۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

صورت حساب ننه .

  صورتحساب ننه !


دوران کودکی من و سایر خواهران و برادرانم  همیشه در غیاب مادرم میگذشت . مادر اکثرا در مسافرت بود و یا اگر هم سفر نبود معمولا ما او را نمیدیدیم . تمام مسئوولیت ما به دوش بابام و ننه  بود . پدرم مخارج خانه را دست ننه میداد و ننه هم برای خرید خانه به سایرین پول پرداخت میکرد . من در تمام عمرم آدمی به درستی و صداقت ننه ندیدم .  هر شب کل مخارج خانه را باید در صورت حساب مینوشت و به پدرم ارائه میداد . و پدرم هر چه اصرار میکرد که :
ننه جان !  شما را به خدا نیازی نیست شما صورت حساب به من بدی . من میدونم تو آدم بسیار درستی هستی و این کارها در شان من و شما نیست که از یکدیگر مطالبه صورت حساب کنیم ، فایده نداشت که نداشت . و جالب این بود که ننه همیشه آخر شب لیست خرید ها را که معمولا به ذهنش میسپرد نزد برادر بزرگم  که سال آخر دبیرستان بود میبرد و از او میخواست که هر آنچه را او میگوید نوشته و جمع بزند تا صورت حساب را به پدرم بدهد . این اتفاق هر شب می افتاد و به طور طبیعی ننه بیچاره اکثرا بعضی چیزها را که خریده بود فراموش میکرد یا در قیمت ها دچار اشتباه میشد و موقع جمع زدن  همیشه مقداری پول از مابقی پولی که نزدش باقی مانده بود کم میامد . هیچوقت یادم نمیره این بیچاره چقدر حرص و جوش میخورد که چرا حساب کتابش درست در نمیاد  و مدام به برادرم اصرار میکرد یک بار دیگه جمع بزن حتما تو اشتباه کردی و برادرمم در نهایت سنگدلی ابرام میورزید که ، نه ! همه چی درسته و خودت حتما اشتباه کردی .
من که عاشق ننه بودم و هیچوقت تحمل این همه ناراحتی او را نداشتم  ، به این جا که میرسید دیگه طاقتم طاق میشد و به ننه میگفتم : ننه ، بیا من برات بنویسم و حساب کنم . و باز روز از نو روزی از نو . ننه میگفت و من مینوشتم و دست آخر جمع میبستم . همه چیز عین همان چیزهایی بود که قبلا گفته بود و برادرم نوشته بود . فقط تنها فرقی که میکرد این بود که در آخر من از ننه میپرسیدم :
از اول چقدر پول داشتی ؟  مثلا  میگفت ، 50 تومن . حالا چقدر داری  ؟
میگفت : شانزده تومن و پنج زار . میگفتم : خب درسته دیگه !
وقتی من تایید میکردم حسابت درسته از خوشحالی تمام چهره ش باز میشد . میخندید و با تحسین نگاهی به من میکرد و  شب به پدرم میگفت : اینا هیچ کدوم حساب بلد نیستن . فقط پریرخ که یه ذره بچه ست و از همه اینا کوچیکتره حساب بلده !!!:)))
و برادرم هر چی قسم میخورد که پریرخ به تو دروغ میگه و اصلا بلد نیست بنویسه و حساب کنه ، ننه زیر بار نمیرفت که نمیرفت . و در جوابش میگفت : بلده از همه شما هم بهتر بلده . شما ها هیچی بلد نیستید و به این بچه حسودی میکنید . گل بگیرن در اون مدرسه ای را که  یه  صورت حساب نوشتن را به تو یاد نداده !*
اون موقع من کلاس اول دبستان بودم و اصلا بلد نبودم صورت حساب بنویسم . ننه هر چی میگفت ، من فقط خط خطی میکردم  . ولی با تمام بچگیم یه چیز را خوب فهمیده بودم که در چنین موقعیتی و در برابر آدم فداکاری مثل ننه ، چگونه باید رفتار کرد . چیزی که برادر بزرگم که دوازده سال از من بزرگتر بود نفهمیده بود . این اواخر یاد این جریان افتادم و از برادرم پرسیدم ، شما چرا اینقدر ننه بیچاره رو  آزار میدادید ؟ یک کلام میگفتید صورت حسابت درسته و غائله را ختم میکردید :))))
و پدرم هم هر شب میخندید و  یک جمله را تکرار میکرد که : خب ، ننه همیشه از اول بده به پریرخ که حساب بلده بنویسه . چرا میدی به اون بیسوادا که حرص بخوری ؟!!
ولی بازم فردا شب همین داستان عینا تکرار میشد .
  #داستانهای
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر