۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

کتانه -1

  واقعیت های تلخ زندگی.......
ساعت 6 بعد از ظهر است . زنگ خانه ام به صدا در میاید . گوشی را که بر میدارم  ، صدای نازنین "کتانه " دختر بچه هشت ساله همسایه را میشنوم که خیلی با ادا و اطوار و به من گفت :
سلام خاله . مزاحمتون نیستم . میتونید چند دقیقه وقتتان را صرف یک آدم گرفتار و درمانده کنید ؟
خنده م گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم و خیلی جدی گفتم !
البته که وقت دارم . بفرمایید داخل . من همیشه برای تو وقت دارم و دکمه آیفون را فشار دادم .
چند ثانیه بعد دیدم  ، کتانه در حالیکه عروسکش را در یک ساک گذاشته بود وارد خانه شد . بوسیدمش و یک صندلی بهش تعارف کردم و ازش پرسیدم ، چی میخوره  . آب میوه ، چای یا قهوه ؟
گفت : راستش خاله ، میدونم چای یا قهوه تون همیشه آماده ست . ولی من بچه ام اینا برام بده . اگر زحمتی نیست یک آب پرتقال به من بدید .
آب پرتقال براش آوردم و پرسیدم : حالا میشه بگی چی شده ؟ چرا گرفتار و درمونده هستی ؟
گفت : خاله قبل از هر چیز میخام به من قول بدبد هر چی رامن بهتون میگم از قول خودتون به مامانم و بابام بگید . آخه اینا خیال میکنن من بچه ام و هیچی نمیفهمم . ولی میدونم شما رو خیلی قبول دارن . مثلا دیشب مامان از خونه رفت بیرون . من و بابا تنها بودیم . به محض این که مامان پاش رو از خونه بیرون گذاشت ، بابام گفت :
کتانه ، پاشو برو دوش بگیر ! و وقتی که من گفتم ، من دیشب دوش گرفتم و الان موقع دوش من نیست بازم اصرار کرد که نه ، الاّ و بالله باید بری دوش بگیری . خب خاله من فوری فهمیدم  میخاد منو دنبال نخود سیاه بفرسته و من چاره ای ندارم . باید تنهاش بذارم . رفتم توی حمام ولی یواشکی از اون جا بابا را زیر نظر گرفتم . دیدم فوری گوشیش را برداشت و شروع کرد با یکی حرف زدن و قاه قاه خندیدن . در حالی که قبلش  سگرمه هاش در هم بود و کلی هم با من و مامان  بداخلاقی کرد. بعد از آمدن مامان هم بازم با ما حرف نزد و رفت توی اطاق خودش .
گفتم : کتانه ، میدونی بابات با کی حرف میزد ؟  مامان که برگشت تو بهش همه اینا رو گفتی ؟
گفت : ای وای خاله ، از شما بعیده . معلومه که نگفتم .  مگه عقلم را از دست دادم که بگم . البته من میدونم با کی حرف میزنه . باباهمیشه با یک خانم حرف میزنه . بابام girl friend داره ! برای همینه که به شما میگم اینا فکر میکنن من بچه ام و هیچی حالیم نیست . چند بار اینو بهشون گفتم . گفتم ، من شاید بچه  باشم ولی خر که نیستم !
حتی میدونم بابا برای دوستش هدیه های گرون قیمت هم میخره !
و وقتی در کمال شگفتی ازش پرسیدم ، که اینو دیگه از کجا میدونه . گفت :
پدر دوستم یه عطر فروشی بزرگ داره . پدر مادرامون جلوی در مدرسه با هم آشنا شدن . دوستم چند روز پیشا ازم پرسید ، کتانه ، تولد مامانته ؟ گفتم ، نه ! چطور مگه ؟ گفت ، دیشب که بابا  آمد خونه به مامان گفت ، فکر کنم تولد خانم........ست . امروز همسرش آمده بود مغازه ، براش یه عطر گرون قیمت خرید .حالا خاله میترسم یکهو مامان دوستم از همه جا بی خبر مامان رو ببینه و تولدش رو بهش تبریک بگه و بدتر این که بپرسه از بوی عطر خوشش آمده یا نه ! درستم نیست که من اسرار خانواده رو بهشون لو بدم . 
به شدت به هم ریختم . فکر میکردم این همه دغدغه فکری و نگرانی  برای یک بچه هشت ساله چقدر میتواند سنگین و بیشتر از گنجایش و توانش  باشد . حقیقتا بریده بودم و اصلا نمیدانستم چه واکنشی باید نشان بدهم . تنها کاری که کردم فقط  کمی او را دلداری دادم  و نا خود آگاه او را بغل کردم و گفتم : نگران نباش . من نمیذارم !
از کتانه پرسیدم : حالا تو چی رو میخای من به مامانت و بابات بگم ؟
گفت : خاله این دو تا باید از هم جدا بشن . مامانم از صبح تا شب داره ماهواره نگاه میکنه . ها !!! ولی من نمیدونم پس چرا به حرفای این روانکاوا گوش نمیکنه . به قول خانم دکتر " فرنودی " ، پدر من کالای ازدواج نیست ! مامان باید تکلیف خودشو روشن کنه تا بیشتر از این اعصاب من و  خودشوخراب نکنه . خسته شدم از دست دعواهای اینا . عه !!!
در این جا پرسشی از کتانه کردم که پاسخش  اوج درک و درایت و هوشمندی این بچه بود . 
پرسیدم : کتانه ، تو فکر میکنی بیشتر کدامشان مقصر هستند . پدرت یا مادرت ؟
گفت : خب ، خاله بابا بدکاری کرده دوست دختر گرفته . ولی مامان هم یه کارایی میکنه که از نظر من خیلی بده . همیشه تنهایی مهمونی میره . مسافرت های طولانی میره . به خونه اصلا نمیرسه . فقط فریبا جون که خونه ما میاد و آشپزی میکنه من و بابا غذا داریم ولی اگه فریبا جون نیاد من و بابا باید بریم رستوران . بعدم ،  مامان حقوقش از بابا بیشتره . ماشینش از بابا شیک تره و همیشه اینا رو تو سر بابا میزنه . 
 .و اضافه کرد : یه نگرانی بزرگ من خوشبختانه دیگه بر طرف شده . تا پارسال میترسیدم دوباره بچه دار بشن . ولی الان دیگه خاطرم جمعه . برای این که اصلا دیگه با هم در یک اطاق نمیخوابن !
این جا بود که با خودم فکر کردم  و کلی به مغزم فشار آوردم که به خاطر بیاورم که  نسل ما تا چند سالگی فکر میکردیم بچه ها از توی کلم بیرون میآن . ولی به خاطر نیاوردم !
به کتانه قول دادم با پدر مادرش حرف بزنم  و اطمینان دادم که همه رو از قول خودم میگم .

وقتی  کتانه  داشت با عروسکش از پله ها پایین میرفت و مرا با یک دنیا شگفتی و بار امانت پشت سر جا میذاشت ، روی شانه هایم و یا شاید قلبم بد جوری احساس سنگینی میکردم . دهانم تلخ تلخ بود . گس بود . نمیدانم چه مرگم بود . ولی این اهمیت نداشت که چه بلایی سر من آمده . آنچه اهمیت داشت این بود که دخترکی هشت ساله توانسته بود با روایت اندوهش تا مغز استخوانم را بسوزاند و مرا آنچنان درگیر خودش کند که بر دغدغه های بلاهت آمیز خودم پوزخند بزنم و.......
  با خودم فکر میکردم : واقعا ، کتانه ممکن است بچه باشد ، ولی مطمئنا خر نیست . به قول " شازده کوچولو " :" این آدم  بزرگا راستی راستی خیلی عجیب اند " .هیچوقت نمیخواهیم باور کنیم . کتانه و کتانه ها را باید جدی گرفت و به حرفهایشان گوش داد . بچه ها گاهی درست تر از بزرگها فکر میکنند .
کتانه به پاگرد پله که رسید برگشت و با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
خاله میدونم توقع زیادیه ، ولی اجازه میدید اگر بازم مامان و بابا با هم دعوا کردن من بیام پیش شما زندگی کنم ؟
و من  در حالی که بر جایم میخکوب شده بودم  ، نا خود آگاه گفتم : بله . میتونی !
شب چله 1392

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

ازمیان کاغذ پاره هایم .....



سخن نمیگوییم . چشمهایمان بسته است و من روشنایی و جاذبه چشمان وصف ناپذیرت را می بینم و لبخند دهان خاموشت را مینوشم .. خود را بر قلبت میفشارم و طپش زندگی جاویدرا میشنوم  .
به تو گفتم : خنده ات را دوست دارم .
و تو خنده ات را به کابین عشق من دادی .

مغرور تر و استوار تر از آن بودم که بتوانم زیر بار عرف و عادات و قوانین نابرابر بلا تصوّر و از پیش تعیین شده ای که بر من تحمیل میشد بروم . تمام رنج های ما ازهمین قوانین و رفتار اجتماعی سرچشمه میگیرد .  من هرگز نمیتوانم افکارم را به آسمان ها گسترش دهم و به خود بباورانم که شاید این قوانین آنقدر ها هم طالمانه نباشند . تمام باید ها و نباید ها بیرحمانه بود و بد جوری بر قلبم سنگینی میکرد . از تبعیت بیزار بودم .
به خاطر داری روزی را که به تو گفتم ، هنوز هم لبخند را دوست دارم ، ولی فکر نمیکنی دنیا با باید ها و نبایدهای نابرابر و نا همگونی که هر یک از ما  هیچگونه نقشی در ایجادشان نداشته ایم دست و پایمان را بسته  ، و به تدریج از ماشکلکی ساخته که باید زیر بار ننگ و رسوایی از قراردادهای اجتماعیش پیروی کنیم ؟
لبخندت محو شد .
رفتی .... و هنگامه ای بود ؛ رفتنت.................
........................
مرا ببخش . همیشه از تسلیم و رضا بیزار بوده ام .
#داستانهای واقعی
1372

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

ازدواج من و آستیم -1

    روزی که به خواستگاری من آمدند .

.سالهایی که تین ایجر بودم ، همکلاسی ها و دختر های همسایه هر روزه از خواستگارهای جورواجوری که برایشان میآمد سخن ها میگفتند . از مراسم روتین چای آوردن و صحبت هایی در باب مهریه و شغل و کسب و کار داماد و اینگونه حواشی که قند توی دل هر دختر جوانی آب میکرد . در تمام مدتی که اینگونه تعاریف را می شنیدم ، همیشه یک سوال اساسی در ذهنم شکل میگرفت که : پس چرا تا حالا هیچ کس به خواستگاری من نیامده است ؟
و هر بار که این سوال را با مامان در میان میگذاشتم ، در جوابم میگفت :  تو باید بری زن بگیری !
و اضافه میکرد ، تا وقتی که  هفت تیر به کمرت میبندی و با پسرا دزد و آرتیست بازی میکنی و از درخت های خونه بالا میری و از ننه میخای که بشقاب ناهارت را بیاره پایین درخت و بده دستت تا اون بالا ناهارت را کوفت کنی ، مردم عقلشون را از دست ندادن بیآن خواستگاری تو !
سالها به تندی گذشتند . دوران کودکی و آرتیست بازی ومدرسه را پشت سر گذاشتم و وارد دانشگاه شدم و همچنان هیچ خواستگاری زنگ خانه ما را به صدا در نیاورده بود . و من کما فی السابق در حسرت چای آوردن برای خواستگار بودم . آرزویی که   هرگز بر آورده نشد !
در جریان روزمره گی های درس و دانشگاه و دغدغه های سیاسی نسل ایده ئولوژی زده آن روزگار و کافه نشینی هایی که جزء لاینفک برنامه های روزانه بود ، چقدر حرف میزدیم . از جبر تاریخی . از مرگ تمدن های بزرگ . ماتریالیسم و فاشیسم و مانیفست مارکس و تاریخ جنگ های طبقاتی که گاهی به تقلید تمسخر آمیزی مبدل میشدند ..... چه حرف های یاوه و ملال آوری ! و گاهی چقدر خودمان را جدی میگرفتیم ....  بگذریم .
در آن روزها با جوانی آشنا شدم که احساس میکردم اندیشه اش بسیار متفاوت تر با همه کسانی ست که تا آن روز دیده بودم .
کسی که از هر چه اندیشه سوسیالیستی بود ، متنفر بود و میگفت : از دو قشر خیلی بدم میاید . سوسیالیست ها و پلیس ها . ولی اگر روزی مجبور شوم یکی از این دو را انتخاب کنم ، حتما پلیس بودن را ترجیح  خواهم داد . و این جوانی که من یک دل که نه ، شاید صد دل عاشقش شدم " محمد آستیم " نام داشت .
روزگار بر همین منوال میگذشت و من هر  روز در کافه نادری ، فیروز و تهران پالاس ،  آستیم را ملاقات میکردم ولی دریغ و درد که هر چه منتظر شدم  آستیم روزی بالاخره به من پیشنهاد ازدواج بدهد ،  نشد که نشد ! 
یک روز با " فرهاد مهراد " توی " ریویرا " ی قوام السلطنه نشسته بودم . از فرهاد پرسیدم : 
فرهاد ! تو خبر نداری آستیم بالاخره میخاد منو بگیره  یا نه ؟
فرهاد گفت : والا نمیدونم . از قصد آستیم خبر ندارم ، ولی اگر تو قصد ازدواج داری ، خب من هستم . دیگه ! 
این جا بود که دیدم ، نه ، اوضاع من همچی هم بد نیست و نباید زیاد از خودم نا امید باشم !
چاره ای نبود . بالاخره شبی تصمیم گرفتم خودم قدم جلو بذارم و از آستیم خواستگاری کنم . و کردم . فردای آن روز رفتم هتل تهران پالاس و دیدم آستیم و اسماعیل خویی  سر یک میز نشستن و دارن از " مارتین هایدگر " میگن و میشنون . و چقدر هم که این دو نفر همیشه با هم اختلاف عقیده و دیدگاه داشتند . ریشه اختلافشان بیشتر ازاحساسات سوسیالیست مسلکی اسماعیل ناشی میشد .  آستیم ، گاهی در بحث خیلی  بی ملاحظه میشد و تند با اسماعیل برخورد میکرد و اسماعیل در آن زمان استاد من بود و من همیشه به آستیم ایراد داشتم که باید بیشتر ملاحظه او را بکند . البته ، نه به خاطر نمره ، که اسماعیل به همه دانشجو ها از سر تا ته یک " الف " میداد . در واقع اصلا امتحان نمیگرفت . و آستیم همیشه در پاسخ ایرادهای من میگفت :
 آخه ، تو کت من نمیره  آدم نازنینی مثل اسماعیل خویی چنین دیدگاه سوسیالیستی داشته باشه !
 کنار میزشون ایستادم و صبر کردم یه بفرما بزنن . ولی بحثشان آنقدر داغ بود که هیچ اعتنایی به من نکردن . بهتر دیدم یک شوک به آنها وارد کنم . پس ، ابتدا به ساکن و قبل از هر سلام علیکی گفتم : 
آستیم ! بالاخره تو میخای بیای خواستگاری من یا نه ؟
شوک کارگر افتاده بود . هر دو ساکت شدند و تازه حالا متوجه حضور من شدند . 
آستیم هم بلا فاصله گفت : حالا چرا اینقدر عصبانی !؟  باشه کی بیام ؟
و جذابیت داستان تازه از این جا شروع میشه . ولی من اطمینان دارم که شما چون خانواده من و به ویژه مادر مرا نمیشناسید شاید هرگز نتوانید درک یا تصور کنید چه فاجعه ای در شرف وقوع بود !
مادری که فکر میکرد هر کی پنجاه پشت ، شجره نامه مکتوب پشت سرش نداشته باشه ، پس حتما از تو تخم مرغ در آمده !
شب که برگشتم خونه ، در کمال شهامت به مامان گفتم : چه روزی وقت دارید ؟ قراره برای من خواستگار بیاد !
با بی اعتنایی نگاهی به من کرد و گفت :  خواستگار ؟ خواستگارت دیگه کیه ؟ لابد یکی از همین گدا گشنه های روشنفکره که باشون معاشرت میکنی .....
    گفتم : بله ، مادر جان . دقیقا حدستون درسته ..............
 دیگه پاک  زده بودم به last cable  !!
گفت : لیاقتت همینه و از کنار تلفن تقویم را برداشت . کلی تقویم را زیر و رو کرد ، تا یک روز خالی پیدا کند . و بالاخره دوشنبه ای را اونم  فقط برای دو ساعت وقت داد . که این در فرهنگ مادر من یعنی end از خودگذشتگی ! چرا که ایشان اصلا حاضر نبود به هیچ وجه برنامه های خودش را به خاطر بچه هایش یا هرکس دیگری تعطیل کند . و از آن جا که آستیم پدر- مادر نداشت قرار شد آقای کیمیایی بزرگ پدر مسعود به عنوان بزرگتر در این مجلس حاضر شود . ولی از بد شانسی یک روز قبل از موعود آقای کیمیایی به شدت مریض و راهی بیمارستان شد و گفت , تاریخ خواستگاری را عوض کنید . که البته امکان نداشت . میدونستم اگر چنین چیزی را به مامان بگم ، به شدت قاتی میکنه و میگه : من از اول میدونستم نه خودت لیاقت داری ، نه خواستگارات . میدونستم  که حتما یک بی سر و پا تر از خودته .  اصلا معلومه شعور اجتماعی نداره و.......خدا میدونه چه حرفهای دیگری از همین دست . در نهایت قرار شد مسعود و آستیم دو تایی در مجلس خواستگاری حاضر بشن . در حالی که من هنوزهم تا این لحظه جرات نکرده بودم به اطلاع ایشون برسونم آقای خواستگار ننه بابا ندارن و با دوست محترمشون در مجلس خواستگاری حضور به هم خواهند رساند !
در این جا من با ید شمه ای از position آن زمان این دو خواستگار بسیار محترم را برای شما تشریح کنم و به تصویربکشم .مسعود ریش های بلندی داشت . تقریبا تا روی شکمش با موهای کوتاه  . و آستیم برعکس ریش های کوتاه با موهایی تا پایین شانه ها ! روز و لحظه موعود ، با استرس زیاد کم بالاخره فرا رسید . نگران بودم که مامان چه برخوردی با قضیه میکنه . با بی قراری راه میرفتم . نمیتونستم یک جا بشینم . در افکار خودم به شدت غوطه ور بودم که یکهو مامان گفت:
اجازه نداری برای اینا چای بیاری . ها !  تا این جا هر غلطی دلت خواسته کردی ولی از این جا به بعد منم که دستور میدم  . با این حرف آب پاکی را ریخت رو دست من که یعنی ، از این جا به بعد ،  دیگه خفه شو !
و آرزوی چای آوردن برای خواستگار را به دل من گذاشت !
رفتم توی آشپزخونه پیش ننه . ممه ای که  حضورش همیشه برایم آرامبخش بود . عین قرص والیوم . و همینطور که با نگرانی داشتم کوچه را برانداز میکردم ، ننه ، ننه بیچاره و مهربان من ، مثل همیشه آمد و در کنارم ایستاد و گفت : 
راستش را به من بگو ،  خواستگارت عیب و ایرادی داره !؟ 
گفتم : نه ،  ننه ! معلومه که نداره . مثلا چه عیب و ایرادی ؟ 
گفت : من تو را میشناسم . اصلا به حال خودت نیستی . چیزی هست که الان بخای به من بگی ؟ 
 و.......در همین لحظه دیدم ماشین  مسعود که یک بنز کوپه با سقف کروکی بود جلوی خونه ما ترمز کرد . ننه  داشت با دقت ظاهر غیر متعارف  مسعود و آستیم را بررسی میکرد ی که من از چهره ش کاملا پرسشیرا که در دهنش شکل میگرفت میخواندم . در حال ، با  لحنی سرشار از نگرانی و نا باوری  گفت : ای پریرخ جان . نکنه اینا باشن !!!!؟
و من در پاسخ گفتم : ننه جان از قضا خود خودشونن . که ننه دو باره گفت :
ای بختِم ! ای بدبختِم ! حالا خانم قیامت میکنه . پس بگو . پس همین بود که تو اصلا به حال خودت نبودی  !
به سرعت برگشتم توی هال که اف اف را بزنم . دیدم مامان روی مبل مخصوصش تکیه زده و با غرور خاصی ، با ظرافت هر چه تمامتر  و با طمانینه به چوب سیگار نقره ش افتخار میداد و پکی به آن میزد .

همین طور که به طرف در میرفتم ، در یک هزارم ثانیه سوالی مثل برق از دهنم گذشت و سرم آوار شد  . از خودم پرسیدم :  چرا من تا حالا  فقط نگران شوک شدن مامان از دیدن آستیم و مسعود بودم  و اصلا به فکرم خطور نکرده بود که شاید این دو نفرهم به همان اندازه ، و حتی خیلی بیشتر از رفتار مادر من که حتما برایشان خیلی هم غیر متعارف بود ، شوک شوند !؟ 
این فکر باعث شد بیشتر دلشوره بگیرم ، چرا که وظیفه م سنگین تر میشد . علاوه بر مامان ،  پاسخ هزار جور چون و چرا های این دو نفر را هم باید میدادم . ولی خب ، دیگه خوشبخانه فرصت فکر کردن به این بدبختی جدید را نداشتم . و البته بعدا فهمیدم که همینطور هم بوده است .
پ . ن : ....و این جکایت درمهرماه 56 بود که دنباله آن را میخوانید
#داستانهای

فعالان حزب‌الله تاریخ انقضا دارندhttp://masih.blog.ir/1392/01/24/we-must-know-our-borders

۲۵ فروردین ۱۳۹۲
یکی از وبلاگ‌نویسان حزب‌الله در اعتراض به اجرای حکم زندان مجتبا دانشطلب نوشته است که اقدامات قوه قضائیه در برخورد با وبلاگ‌نویسان حزب‌اللهی به روشنی نشان می‌دهد که «ما تاریخ انقضا داریم.»
محمدمسیح یاراحمدی در تازه‌ترین پیست وبلاگی خود نوشته است: «درگیری‌ش را ما باید برویم، جر و بحث‌ش را ما باید بکنیم، رفاقت‌های ما باید گل‌آلود شود. اوضاع که آرام شد می‌توان همه چیز را بر سر همین حزب‌اللهی‌ها شکست. چه باک.»
وی در ادامه نوشته که «اصلا ما بی‌جا می‌کنیم در عوض رای‌یی که دادیم و دفاعی که از آن کردیم درباره ۳هزار میلیارد سوال داشته باشیم؛ درباره کهریزکی که آبرویمان را برد سوال بپرسیم؛ از اینکه چرا درباره «صانع‌ ژاله» به‌مان دروغ گفتند و به کذب انداختندمان مدعی باشیم؛ از اینکه نقش عدلیه در حفظ آرای اخوی چیست بپرسیم. اصلا نقش ما این است که این‌ها را هم توجیه کنیم. ما چرا حد خودمان را نمی‌شناسیم؟»
متن کامل این پست وبلاگ  با عنوان : چرا ستار بهشتی باید کشته شود و مجتبی دانشطلب به اندرزگاه شماره۱۰ رجایی شهر برود؟»
شما خواننده متن حتما به این واقفید که «عدالت» به معنای مساوات نیست. عدالت یعنی هر کس متناسب و اندازه خودش حق دسترسی داشته باشد و متناسب با خودش با او رفتار شود.
الآن من تعجب می‌کنم از عملکرد آقای توکلی و مطهری در مجلس که درباره مرگ ستار بهشتی سوال می‌کنند. تصور کنید با ستار بهشتیِ کارگر و کارگرانی چون او برخوردی نشود، چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز این ستار بهشتی مدعی می‌شود.*از وبلاگ یک بسیجی !*پس فردا فلان کارگر و همینطور انقدر گسترش پیدا می‌کند که می‌بینید همه‌شان مدعی‌ند. برای همین است که باید او را جمع و جور کرد و این کار در سطح وشان وی و به صورت عادلانه‌ای باید اتفاق بیافتد. خیلی مشخص است که یک کارگر، تو گویی با جرم سیاسی، اجازه حضور در هتل اوین در کنار برادران تحصیل‌کرده اصلاح‌طلب، مفسدین اقتصادی با سوئیت‌های مجهز و خانواده استوانه‌های نظام را ندارد؛ چه برسد به اینکه احکام «به صورت نمادین» درباره او اجرا شود. رجایی‌شهر‌ها از سر این آدم‌ها هم زیاد است.
جلویش را نگیرید، پس فردا همین آدم‌ها مدعی می‌شوند، جمع می‌شوند جلوی عدلیه از وضعیت پرونده اخوی قاضی‌القضات سوال می‌کنند، سوال از اینکه چرا برادر قاضی‌القضات پرونده‌ش حواله شده به وقت گل نی؛ یا اینکه طرف دیگر پرونده، قاضی‌ای که قتل سه نفر در کهریزک بر عهده‌ش است راست راست می‌گردد. اصلا این چه پرسشی است که چرا حکم صبیه مکرمه استوانه که اقدام عملی کرده است با یک وبلاگ‌نویس یک‌لاقبا هم اندازه است؟، معلوم است که نیست، این یکی در هتل اوین با ملاقاتی و مرخصی، آن یکی رجایی شهر. قرار نیست که باشد. در یک ساختار عادلانه با هر کس متناسب با وزن و منزلتش رفتار می‌شود.
حالا همین برای مجتبای ما هم صادق است، امروز جلوی این را نگیری پس‌فردا همه این وبلاگ‌نویس‌های حزب‌اللهی مدعی می‌شوند. اصلا باید سفت گرفت، حتی عکس اسب سواری اخوی قاضی‌القضات را که بزنی باید ازت شکایت شود. حالا شما هی بگو اسب سواری‌ش را یکی دیگر کرده، جریمه‌ش را یکی دیگر باید بدهد. مجتبای دانشطلب مگر دختر فلان صاحب‌نفوذ است که حکمش نمادین اجرا شود، یا اینکه عضو فلان حزب و جریان است که به بند سیاسی فرستاده شود؟ یک وبلاگ‌نویس یک لاقبا که پر رو شود به اندازه دزد و قاچاقچی‌ها خطرناک است و باید در اندرزگاه شماره ۱۰ کنار همان‌ها نگه داری شود. پس‌فردا هم که مردونده نمی‌شود، یکی از همین دزد و قاچاقچی‌ها هم بهش مننژیت می‌خوراند. ما هم همه باور می‌کنیم و توجیه می‌کنیم.
یقینا ما باید از قاضی‌القضات تشکر کنم که حداقل صادقانه رفتار می‌کند و تکلیف ما را با خودمان مشخص می‌کند و به ما به روشنی پیام می‌دهد که چه هستیم و به چه دردی می‌خوریم. ما باید بدانیم که تاریخ انقضا داریم. بسیجی و حزب‌اللهی جماعت سپر بلا هستند، ما باید به چیزی که هستیم آگاه باشیم تا آسیب نبینیم. دهه شصت سلف ما جلوی توپ و تانک بودند، وقتی که برگشت یه مشت خاکی نظامی نامدیر بودند. باید کار به دست کاردان‌ها می‌ماند، همان‌ها که ایثار کردند و از فضای معنوی جبهه‌ها محروم ماندند تا مملکت داری کنند. اصلا بسیجی بی‌جا می‌کرد که بیشتر از این مدعی باشد.
حکایت ما هم همین است، درگیری‌ش را ما باید برویم، جر و بحث‌ش را ما باید بکنیم، رفاقت‌های ما باید گل‌آلود شود. اوضاع که آرام شد می‌توان همه چیز را بر سر همین حزب‌اللهی‌ها شکست. چه باک. اصلا ما بی‌جا می‌کنیم در عوض رای‌یی که دادیم و دفاعی که از آن کردیم درباره ۳هزار میلیارد سوال داشته باشیم؛ درباره کهریزکی که آبرویمان را برد سوال بپرسیم؛ از اینکه چرا درباره صانع‌ ژاله به‌مان دروغ گفتند و به کذب انداختندمان مدعی باشیم؛ از اینکه نقش عدلیه در حفظ آرای اخوی چیست بپرسیم. اصلا نقش ما این است که این‌ها را هم توجیه کنیم. ما چرا حد خودمان را نمی‌شناسیم؟
اصلا ما باید بپذیریم که وقتی که درباره بعضی رفقایمان به ما دروغ گفتند (نمونه‌هایش را لازم باشد می‌نویسم) نباید حرفی می‌زدیم چون اصلاح‌طلب جنایت‌پیشه بودند. طلبه سیرجانی را که گرفتند باید بدانیم که‌شان لباس روحانیت را حفظ نکرده است. لبه تیغ که رسید به بچه‌های احمدی‌نژاد به دلیل اینکه دعوای اشغل‌الظالمین‌بالظالمین و درگیری مجریه و عدلیه است نباید خودمان را قاتی کنیم. مجید بذرافکن را که غیرنمادین تنبیه می‌کنند باید سکوت کنیم. باید صبر کنیم کم‌کم به رفقای هم‌جناح خودمان هم برسد، که رسیده‌ است.
پی‌نوشت:
مجتبی دانشطلب در دادگاه بدوی بالکل تبرئه شد ولی با اصرار و درخواست تجدید نظر دادستان و اعمال سلیقه‌ای جدید در صدور رای در اتهامات توهین به مسئولین و تبلیغ علیه نظام محکوم شده است. جهت تاکید که با فرض اشتباه مطلبم را نخوانده باشید.

سابقه دادگاه‌های اخیر نشان می‌دهد که حتی با عذرخواهی متهمین باز شدید‌ترین حکم صادر شده‌ است، همینطوری، محض اشاره.واقعیت اینکه نمی‌خواستم این مطلب را با این تیتر و اینطور بنویسم، می‌خواستم نامه‌ای باشد به آیت‌الله [لاریجانی] درباره نتایجی که از این رفتارهای قوه‌قضایی در دوره ایشان گرفته‌ایم، اما شوخی بردار که نیست. پس با خودم گفتم خطاب به رهبری می‌نویسم، سعه صدر ایشان و مجموعه‌شان بیشتر است.
به سابقه نوریزاد و گنجی و... بنگرید، تا جایی که مخاطب رهبری است اتفاقی نمی‌افتد، کار به قاضی‌القضات یا عالیجناب استوانه که می‌رسد تو گویی به مصاف دین خدا رفته‌اند. اما این نوشته ورای رنجنامه است که بخواهم خطاب به رهبری از رنج و خفقان و سکوتی که بر ما می‌رود بنویسم. این واگویه‌ای است با خودمان که حداقل تکلیفمان با خودمان روشن باشد.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

روایت عشق

یک داستان و یک زندگی!

زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر کرده بود. ولی مه آمد. مرد کمی صبر کرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در این حین حرکت می‌کرد، بی شک به چیزی می‌خورد . شاید هم چیزی می‌شکست… مه رفت .
مرد گفت : شما که هستید ؟ از کجا آمده ‎یید؟
زن گفت : صبر کن . چیزی نگو !
مرد گفت : نترسیدید؟
زن گفت : می‌ترسم.
مرد گفت : باید ترسید؟
مه دوباره آمد و زن محو شد . مرد، نرم نرمک به سوی پنجره‎ی مهتابی رفت و آن را گشود. پرنده ‎یی، ناگهان بر روی سرش نشست .
مه دیگر داشت اذیت می‌کرد . مرد با خود فکر کرد . این مه بی سابقه از کجا می‌تواند پیدایش شده باشد؟
پرنده پرید . هوا صاف شد .
 
مرد برگشت به اتاغ . مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده می‌شد . زن به چیزی فکر می‌کرد . چشمانش با برقی  در ته آن، به هر سو پر می‌کشید . به چیزی در فضا خیره ماند . مرد حس کرد پاهایش دارد داغ می‌شود . بی اراده به دیوار تکیه داد . گرمایی غریب، به ‎آنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر گرفته بود و گمان می‌کرد چشمانش مثل دو مشعل می‌سوزد و دود می‌کند . بویی خام ، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت : پیش از این ما کجا همدیگر را دیده بودیم؟
زن گفت : آن شب….
مرد گفت : ولی شما آن شب آن‌جا نبودید؟
زن گفت : ندیدی؟
مرد  به نرمی و آرامی از جسمش که به دیوار تکیه داده بود ، جدا شد و به آن دورها، به فضایی که برق نگاه چشمان زن عطرآگینش کرده بود، پرواز کرد . او هم، آن جا بود.
مرد گفت : گوش کن؟
و هر دو گوش کردند، رازی را که نسیم به درختان می‌گفت .
مرد گفت : ببین!
و هر دو نگاه کردند گیاهان از زمین می‌روییدند و غنچه‌های گل سرخ، در سبزی سبزی ها، می‌شکفتند.
زن گفت : ما می‌دانیم .
« اینک نیم نگاهی ،
از چشمان یک قربانی که ،
در ژرفای تاریکی قیام می‌کند.
و او خیره!
نگرای نیستی .
هبوط  کن مسیح ،
و سپس عروج ،
بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
اما چه می‌توان کرد
هر گاه مردان در آرند
 فریاد برکشند :
چاووشان دیار مرگ ترا سلام می‌کنند.
آه !  بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
هبوط کن مسیح
تا که بگوئی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
و بگیرید و بنوشید که این خون منست
تا تو بگوئی ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت : اگر به این گل نگاه کنی ؟
زن نگاه کرد . گل آتش گرفت .
مرد گفت ، اگر به این نسیم گوش کنی ؟
زن گوش کرد . نسیم دیوانه شد.
مرد گفت : اگر لبخند بزنی ؟
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید . پلک هایت که می‌خسبند، شب را می‌گویند: بیا!
و مژه هایت که بر می‌خیزند، طلای لطف و نور صبح پاکند . برف کوهساران، وام سپیدی سینه‌های تو است و نجابت گیاهان، دست خاهش ایشان ، از عصمت نا شکننده‌ی تو . به شوق صدای تو پرندگان می‌خانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق می‌شوند . لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود ! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند – تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه می‌کنید؟
زن گفت : هیچ .
مرد گفت : گفتم : …
زن گفت : " گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد .” گفتی: “شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است ؟”
مرد گفت : من گفتم “ شاید زنی به غنچه ‎یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد . من گفتم ، شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند. مگر عشق جز این است ؟”
زن گفت : عشق نسیم خنکی است که می‌وزد و ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار می‌کند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها می‌برد. دستی است که بر گلوی تو می‌آید. خفه‎ات می‌کند، خون قی می‌کند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را می‌بوید، می‌بوسد . عشق می‌کشد ، اگر بخاهد ، یا زنده می‌کند ، اگر بخاهد . مهم این است که بیاید ، نه این که با تو چه کند؟
مرد گفت : ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
زن گفت : خوبی من. خوبی تو . خوبی روزانه‎ی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب ! عشق خود انتخاب می‌کند . اگر می‌گوید بمیر!
می‎گویم : “ آری به صلای تسلای آغوش تو می‌آیم .” اگر می‌گوید: “ پژمرده باش !” می‌گویم :
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت می‌آیم .” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”

پی نوشت:
«۱» صحنه کار زار گلادیاتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که  به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه : پریرخ – هاشمی  – این داستان در شماره ۳۴ مجله آدینه منتشر شده..
--------------------------
این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامجسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود . ذاکری گفت ، تقدیم نامچه در جمهوری اسلامی ممنوع است ! بنابراین تقدیم نامچه سانسور شد و فصه دز شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد . مجله را خریدم و برای عباس بردم . روز هفت خرداد یعنی درست یک هفته بعد ، من و پرویز حضرتی و آتش تقی پور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم  . ...........

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

کلیله و دمنه



کلیله و دمنه باب برزویه طبیب  . حکایتی بسیار شبیه حکایت امروز ما

عبدالله منشی

میبینم که کارهای زمانه میل به ِادبار دارد و چنانستی که خیرات ، مردمان را وداع کردستی و افعال ستوده و اخلاق پسندیده ، مدروس گشته و راه راست بسته ، و طریق ضلالت ، گشوده و عدل ،  نا پیدا و جور، ظاهر ، و علم ، متروک و جهل ، مطلوب و لؤم و دنائت ، مستولی ، وکرم و مروّت ، منزوی. و دوستی ها ضعیف ، و عداوت ها قوی . و نیک مردان ، رنجور و مستّدل ، وشریران ، فارغ و محترم . ومکر و خدیعت بیدار ، و وفا و حرّیت ، در خواب . و دروغ ، موثّر ومثمر ،  و راستی ، مهجور و مردود . وحّق ، منهزم ، وباطل ، مظّفر . و متابعت نفس ، سنّت متبوع ، و ضایع گردانیدن احکام خرد، طریق مشروع . و مظلومِ محّق ، ذلیل ، و ظالم مبطل ، عزیز . و حرص ، غالب ، و قناعت ، مغلوب . و عالم غدّار بدین معانی شادمان ، و به حصولِ این ابواب ، تازه و خندان .....

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

پرویز صیاد الیت سینمای ایران است !؟


عجیب است که نسل امروز تا کجا در قضاوت هایشان در باره دوره پیش از انقلاب ، به راه خطا میروند !  این کوتاهی و قصور از کجا نشأ ت میگیرد ، نمیدانم . البته منظور از " نمیدانم " به آن معنا نیست که هیچ نمیدانم ، به آن معناست که کوتاهی های متعددی صورت گرفته از جانب بسیاری از نسل من و به همان نسبت افراد دیگری با انگیزه هایی خاص که با تمام توان از طرح مفوله هایی  سر باز زدند و دیگران را  نیز یا با همدلی یا از سر سوء نیت ، و خیلی هدفمند باز داشتند و هرگاه با زبان خوش  نتوانستند طرف را متقاعد کنند ، به زور و گردن کلفتی متوسل شدند . این است که قضاوت های نسل امروز حاکی از اشتباه ها و خطا های بسیار است . در فضا های مجازی می بینم ، جوانی از این نسل ، در نقد هنرمند مهاجر و غیر مهاجر در وطن بازمانده ،و در این مورد خاص سینماگران مهاجر" پرویز صیاد " را در ردیف اتوریته سینمای ایران طبقه بندی میکند . نخبه ای از سینمای ایران که از هنگام مهاجرت ، نتوانسته ، کار درخشان و قابل بحث و نقدی به کارنامه سینمایش اضافه کند . و چرایی همین پرسش ، طبیعتا جوان کنجکاو را به تفکر و تاسف بسیار واداشته است که به دنبال پاسخی برای این سوال به ظاهر با اهمیت باشد . غافل از اینکه " پرویز صیاد " هرگز مهره قابل بحث و متعینی در سینمای ایران نبوده و نخواهد بود . اینگونه برخوردها مرا به یاد روشنفکرانی از نسل خودم میاندازد که آن زمان ، فریاد وا مصیبتای آنها تا عرش اعلی بلند بود که ، ساواک و تیغ سانسور قلم ما را سترون میکند و استعداد ها بر باد میرود و حیطه حیات اکنون را می آلاید . واگر چنین و چنان نبود ، هم اکنون ریخته قلم ما ، شیخ و شاه و قاضی و شرب الیهودشان را متعالی کرده بود .ولی با تمام این باید اعتراف کنم روشنفکر این نسل بسیار مدعی تر از نسل من است . اگر در نسل من شاعری چون شاملو تنها احمد شعر بود و نامش نام جمله شعراء.، ادعایش فقط در زمینه شعر رقم میخورد . ولی روشنفکر این نسل در کمال میانمایگی در کل زمینه ادبیات و هنر و سیاست و مقوله روانشناختی و جامعه شناختی و قصه نویسی و ........قبل و بعد انقلاب نقد مینویسد و میکوبد و متهم میکند و مآلاحکم صادر میکند .
درحالی که این مقوله متضمن وا کاوی های بسیار است  و احاطه به این همه سالها خواندن و تحقیق و دور چراغ خوردن را مطالبه میکند .  دوباره بر میگردم و اشاره ای میکنم به همین مورد خاص آقای صیاد و دلم میخواهد این دوستان بگویند با تعمق بر روی کدامین آثار جاودانه و بازمانده از صیاد ایشان را به لقب نخبه مفتخر کرده اند ؟ صیاد را به خوبی میشناسم ، ایشان آدم بی نهایت تیزو هوشمندی بوده و هستند و در زیرکی ایشان همین بس که نبض جامعه آن دوره از تاریخ ایران را نیک میشناختند و استعداد غریبی در مقوله شناخت نبضان زمانه داشتند . با همین زیرکی و در اوج اختناق ، فیلم " بن بست " را ساختند با بازی خوب " مری آپیک " که چون تلفیقی از مقوله ساواک و دستگیری و عشق فیما بین دو نقش اول بود ،  بر دل ها نشست و طبعا فروش گیشه بسیار خوبی هم داشت . در هوشمندی پرویز صیاد ، همین بس که با هر دو طرف داستان هم لاس میزد ، هم با دولتیان و هم با مردم ساده لوح ! بنا بر این فیلم هایش همیشه اکران میشد و از طرف ساواک نیز در حکم سوپاپ اطمینان بود . مثال دیگر :
 در بحبوحه عشق فیما بین گوگوش و سعید کنگرانی ابشان فیلم در امتداد شب را اکران کردتد . خانمی ، نه آنچنان جوان با پسرکی در حدود سنی " تین ..."  که داستان عشق است و شیدایی و دلدادگی و صد البته مستند !!  آنقدر پر جاذبه هست که حتی کسانی ده بار بلیط خریدند و به سینما رفتند و حتی امروز نیز با گذشت این همه سال نام و داستان این فیلم شهره خاص و عام است .
و اما ....................در مهاجرت . نهایت استعداد غریبِ سالیان سال ، بر باد رفته ایشان ، در فضای آزاد دمکراتیک و بدون سانسور ، در فیلم  " فرستاده "  متجلی شده است !.و البته با بازی بسیار بد " هوشنگ توزیع " من اطمینان دارم این فقط یک گاف از جانب ایشان بوده است . آقای صیاد با هوش تر از آن هستند که خودشان ندانند ، استعداد بیشتری از آنچه در " فرستاده " متیلور شده است ، ندارند و به همین علت است که دیگر دست به ساختن فیلم هایی از این دست نزدند . و گاهگاهی  " صمد " ی  ساختند که البته من از طرفداران پر و پا قرص " صمد " های ایشان هستم . و البته مجموعه انتقادی / سیاسی  " اختاپوس " ایشان که هر هفته از تلویزیون ملی پخش میشد و در آن دوره خفقان سیاسی برای این ملت همیشه سانسور شده جاذبه بسیار داشت .
به هر حال ، " پرویز صیاد " را فقط در همین حد میتوان قضاوت و نقد کرد . نه بیشتر .
پ.ن : داشتم این مطلب را مینوشتم که آقای  کیمیایی زنگ زدند . در پاسخ به " چه میکنی ؟ " ایشان ، همین داستان را گفتم . آنچنان قهقه ای سر داد که صدایش تا مدت ها در لابیرنت گوشم ، طنین افکن بود .

سیر بی پایان یک ملا



یک‌روز خانم +Parirokh Hashemi به من ایمیل زده بود که یک عده‌ای هستند که خیلی زود تا نام علم می‌آید مرعوب می‌شوند، چاره‌ای هم داریم رضا؟ پس به این امید که این متن برسد بدست آن ملای ترجمه‌چی، آن خداناباور مؤمن و آنکه پای منبر آن عالم دانشمند نشسته چاره را خدمت خانم هاشمی عرض می‌کنیم:

روزی مشروطه‌خواهان فهمیده بودند که نفوذ کلام ملاها را ندارند به همین خاطر دست به دامن ملاها شدند تا برابری و برادری تا مجلس و دولت تا حزب و مطبوعات را در جیب ملاها قرار دهند و آنها این مفاهیم را به واژه‌هایی عامیانه تبدیل کنند. پیشتر عضدالملک به مشروطه‌خواهان نصیحت داده بود به جای زدن ریشه‌ی دربار بیایید بروید سراغ تعلیم و تربیت و آنچه خواهید من به شما ارزانی خواهم داشت. پیام پنهانی در کلام عضدالملک بود: تا پایین را کاری نکنید بالا تفاوت چندانی نمی‌کند. مشروطه خواهان گوش ندادند و دست به دامن ملاها شدند تا برخی از مفاهیم را ملاها برای جماعت همه‌فهم کنند. مشروطه‌خواهان باختند راستش را بخواهید هرکاری می‌کردند بازنده بودند. وقتی دست به دامن ملا شدند نظارت فقیه بر قانون اساس روی کار آمد، حاشیه‌نشین شدند و حتی این تقی‌زاده مشروطه‌خواه بود که قتل بهبهانی را به او ربط دادند. اگر هم دست به دامن ملاها نمی‌شدند خوب نتیجه‌اش روی کار آمدن پهلوی اول شد تا مجوز تاسیس حوزه علمیه‌ی قم را برای حائری یزدی صادر کند و تمام آن مشروطه‌خواهان را یا گردن بزند یا حبس کند یا فراری دهد.

