط و مشتاقانه به بازی الک دلک خود ادامه دادند.

اگر درست به خاطر داشته باشم (چون زندان است و عدم امکانات) طنز کالینو در همین جا به پایان می‌رسد ولی من دوست داشتم که آن را ادامه دهم. بدین صورت که وقتی تمام شهر به جز الک دلک کار دیگری نمی‌کنند پیشرفت و توسعه احتمالا به چه شکلی در می‌آید و مسایل و معضلات از چه نوعی می‌بود.
من اینگونه تجسم می‌کنم که وقتی تعداد بازیکنان الک دلک در شهر بی‌نام و نشان خیلی زیاد می‌شوند، قطعا با بحران فضا و مکان برای بازی کردن مواجه خواهند شد و این طبعا یک مدیریت شهری را می‌طلبد. به دنبال آن تولید وسایل و لوازم ضروری الک دلک و کمبودهای آن مطرح شده و چون تقاضا نسبت به ارزش افزایش یافته است کارگاه‌ها و یا کارخانجاتی باید در دستور ساخت قرار گیرد و در آن کنار آن بازارهایی برای عرضه و مبادله و خلاصه آنکه اقتصادی هدایت شده و یا نشده (که البته اینجای بحث دارد) ضرورت می‌یابد و هم بازار آزاد و یا کنترل شده (که البته این هم جای بحث و بررسی دارد!!) و البته مدیریتی کارآمد می‌طلبد.

پرواضح است که مقولاتی مثل نوبت بازی، زمان اختصاص یافته به هر بازی، تیم بندی بازیکنان، رده بندی سنی، استانداردهای زمین و قوانین و مقرارات بازی و غیره همه و همه تضمین یک نظام حقوقی را بلافاصله در اولویت قرار می‌دهد و این نیز می‌بایست مبتنی بر عرف اجتماعی بوده و قطعا یک سری تاثیرات اجتماعی را در پی خواهد داشت که لازم است در رسانه‌های جمعی رادیو و تلویزیون، نشریات، تئا‌تر و حتی موسیقی در غالب یک هنر الک دلکی توجه کافی به آن مبذول داشته شود و قطعا نظام آموزشی هم نباید از آن مهم غفلت کند.

خلاصه آنکه در آموزشهای عالی و تحصیلی باید ارتباط مستقیم داشته باشد. لذا رشته‌های مثل اقتصاد الک دلکی، مدیریت الک دلکی، حقوق الک دلکی و همین طور مهندسی، جامعه‌شناسی و فلسفه الک دلکی هم باید در نظر گرفته شود، چون یقینا یک جامعه الک دلکی به کلیه نخبگان و فرهیختگان نیاز دارد آن هم در سطح عالی و تخصصی.

بالاخص آنجا که مردم به سبب عدم آگاهی و حتی ضعف حافظه تاریخی به هدایت و راهنمایی این قشر تحصیل کرده و روشن فکر نیاز دارند و اینجاست که نقش روشن فکر از اقتصاددان و جامعه‌شناس گرفته تا فیلسوف و مورخ و هنرمند و حقوق‌دان و غیره در یک جامعه الک دلکی کاملا ضروری می‌گردد و نقش همه، اهم از هنرمند یا دانشمند، همانا باز نمایاندن و باز شناساندن حقیقت الک دلک است.

آن هم با بیرون کشیدن چالش‌ها و مسایل الک دلک از متن جامعه و بیان ساده‌تر آن به زبان هنر و علم و دادن راهکار برای توسعه الک دلک سنتی به دوران مدرنیتسم و بعد پست مدرنیسم و باز پست پست مدرنیسم و همین طور الی آخر تا پست به توان ان مدرنیسم است و به خاطر اهمیت موضوع است که پیش از ورود به پراکتیک اجتماعی، تعیین و تکلببف کردن یک سری از قوانین ضروری می‌یابد.

مباحثی نظیر تقدم و تاخر آگاهی الک دلکی و هستی اجتماعی الک دلک و حقوق ذاتی و موضوعه در الک دولک، هنر برای الک دلک، هنر برای هنر (طبعا در جامعه الک دلکی) الک دلک در علوم انسانی و جایگاه آن در جامعه الک دولکی، هنرمند و الک دلک، الک دلک در سراشیب مدرنیته، الک دلک و قومیت‌ها، جامعه‌شناسی سیاسی الک دلک و غیره و برخی مسایل کلیدی دیگر که پیش از هر تغییرو تحولی باید در‌‌‌ همان جامعه الک دلکی و به یاری‌‌‌ همان فرهیختگان و روشن فکران به نقد کشیده شده و پاسخ در خور خود را بیابند.

راستش پاسخ‌های ذهنی به این موضوعات آنقدر جالب و جذاب می‌نماید که چون الک دلک را لحظاتی در ذهن خودم احساس کردم پس بهتر است فیصله‌اش دهم.

سعید ماسوری. بند۴ سالن ۱۲. گوهر دشت
اول بهمن ۹۲

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

بندر پهلوی ( انزلی )


نوروز 1357 در انزلی . من و آستیم در سفری به اتفاق مسعود کیمیایی و گیتی پاشایی . در حالی که هیچ  یک نمیدانستیم آیتده چه ارمغانی برای هر یک از ما تدارک دیده است .  مرور عکس های قدیمی پر از حسرت است .پر از آرزوهای فنا شده ، حسرت همه آنچه از دست دادی . حسرت آنچه که باید انجام میدادی و  ندادی . حسرت آنچه که باید میدیدی و ندیدی . حسرت آنچه که باید میگفتی و نگفتی . حسرت آنچه که باید حس میکردی و نکردی .  ولی باز هم نمیدانی ، که اگر میشنیدی و میگفتی و میدیدی و حس میکردی ، آیا روزگارت  قرین این همه سر در گریبانی نبود؟  آیا اصلا تو با هر حرکتی که خیلی هم ختی جسورانه و فکر شده بود میتوانستی چیزی را به دلخواه تغییر دهی ؟ یا فقط گمان میکنی و با این اگر های ساده لوحانه هر روز به سرزنش خودت مینشینی  . زندگی سرشار از نا دانسته ها ست . سرشار از مجهولات و دست آخر سرشار از دلخوشی های کوچکی که به خودت میدهی فقط برای این که زنده بمانی ، زندگی کنی ، نفس بکشی و.................دقمرگ نشوی . تا آن روز که پرده برافتد و نه تو مانی و نه من . روزی با مسعود به این عکس نگاه میکردیم . گفتم : 
مسعود نگاه کن ! از ما چهار نفر ، یک در میانمان  مردیم . فکر میکنی نفر بعدی کیه . من یا تو ؟
بدون تامل گفت : ما چهار تا نیستیم . پنج نفریم و نفربعدی  اونه !
گفتم : منظورت چیه ؟ پنجمی دیگه کیه ؟ 
گفت : عکاسه . نفر بعدی اونه !