گذشت تا ما رسیدیم به فصل جمهوری اسلامی آنهم جایی مثل گوگل پلاس. یک عده آمدند دیدند نفوذ کلامی ندارند هرچه می‌گویند کمانه می‌کند به سمت خودشان. بعد فضای پلاس را دیدند متوجه شدند دیگر مانند دوره‌ی مشروطه نیست که سواد داران کمتر از ده درصد باشند حتی حدس زدند که نیمی از جماعت پلاس مدرکی بالاتر از دیپلم دارند. اینها گفتند چرا نفوذ کلام نداریم؟ مثل آنروز نیست که جماعت درس نخوانده باشند هرکدام ده مدرک زیربغل دارند یعنی باز باید دست به دامن ملاها بشویم؟ بعد فهمیدند ملاهای جدیدی متولد شده‌اند که چند خصوصیت دارند:

اول. ملاهای جدید اهل کتاب هستند مثل ملاهای قدیم که اهل کتاب بودند.
دوم. اغلب قلم ترجمه دارند و به ترجمه‌چی معروف می‌باشند مثل ملاهای قدیم که حق ترجمه و تفسیر داشتند.
سوم. علم را در عامیانه‌ترین کلام برای تسخیر قلوب خرج می‌کنند و معتقدند جهان در تسخیر علم، همان بهشت گمشده است مثل ملاهای قدیم که همه‌‌ی وعده‌هایشان به بهشت‌شهوتناک منجر می‌شد.
چهارم. حتی برای عشق، دلیلی هورمونی، عصبی و علمی می‌آورند و معتقدند شخصی‌ترین روابط باید زیر نظر متخصص باشد مثل ملاهای قدیم که اعتقاد داشتند حتی برای رفتن به مستراح هم اولویت پای راست و چپ باید قائل شد.
پنجم. می‌گویند چون ما مدرک تخصصی داریم هیچکس حق اظهار نظر ندارد حق سخن گفتن منوط به داشتن مدرک است مثل ملاهای قدیم که حق سخن گفتن را مخصوص حوزه رفته‌ها می‌دانستند.
ششم. هر دانشی را مسخره می‌کنند و هر کلامی غیر از علم را به باد تمسخر می‌گیرند مثل ملاهای قدیم که هیچ دینی را تحمل نمی‌کردند.
هفتم. جماعت را پای منبر میخ‌کوب می‌کنند تا پلاس وان بزنند و همخوان کنند مثل ملاهای قدیم که جماعت را میخ‌کوب می‌کردند.

پس راه اشتباه انجام این دو کار است: یا از نفوذ ملاهای جدید استفاده کنیم که آنموقع قانون و حزب و مجلس دست اینها می‌افتد و باید برویم در همان حاشیه یا اینکه نه برویم دست به دامن یکی مثل پهلوی اول بشویم و او را به مقام و منصبی برسانیم تا اوی بی‌انصاف هم اولین کاری که می‌کند گردن زدن ما باشد و دادن مجوز حوزه به ملاهای جدید.

این حرف‌ها را زدم تا بگویم در هر حال ما نفوذ کلام ملاها را نداریم بر منبر ما کسی حاضر نمی‌شود چون اهل منبر رفتن نیستیم و مهمتر جماعتی که از روز اول با این دانش بزرگ شده‌اند که "علم بهتر است یا ثروت؟" آیا می‌شود به جز فتح قلب‌شان توسط علم و ثروت انتظار دیگری از آنان داشت؟جماعتی که حتی اگر علم را انتخاب کرده برای رسیدن به ثروت بوده؟ عصر، عصر علم است و هرآنکه می‌تواند مرعوب کند باید زیر ‌سایه‌ی علم باشد، جماعت هم همچنان مرعوب خواهد شد.

تنها چاره‌ی ما این است که دلمان خوش باشد به همین چند نفری که گرد هم هستیم فرق ما با آنها این است که آنها به جهانی رضا نمی‌دهند و ما دلخوشیم به داشتن روستایی سرسبز. ما باید عضدالملک را جدی بگیریم نه برای آموزش برای اینکه به جماعت پایین منبر گوشزد کنیم: این حق شماست که به حاشیه رانده نشوید که مرعوب نشوید و زیر سلطه‌‌های بسته‌بندی شده نروید و چون گروهی یا حلقه‌ای خود سخنگوی خویش باشید. 
#ترجمه‌چی   #ملا    #علم‌پرست  

بی سوادی سینما چی های ما باید در گینس ثبت شود !


دیشب داشتم یک فیلم ایرانی میدیدم به نام "بر باد رفته " کارگردان : صدرا عبدالهی . بازیگران  : نیکی کریمی و محمدرضا فروتن . در یک سکانس از فیلم ، خانم نیکی کریمی با آب و تاب و حس های آن چنانی که خاص ایشان است ، شعری از شاملو را میخوانند :
به جستجوی تو بر درگاه کوه میگریم ،
در آستانه دریا و علف
به جستجوی در معبر باد ها میگریم ،
در چهار راه فصول
در چارچوب شکسته پنجره ای که ،
آسمان ابر آلوده را قابی کهنه میگیرد
-------------------
و ایشان در بیت آخر ، آسمان ابر آلوده را اُسمان ابر آلوده میخوانند ! عثمان دیده بودم ، ولی اُسمان ابر آلوده
دیگه حقیقتا از آن حرفهاست !!
هرکسی ، سر سوزنی با سینما آشنایی داشته باشد ،  میداند یک فیلم از لحظه ای که کلید میخورد تا به مرحله اکران برسد ، به عناوین گوناگون توسط عوامل مونتاژ و صدا و تصویر و...............به دفعات روی میز موویلا بازبینی میشود . من متحیر ماندم
 گیرم بازیگر بیسواد بود ، آقای کارگردان شما چه کاره هستید ؟  شما پس چی را کارگردانی میکنید ؟ یعنی  ، در تمام عوامل فیلمبرداری صدا و ...... حاضر در صحنه ، حتی یک نفر پیدا نشد که بپرسد ، " اُسمان ابر آلوده " چه صیغه ای ست ؟
 " مسعود کیمیایی " به گفت ، بیا در کلاس های سینمایی حافظ و ایماژ در شعر را درس بده . به او گفتم ، محض رضای خدا ، ایماژ میماژ و هنر جوهای مبتدی را ول کن . اول یک کلاس برای این سوپر استارهای پر مدعا بذار و تکلیف اُسمان - عثمان را روشن کن !
اونم تازه از نوع ابر آلوده ش !! 

رضا رادمنش

https://plus.google.com/u/0/100272226564894998203/posts/bJpNqERotet
   
خانم هاشمی
همیشه بر این فکر استوار بوده‌ام که چه در دنیای نام‌ها و نشانه‌ها و چه در دنیای بدن‌ها و جسم‌ها ، پای دوستان خویش را وارد جدل‌های خود نکنم. برای من پاسخ دادن به نقد ، توهین و هتاکی دیگران کار سختی نیست . این سال‌ها یاد گرفته‌ام چگونه با دیگران سخن بگویم. اما آن زمان که بی‌احترامی به حیطه دوستان و عزیزانم  می‌رسد ، دیگر از پاسخ دادن باز می‌مانم . چرا که می‌اندیشم دیگران قصد دارند دست به گروگان‌گیری بزنند و با توهین و هتاکی به دوستانم مرا وادار به سکوت کنند.  می‌دانید چرا زبانم بسته و داستان برایم سخت ، ناگوار می‌شود؟  اگر پاسخی بایسته‌ به این افراد بدهم ، مثل یک گروگان‌ گیر ، تفنگ را روی مغز دوستانم جدی‌تر میفشارند . پس من الان باید به دو دلیل از شما عذر خواهی کنم . اول اینکه ،  پای شما به بحثی کشیده  شد که هرگز دوست نداشتم شما مخاطب  آن قرار بگیرید و دوم ، اینکه نمی‌توانم پاسخ هتاکی‌ها را بدهم ، چون دوباره ادامه خواهند داد.
می‌گویند این‌روزها کشا کش بین دو گروه است:

گروه اول ، چون شما هستند ، آنهایی که مانده‌اند، هزینه داده‌اند و دست از تلاش برنمی‌دارند. آنها ریشه در خاک دارند، هراسی به دل راه نمی‌دهند، تندی هم که می‌کنند نازشان خریدار دارد ، عشق ، بدون تندی چه‌ کسی دیده ؟ این گروه ، راه رفتن دارند اما شوق ماندن ، پای رفتن آنها را سست می‌کند. می‌مانند و می‌شنوند. در جنگ بدون اعلان و در جدال نا برابر امید می‌دهند و به اطرافیان خود زندگی می‌بخشند.  به همین سبب وقتی قرار است احوال آنان را جویا شویم ، نباید به سراغ کیمیایی و آغداشلو و حتی دکتر خانلری برویم. احوال آنها را باید از هم‌‍محله‌ای‌هایشان گرفت، احوال آنها را باید از کسانی گرفت که سرشناس نیستند، احوال آنها را باید از پسرها و دخترهایی گرفت که در زمان حصر ، تنها امید آنها به زندگی می‌شود.

اما گروه دوم چه کسانی هستند ؟ آنها که از ایران رفته‌اند، می‌نویسند ، اما نه نامی دارند و نه نشانی .اما کوچ از ایران و بی‌نام و نشان نوشتن که جرم نیست ، جرم را کسانی انجام می‌دهند که بی‌نام و نشان ، در آنسوی مرزها آنانی را مینوازند که مانده اند و می جنگند و هزینه میدهند  و در کمال بی‌انصافی و بی‌اخلاقی به باد توهین می‌گیرند. کارشان نقد است ؟ نه !  مگر نه اینکه نقد را هدفی باید ؟ کار اینان نیت‌خوانی‌های زشت و پلید ، روانکاوی‌های ناشیانه، یافتن نقطه ضعف‌هایی درحریم خصوصی افراد و  هرحرکتی را بر چسبی و در نتیجه  دعوت دیگران ، به یاس و ناامیدی . این مهاجران بی‌نام و نشان که ادعای مخالفت با حکومت را دارند آیا ذره‌ای اخلاق دارند ؟ چگونه است که در فرنگ هم که قلمفرسایی میکنند ، همسو با مواضع حکومت می‌نویسند ، این بی‌نام و نشان ها ؟ چگونه است که در برابر هر حرکتی و دعوتی جز تمسخر راهی نمی‌یابند ؟ اینها ، همان گروه دوم هستند . که ریشه بر خاک ندارند .ریشه‌ شان را باد برده است .

خانم هاشمی عزیز چیز بیشتری نمی‌توانم بگویم جز اینکه تا گروه اول ، در این سرزمین بمانند ما نه غم اسارت و حصر خواهیم داشت ، و نه ناراحت هزینه برای ایستادگی . نه غم این خواهیم داشت که زلفان خود را در نبود شادی سپید کنیم نه اندوه این را خواهیم داشت که تلاش‌مان بی‌فایده بوده است. چه چیزی بالاتر از کسانی که در کنار تو هستند و به شوق تو می‌خندند ؟ چه چیزی زیباتر از اینکه به جای در دست گرفتن چوب و چماق ، دست‌ همه در دست هم باشد ؟ آنها که مانده‌اند ،  با نام و نشان و عشق هم مانده اند. پس تا آن‌ روز که دل‌های ما با گرمی وجود یکدیگر شادمان است ، در این سرزمین خواهیم ماند و به خاطر خواهیم سپرد  و همیشه یادمان خواهد ماند ، از آنها که ریشه‌ شان را باد برده است  ، هیچ انتظاری نباید داشت .

تقابل عشق و عقل



 مولانا جلال الدین بلخی

مولانا در مثنوی معنوی ، در مقوله عشق و عقل و تقابل آن دو با هم ،  بسیار سخن گفته است .
محدودیت و ایستایی عقل را در برابر پویایی و بالندگی عشق ، قرار داده و میگوید :
عقل گفت : شش جهت ، حدّ است و بیرون ، راه نیست .
عشق گفت : راه هست و رفته ام ، من ، بارها
عقل ، بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق ، دیده ، زانسوی بازار او ، بازار ها

چقدر مولانا اینگونه عاقلان جزم اندیش را حقیر میشمارد . عقلای جزم اندیش بدون عشق !!
رباط ها ، نرم افزارها و شاید سخت افزارهایی به نام نامی انسان !

رضا رادمنش

  
از آتئیستی علم‌پرست می‌پرسند : چرا خدا را کنار نهادی ؟ پاسخ می‌دهد ، همه‌ی بدبختی‌های دنیا به‌خاطر وجود خداست ، بی‌خدا 
شدم تا دنیا را نجات دهم ، بعد می‌گویند : چرا وقتی خدا را کنار گذاشتی ، شروع به پرستش چیزی به نام علم کردی ؟ می‌گوید : جانشین بهتری پیدا نکردم…..
این ، داستان جمعی از آتئیست‌های ایرانی است .همان جمعی که آن اندازه از هویت خویش تنفر دارند که گفته‌اند:  متاسفانه چهره‌ی من داد میزند ، خاورمیانه‌ای هستم و  احتمالا تا آخر عمر به هر زبانی هم صحبت کنم لهجه‌ی خاورمیانه ای ام را خواهم داشت . و متاسفانه همه عمر یا بخش مهمی از عمرم را باید در این مملکت زندگی کنم .  هر جا هم بروم مهر خاورمیانه ای روی پیشانی‌ام است.
در برخورد با علم ، دو نوع نقد داریم . یکی نقد درون گفتمانی و دیگری نقد برون گفتمانی . نقد درون گفتمانی ، به ابزارها ، عناصر، روش‌ها و متدهای مختلف می‌پردازد و علم را از درون نقد می‌کند . مثلا درگیری پزشکان گوش و حلق و بینی ، با جراحان زیبایی را دید‌ه‌اید؟ هرکدام صدها دلیل علمی (همان فکت دکتر جیم) روی کاغذ می‌آورند که حق جراحی زیبایی با ماست . هر دو از نقد درون گفتمانی استفاده می‌کنند تا به ثروت ، منزلت و جایگاه مناسب برسند و همچنین شیوه‌ی دیگر جراحی را به حاشیه برانند. نقد درون گفتمانی ، مخصوص متخصصین و کسانی است که به آن علم خاص مسلط هستند و با ابزار آن آشنا و احتمالا مدارکی دال بر تخصص دارند و دوره‌هایی در این زمینه گذرانده‌اند.
اما نقد برون گفتمانی در مورد علم چیست ؟ یکی از نقدهای برون گفتمانی به علم بررسی رابطه‌ی بین علم و قدرت است . در این نوع نقد ، دیگر با شیوه‌های خاص یک علم ، کاری ندارید، سوال شما این نیست که ، چه شیوه‌ای بهتر است ، یا با چه درصد خطایی فرضیه ای رد یا تایید می‌شود. در نقد برون گفتمانی با آثار و پیامدهای رابطه‌ی علم و قدرت سر و کار دارید. پیامدهای این رابطه چیست :
اول - پنهان شدن قدرت در پس علم ، که منجر به بقا و دوام قدرت می‌شود .
دوم - ظهور علم ، در پیوند با زمینه‌های اجتماعی و به حاشیه بردن سایر دانش‌ها .
سوم - سرکوب کردن انسان‌هایی که به شیوه‌هایی غیرعلمی و غیرتخصصی سخن می‌گویند .
اول : چگونه شد که در زمان جنگ ایران و عراق پزشکان اعلام نمودند پای مرغ برای سرماخوردگی مفید است وموجب غضروف‌سازی می‌شود . اما چند دهه بعد اعلام کردند چنین چیزی صحت ندارد؟ در واقع پیوند بین دانش و قدرت در یک شرایط اجتماعی خاص منجر به بقا قدرت می‌شود تا مواد غذایی جبران شده و جامعه انضباطی دوام یابد. (در این مقاله) همچنین می‌توان به آوردن سویا بر سفره‌ی ایرانی در چندسال پیش نظر کرد و پرده از این رابطه برداشت .
دوم : در کتاب اسطوره‌ی زیبایی می‌خوانیم : ریشه‌ی صنعت جراحی زیبایی … به آیین  بیمار انگاریِ زنان  در دورۀ ویکتوریایی بازمی‌گردد که فیزیولوژی ، محرک‌ها و میل‌های طبیعی و سالم زنانه را مریض و معیوب قلمداد می‌کرد . در واقع شاهد این هستیم که چطور علم در پیوند با زمینه‌های اجتماعی شکل می‌گیرد و متولد می‌شود، یعنی یک تلقی عامیانه در مورد زنان به وجود می‌آید و از آنجا علمی پا می‌گیرد و پس از آن “ زن سالم ” که مشغول یک زندگی عادی است را به بیمار تبدیل می‌کند و به تیغ جراح می‌سپارد.
سوم : چندی پیش سایتی در مورد داروی تالی‌دومید که منجر به نقص عضو بیست و پنج هزار کودک شده بود ، مطلبی نوشته بود اما پزشکی ایرانی معترض می‌شود ، چگونه بدون داشتن تخصص در مورد قطعی دست و پا اظهار نظر می‌کنید ؟(+) می‌دانید داستان از چه قرار است ؟ حتی اعتراض به قطع عضو هم نیازمند این می‌شود که تخصص داشته باشید و انسان غیرعلمی محکوم به سکوت می‌شود.
نگاه مومنانه ، در همه حال این پتانسیل را دارد که منجر به کج‌- فهمی شود و چشمان را نابینا کند. هدف این وبلاگ بررسی رابطه‌ی علم و دانش و آثاری است که در نتیجه‌ی آن رخ می‌دهد. اینکه داروی تالی‌دومید به چه علت ، باعث قطع عضو شد، یا جراحی زیبایی را به کدام دسته از پزشکان باید سپرد یا درصد خطای قابل قبول مهندس رودخانه چقدر است برای این وبلاگ مهم نیست . آیا این‌ را آن علم‌ پرست مومن منجمد خواهد فهمید ؟  آیا خواهد فهمید بررسی رابطه‌ی علم و قدرت با بررسی خود علم به صورت مجرد دو چیز متمایز است ؟ بعید می‌دانم ، نگاهی چنین مومنانه و احمقانه امکان مفاهمه را باقی گذارد .
http://fararei.wordpress.com/2013/01/19/125/http://fararei.wordpress.com/2013/01/19/125/

پشت صحنه رضا موتوری...



سال 1349 بود فیلم " رضا موتوری " ساخته مسعود کیمیایی کلید خورد . فیلمی که در زمان خودش با اظهار نظرهای مخالف و موافق  زیادی رو به رو شد . داستان فیلم ، آخرین روزهای زندگی  یک پهلوان زیر بازارچه را حکایت میکند که حالا به جرگه سارقین پیوسته است و کیمیایی میخواهد گوشه های تلخ و اندوهبار زندگی قهرمان را آشکار سازد . اما قصد من از این نوشته ، نقد فیلم نیست . فقط روایت خاطره ای از پشت صحنه فیلم است .

سکانس  : قهرمان قصه - بهروز وثوقی / رضا  - زخمی و خون چکان ، سوار بر موتور
لوکیشن : میدان ونک . خلوت . شب
بهروز وثوقی گریم شده . کارگردان و فییلمبردار ها و نور و صدا آماده هستند . دور میدان ونک را بسته اند و رضا موتوری که از پیشانیش خون میچکد بر موتور قرار میگیرد و قرار است خون ها از پیشانی او بر اگزوز موتور بچکند و جزززززززززززز به گوش تماشاگر .. .
صدای کارگردان را میشنویم که : دوربین ، نور ، صدا ، حرکت !
رضا / بهروز شروع میکند به چرخیدن . هنوز دور اول را نزده ، که ناگهان صدای "عبدالله غیابی " دستیار کارگردان را میشنویم : کات !
جوانکی مو بلند . هیپی مسلک . با شلوار لوله تفنگی در کادر فیلمبرداری ظاهر شده بود و عین  "جیمزدین " مرحوم ، بر زین موتور پشتک وارو میزد و هنر نمایی میکرد.عبدالله رفت جلو . یقه طرف را گرفت از موتور کشید پایین و گفت: این جا را امشب قرق کردیم . اجازه نامه از پلیس تهران هم داریم برو یک جای دیگه هنرنمایی کن . طرف با اداهای اون جماعت اوا خواهرها گفت:
 *وا ..!* به تو چه مربوطه ؟ من دلم میخاد ، همین جا برونم . اصلا تو کی هستی ؟
این اتفاق چند بار تکرار شد . بار آخر عبدالله یک کتک اساسی به این جوانک زد و ایشون از صحنه بیرون رفتند و بعد از کلی دردسر و گریم مجدد ، فیلمبرداری از سر گرفته شد .
در حال فیلمبرداری بودیم که ناگهان این بار ماشین گارد ویژه کلانتری دربند ، با سی تا مامور ، در کادرظاهر شد ! ماشین گارد ، مستقیم آمد و جلوی کیمیایی ایستاد . پشت ماشیین کلی گارد ویژه نشسته بود وجیمزدین هم در بینشان بود . افسری از جلوی ماشین پیاده شد و ادای احترام کرد و پرسید : قربان ! کدام یکی بود اسائه ادب کرد ؟که شازده با کلی ادا و اطوار ، گفت : اون بود !
در یک چشم به هم زدن ، عبدالله را لوله کردن و مچاله پرتش کردن پشت ماشین و گاز دادن و رفتن و فیلمبرداری تعطیل شد .
 کیمیایی و بهروز وثوقی و........ دنبال ماشین گارد رفتیم تا کلانتری دربند . افسر نگهبان از عبدالله پرسید : نام ؟
عبدالله هستم . سرکار
نام ؟
کیوان هستم .
افسر نگهبان به عبدالله گفت : مرتیکه احمق چرا بچه مردم را زدی ؟ یه پدری ازت در آرم که حظ کنی .عبدالله گفت : 
سرکار به خدا تقصیر خودش بود . چند بار گفتیم نیا . گوش نکرد ....افسره گفت: 
 خفه شو!  مرتیکه حالا من ثابت میکنم ، تقصیر توئه ! و به یه سرباز وظیفه گفت :
برو دفتر چاقوکشی های شش ماه اخیر را بیار و بخون . سرباز خوند : حسن . حسین . تقی . نقی . مراد . کریم . کرم . عبدالله  صادق ................گفت حالا برو ، دزدی های شش ماه اخیر را بیار ، بخون .سرباز دوباره خوند : ممد . حسن . حسین . رضا . صادق . کریم . عبدالله . رحمت .عزت . تقی . نقی .عزت . داوود. رحیم..........................
این جا بود که افسره رو کرد به عبدالله و گفت : حالا دیدی ؟ حرومزاده ! حالا دیدی تقصیر تو بود ؟
عبدالله گفت : من ؟ من ؟ چی رو تقصیر منه  سرکار ؟ ما داشتیم .................
افسر گفت : خفه شو مرتیکه . صد تا عبدالله تو اینا بود . ولی  یه دونه کیوان دیدی ؟
---------------------------
پ.ن. ولی افسره خیلی با حال بود . همین جوری " کیوان خسروانی " را خر کرد و فرستاد خونه و بهش گفت ، شما برو استراحت کن . من پدر اینا رو در میارم . بعدم که اون رفت ، رو کرد به کیمیایی و بعد کلی چاق سلامتی و عذرخواهی از عبدالله  برای فحش هایی که داده بود . گفت : حالا برید ادامه بدبد . بعدم خندید و اضافه کرد ، اینا رو نزنید . اینا قرمساق نشنیده هستن . وقتی میزنید کار ما خراب میشه . همون اول اگر تلفن میکردید به ما ، این همه دردسر درست نشده بود .
#کیمیایی 

فصل کرگدن


 امشب ، فیلم " فصل کرگدن " ساخته " بهمن قبادی " را دیدم . ساختار غیر خطی فیلم ، با فاصله گذاری هایی متفاوت از فاصله گذاری های  معروف به " برشت " ی ، فیلم را در رده یک فیلم پست مدرن جا میدهد 
 قبادی دو داستان ذهنی و عینی را به نحو زیبا و تامل برانگیزی ، به طور موازی  در کنار هم ، آنچنان پیش میبرد که  به صورت روتین و متعارف با هم تلاقی نمیکنند و با تعلیقی  جذاب و بسیار شگفتی برانگیز بیننده را میخکوب و جستجوگر و کنجکاو به تامل وادار میکند . این تعلیق در چند سکانس انتهایی فیلم ، همچنان و با شدت بیشتری ادامه  مییابد . چنانکه ، بیننده ، چند بار فکر میکند قبادی ، فیلمش را با وحدت دو خط موازی ، به پایان رسانده است. ولی با شروع سکانس بعدی ، فصل دیگری را  از یکی از خطوط قصه ، پیش چشم بیننده به نمایش میگذارد و ذهن بیننده را به بازی میگیرد .
فیلم بسیار کم دیالوگ است . و شعرهایی که به صورت " نریشن " بر روی تصاویر میآید ، با استادی وخیلی هنرمندانه و با وسواس  با تصویرها تلفیق شده است که حکایت از قریحه ظریف و هنرمند قبادی دارد ، و در جاهایی تصویرهای به یاد ماندنی  شاهکار " زمانی برای مستی اسب ها " راتداعی میکتد . بدون تردید ارتباط تصویر و شعر یکی از نقاط قوت فیلم است . به ویژه در سکانس آکواریوم و شنای مینا و فرزان . و نگاه حاکی از بغض،استیصال و درماندگی راننده ، و  شعر: "......... عنکبوتی به اندازه یک عنکبوت......
قبادی در مورد دیالوگ فیلم گفت : میخواستم ، به سکوت چهار ساله زندگی خودم در غربت و شعرهای" فرزاد کمانگر " و  غربت و سکوت سی و چهار ساله " بهروز وثوقی " وفادار بمانم !
 در این جا ، میخواهم سکوت دیگری را نیز به "سکوت "های فیلم قبادی اضافه کنم .شعرهایی که به صورت نریشن در فیلم جاری ست .، با سکوت ، و بدون هیچ نامی از شاعرش......... قبادی گفت :
صلاح نمیدانم نامی از شاعرش به میان بیآورم !
در تمام طول فیلم ، حضور سنگین " فرزاد کمانگر" را حس کردم . گویی قبادی با این فیلم ، خواسته است ادای دینی به کمانگر کرده باشد .
 فیلمبرداری و لوکیشن ها در حد بسیار عالی و نیز موسیقی فیلم بی نظیر بود . موسیقی کردی پایان فیلم یک شیون بود . یک شیون به تمام معنا .
  گویی اندوه نهفته در فیلم ، در موسیقی پایانی ، تبلور پیدا کرده بود. شیونی ، که بیننده ای چون مرا به راحتی به شیون وا داشت . موسیقی با تمام ذوات وجودم بازی کرد .
آقای قبادی ، خسته نباشید . شما دربیان سینماییتان کاملا موفق بودید ، آسوده خاطر باشید که ، همه چیز جاری در جریان ماجرا بود .
 

   #بهمن قبادی

آقای روحانی روی سخنم با شماست .



امروز لیست اعضاء احتمالی کابینه شما را دیدم  و راستش را بخواهید دلم به درد آمد.
اینک که سپاس ناس بدرقه همت شماست و قضاوت بشری اهل زمین ، محقّ بودن شما را درمجاهده شریفتان اعلام میدارد ، مرا چنان مینماید که خدای نا خواسته در طریقی که رهرو آنید خطا ها خفته است و بیم آن است که شما را خللی به ایمان  برسد که متابعان شما را به صلاح نرساند . پس تا بسیار دیر نشده ، میخواهم جسارت ورزیده و نکاتی چند را به شما یادآوری کنم و به حکم تقدیر گردن نهم .

  عارض  آستان شما یک ایرانی عاشق وطن و فرهنگ آن است و دستی نیز با قلم آشنا دارد
این نکته را هم یادآوری کنم که ایرادهایی که به لیست اعضا ء کابینه شما  وارد میکنم  به آن دلیل نیست که خدای نا خواسته سنگ خودم را به سینه بزنم که من نیز چون افراد همان لیست به سن بازنشستگی رسیده ام و به قول معروف آرد ها را بیخته و الک ها را آویخته ایم .
درد من درد  فوج  فوج جوان های شریف تحصیلکرده ، با انگیزه ، هوشمند و متخصص  است که همگی انرژی و  ایده های عالی و ارزشمندی برای کار و پیشرف کشور دارند ولی متاسفانه در این سالها هرگز فرصتی به آنها داده نشده است . هرگز به بازی گرفته نشده اند .
آقای روحانی گرامی ، چه میشد اگر افرادی که عمدتا هم سن و سال من هستند و آنچه را درتوان داشته اند در این سالها انجام داده اند ، به سن بازنشستگی  و استراحت برسند و فرضا به جای خانم ابتکار یا محسن هاشمی یکی از همین جوانها در کسوت شهردار تهران به مردم خدمت کند ؟
ایرادی  که شورای نگهبان در مورد آقای هاشمی و ناتوانی ایشان در ایفاء وظایف محوله وارد کردند، بد نیست که به دیگرانی نیز که معرف حضورتان هستند تعمیم پیدا کند . بگذریم از این که بعضا آقایان در سنین کهولت واقعی به سر میبرند که مظاهر آن را در گفتار و کردارشان ملاحظه میکنید .آقای روحانی ، ایران ما مملو از جوانان متخصص و متعهد و با جنم است .  آنها را به دایره بسته خودتان راه دهید و نتیجه را ببینید . اگر قرارشود افرادی با یک طرز فکر همه امور را در دست بگیرند ، هیچ  نوع تحولی که همراه با تعالی باشد ، رخ نخواهد داد .  باور بفرمایید جامعه  دررنگارنگی زیباست  و با  تضارب  افکار و آرا گوناگون  است که  رشد میکند .   همین جوان های شایسته و لایق و مدیر و مدبر بودند که شما را ریاست بخشیدند . شما را به خداوند سوگند میدهم که قدر آنها را بدانید . نگذارید بیش از این جوانهای ما راهی کشورهای بیگانه شوند .
آن ثروتی که ما در این سالها از دست داده ایم ، نفت نبوده است . ثروت ما این جوانان لایق سروری بوده اند که قدرشان را نشناختیم و با دست خود آنها را راندیم تا علم و تخصصشان را دو دستی  تقدیم بیگانگان کنند .
بگذارید بی پرده بگویم نام "علی مطهری " به عنوان وزیر ارشاد پیشنهادی بد جوری دلم را به درد آورد .
امید من این بود که در دولتی متفاوت ، افرادی متفاوت و خبره و آگاه مسئوولیت ها بپذیرند ولی در کمال تاسف ، آنچه دیدم فقط جا به جایی مهره هایی با مهره هایی شناخته شده و  از پیش تعیین شده و امتحان پس داده از دیر باز ! متاسفانه ، من در ناصیه آقای مطهری هیچ چیزی نمیبینم که دالّ بر آشنایی ایشان  در زمینه  هنرو ادبیات و موسیقی و فولکلور و هر آنچه در وزارتخانه مورد تصدی ایشان به آن نیاز است ، باشند. ایشان حقیقتا میتوانند  فرضا در زمینه تآتر و سینما سره را از نا سره تشخیص دهند ؟
آیا آقای مطهری اصلا با موسیقی و هنرهای نمایشی سر آشتی دارند ؟
آقای روحانی ، آهنگ ، آهنگ استعلاء ست . پس گوش به فرمان آن چیزی دهید که خدا را خوش آید و خیر و رضا بندگان خدا نیز در آن باشد . که مسئوولیت بزرگی را در این مقطع حساس بر دوش گرفته اید . باشد ، که همچون منی در چهار سال آینده شرمنده از رای ندادنم باشم  . یا حق !
پ. ن . امروز آقای خاتمی گفته اند ، توقع های نا به جا نداشته باشید ! ولی ایشان نگفتند کدام توقع ها نا به جاست .ایکاش ایشان لیستی از توقعات نا به جا تقدیم خلق الله میکردند !  در هر حال  چنانچه این نفثه المصدور در عداد توقعات نا به جاست ، این گردن ما و این هم تیغ قهر شما . نطع و شمشیر بخواهید و گردن بدخواهتان را بزنید .
#روحانی  

پائولوپازولینی



"پائولو پازولینی " ،  نویسنده  ،  سینما گر و روشنفکر نامی ایتالیا  نیاز به معرفی ندارد .
  قاشیست ها  ، پازولینی را به فجیع ترین شکلی در معبر عمومی از پای در آوردند و  سپس  با  اتومبیل چند باز از روی او رد شدند .
پازولینی میگوید : امید را سیاستمدار ها اختراع کرده اند تا به آن وسیله بر سر شاکیان و نا راضیان  سیاست های موجود کلاه بگذارند ..

طنز غم انگیز تاریخ



  روزگار غدار به ناگاه قرعه فالش را به نام " علی مطهری " زد  و دور بینی و دستگاه شنودی در دفتر این انسان شریف از بخت برگشته و مقیم درگاه حرم کار گذاشتند  . آنچنان که به پر قبای ایشان برخورد و فریاد حقوق پایمال شده و اعتراضشان به آسمان هفتم رسید  . در صحنه علنی مجلس از نقض حریم خصوصی حرف زدند و فریاد عدالت خواهی و وا اسلاما و وا قانون اساسی سر دادند .
در عین حال گویی تا به امروز ایشان نمیدانسته اند سالهاست حریم خصوصی مردم نقض میشودو از قضا خود ایشان یکی از نقض کنندگان خیلی پر کار و پر توش و توان این مقولات و اعتراض هم چون منی به رعایت این حریم ها ، حتما از دید ایشان ابلهانه و زیاده خواهانه است هستند . ایشان همچون پدر بزرگوارشان تمام آیین ها و سنت های ایرانی را دور از شان نظام اسلامیشان قلمداد میکنند و هرکسی را که چارشنبه سوری برگزار کند خودش و پدر جدش را الاغ و نفهم خطاب میکنند .

   آقای مطهری ! تا جایی که من به یاد دارم همیشه  با جدیت هر چه تمامتر از حجاب برتر
حرف زده اید و سایرین مسئوولین را نیز ترغیب میکنید که چادر را سر من و ما کنند .
 هر سال اول مهر پیشنهاد میدهید امنیت دانشگاه دانشجویان بد حجاب را به داخل دانشگاه ها راه ندهند . به نظر شما اینها تجاوز به حریم خصوصی افراد نیست ؟ 
جناب مطهری ، طرح چنین اظهار لحیات و افاضات فاضلانه که  نشان ازعقلانیت گوینده دارد از جانب شما برای ملت زیادی  معقولانه است و درست به همین علت به شما نمی برازد و فقط باعث و بانی خنده برای ملت و خوراک جوک سازی برای طنز پردازان میشود .
و اما در خاتمه ، دست اون کسی که شنود در دفتر شما کار گذاشته است درد نکند . دمش گرم !
تابستان 92

بیژن الهی


بدون تردید ترجمه " بیژن الهی  " از اشعار " حسین بن منصور " یکی از بهترین و موفق ترین ترجمه هایی ست که به طور کلی  تا به حال بر روی شعر صورت گرفته است  . رباعی زیر نمونه ای از این ترجمه بسیار موفق است :



ندیم من ، که پیوندی ندارد با ستمکاران                 بدادم شربتی صافی ، چنان مهمان که با مهمان
و اما ، جام چون گشتی زد آوردند تیغ و خوان          چنین باد ، آنکه نوشد باده با اژدر ، به تابستان
                                                                          
 تقدیم به همه کسانی که روزی روزگاری با اژدر همنشین شدند و امروز حکایتشان  چنان است که افتد و دانی .
نمونه های بسیار موفق دیگر :

اقتلونی ، اقتلونی ،
یا ثقاتی 
چیست در قتلم ؟
حیاتی 
و حیاتی در مماتی 
و ممانی در حیاتی
..................

جمع اجزایم کنید ،
از جسوم نیّرات
از هوا ، 
آنگه ز آتش ،
آنگه از آب فرات 
بعد تکرارم کنید در جام های دایرات

پس بشوییدم ، در آب فرات

و باز هم عشق .....در میانه کاغذ پاره هایم



شب ها به عادت معهود بر قلبم دست نهاده و به ضربان آن گوش داده ام تا شدت آنرا حس کنم .
سپس به تحلیل سعادت خود مشغول شده ام و در این کار ناگهان اندکی تلخی ، سراسر سعادتم را به زهر خود می آلاید . تو هرگز نمیدانی این سم قتال با چه تندی و شدتی در من اثر کرده است . تمام زندگی خود را مرور میکنم . افسوس و ندامت برای صدمین بار دلم را به درد آورده است . در نظر میآورم که اگر جسورانه تر به پیش تاخته بودم ، زندگیم چقدر سرشارتر و متغیر تر از این میبود که هست .
زمزمه های تو که برایم گویای نکته های ناخوشایندی بود اثرش در زندگی من چنان سهمناک بود که مثل رعدغرید و جهان ذهن و روحم را لرزاند . طنین این ارتعاش آن چنان بود که تا مسافت های دوری شنیده میشد .
تو هم شنیدی ؟ حتما شنیدی . تو نمیتوانی نشنیده باشی . به یاد ندارم هرگز چیزی از تو مغفول مانده باشد . روزهایی را به خاطر دارم که تارهای جانت حساس بود . گاهی چیزهایی را میشنیدی که من از شنیدنش ناتوان بودم و تو از این بابت همیشه سرزنشم میکردی .
امروز چگونه ای ؟   تو نمیتوانی بشنوی و بی اعتناء بمانی  . اگر غیر از این باشد باید اعتراف کنم در شناخت تو اشتباه کرده ام و حسّ های من هنوز چقدر خطا میکنند . نه عزیز من تو نمیتوانی بشنوی و بی تفاوت بمانی !

من فقط از خود سخن میگویم . اما نه از سر خودپرستی . میخواهم خودم را روشن و بدون کنایه بیان کنم  .
دل من زمانی برایت تپیدن گرفته بود . بدون تردید تپش آن نا به جا و نا به هنگام بوده است . اما همین حال به من آموخته است ضربان عادی را از غیر عادی تشخیص دهم . و تو خوب  میدانستی که حضورت  برای من نه تجمل زندگی ، بلکه آب و نان زندگی ست .
آری ، این است منطق تمایل و اشتیاق .و عدم این تمایل هر آدمی را به قعر پرتگاه سوق میدهد .
میپرسی این ها را برای چه مینویسم ؟ میترسم رو در رو چیزهایی بر زبانم جاری شود که نیت صادق مرا در نیابی و از من برنجی و داستان با وعده دیدار دوباره فردا و فرداها پایان یابد . اما اکنون که تو را در کنار ندارم ، همه چیز شکل دیگری دارد کاغذ نسبت به ملاحظات بی اعتناست و من در عین آرامش مینویسم .
ما بی تو خرابیم . تو بی ما چونی ؟
12 اردیبهشت 70

گیتی پاشایی

نوروز 1356 در بندر انزلی . سفری که من و " آستیم " به اتفاق " مسعود کیمیایی " و " گیتی پاشایی " به انزلی داشتیم  هنوز برای من مملو از خاطره های قشنگ و به یاد ماندنی ست .  چقدر صدای گیتی  و ترانه "لی لی لی لی حوضک " او را دوست دارم و امروز یک سال دیگر بر سالهایی که او دیگر در میان ما نیست اضافه شد . روحش شاد .....

عشق.....



عشق نباید تمنا کند . نباید التماس کند . عشق باید چندان قوی گردد تا مبدّل به حقیقتی گردد . عشق باید به جای اینکه مرا مجذوب کند ، جذب کند . من نمیخواهم چیزی ببخشم . میخواهم تسخیر کنم . نمیخواهم در خود فرو روم . نمیخواهم عشق همه چیز را در من بسوزاند . میخواهم آنقدر عاشق باشم که دیوانه ام بخوانند ، مگر نه این که عشق سر حدّ جنون است ؟
میخواهم آنقدر عاشق باشم که وقتی معشوق را در آغوش میگیرم ، تمام آسمان و گل ها و درختان و رنگ ها و زمزمه جویبار ها را بشنوم  . میخواهم تو را با تمام زیبایی ها در آغوش بگیرم و تمام ستارگان با تو ،  یک جا در گستره بازوانم قرار گیرد . در آن لحظه میخواهم  همه چیز به من تعلق داشته باشد . عشق باید به جای تصرف یک زن یا یک مرد ، تمام گرمای هستی را تصرف کند .
آنگاه که عشق جسمانی و روحانی را در هم آمیختی ، دیگر فرقی نمیکند که او را در کنار داشته باشی یا .......
با او حرف میزنی . صدایش را میشنوی . میخندی ، عطرش را استشمام میکنی و دیگر نمیدانی او بود یا یک موجود خیالی !
اما چه بسیارند که برای نابود شدن ، دوست میدارند   . عشق باید تورا به مکنونات  و اسرار عالم هستی رهنمون کند .
عشق را نباید لگام زد . عشق باید هر آنچه میخواهد با تو بکند  . بله ، باید آن قدر عاشق باشی که دیوانه ات بخوانند مگر نه این است که عشق نهایت جنون است ؟ عشق ، استاد بزرگی ست . در محضر عشق فقط شاگردی کن .

عشقت کند هر آنچه که باید ، تو هوش دار !
شاگرد باش ! عشق تو خود را بس اوستاد

خرداد 92 Ladan L. 

دوران چو نقطه......

                     دوران چو نقطه عاقبتم ، در میان گرفت !


.آقای هاشمی من از شما پاسخ میخواهم .
یادتان هست در اواخر زندگی آقای خمینی و بعد از تاسیس  نهاد هایی چون " شورای نگهبان قانون اساسی " و " مجلس خبرگان رهبری " شخص شما از شذت نگرانی در مورد نظام بدون حمینی ، از ایشان خواستید با تاسیس نهادی  به نام " تشخیص مصلحت نظام " نیز موافقت کند ؟
و آیا یادتان هست که آقای خمینی ابتدا موافقت نمیکردند چرا که با نهادهای موازی مشکل داشتند و میگفتند همین هایی که فغلا دایر شده برای بقاء نظام کافی ست و .........ولی  شما با اصرار به ایشان قبولاندید که کار از محکم کاری عیب نمیکند  " تشخیص مصلحت..." میتواند در نهایت از همه آنها قدرتمند تر عمل کند و در واقع  میتواند  عند اللزوم حتی فرای  قوانین مذهبی و اصول قانون اساسی و برای مصلحت نظام تصمیم گیری کند . و مآلا موافقت ایشان
را جلب کردید و تا به امروز بر کرسی بی عملی آن تکیه زدید .
نهادی که شما بر سریر آن تکیه زده اید برای مصلحت کشور و مردم و نظام چه کرده است ؟
شاید بر این عقیده هستید که خوشبختانه همه امور آنچنان بر وفق مراد و مصلحت بوده است  که عملا نیازی به دخالت و تشخیص مصلحت شما نبوده است ؟ .
شاید مشکلات اقتصادی ، بی عدالتی ها ، نیرنگ و تزویر و ریا و دروغ و اختلاس و همه آنچه که به طور روزمره  در سطح جامعه باعث تضعیف ایمان مردم شده  در قبال در گیری های سیاسی و رفتار جاه طلبانه مسئوولین و مشکلات روابط خارجی و تحریم ها و داستان غم انگیز انرژی هسته ای هیچ محلی از اعراب ندارد !؟
آقای هاشمی !
برای یک بار هم که شده  زحمت بکشید و با صداقت " نظام " را برای ما تعریف کنید . اگر مصلحت نظام ، ناظر به مصلحت ایران و مردم ایران و حفظ تمامیت ارضی ایران است که باید بگویم کم کاری فرموده اید . اگر ناظر به شرافت و اخلاق و انسانیت است که باز هم متاسفانه کم کاری فرموده اید . اگر ناظر به دین مبین اسلام و اعتقادهای مردم و مذهب تشیع است باز هم کم کاری فرموده اید .چرا که، فروغ آیین محمدی در کاستی گرفتن است و وخامت این اوضاع نیز باز هم از قصور روحانیت است و این بر عهده روحانیت است که برای اعتلاء اسلام و فروغ از دست رفته آیین آن قد علم کند .
ولی چنانچه در این جا به من پاسخ دهید " مصلحت " مورد نیاز و ادعای ارگان عریض و طویل شما منحصر و ناظر به تعدادی اندک از کسانی ست که در راس هرم قدرت صاحب جان و مال و ناموس هفتاد میلیون آدم هستند ، من دم ، فرو میبندم و منتظر بوی بهبود از اوضاع جهان نمیشوم که زمانه  بد حوری بوی ادبار و تعفن میدهد .

متاسفم که باید بگویم ،   از آیین محمدی یک بار دیگر شرار " بولهبی " بر میجهد ! 
و در آخر ،هرگز از خودتان پرسیده اید ،  روزی که این نهادهای ریز و درشت را پی افکندید در مخیله تان میگنجید که روزی همین صافی ها خودتان را نیز غربال کند ؟
اطمینان دارم در آن روزگاران مست از غرور پیروزی ، من و مای بی مقدار را لگام میزدید . ما را در دایره پر نفوذ شما جایی نبود . دایره گسترده  شما هر روز تنگ تر و تنگ تر شد  تا جایی که جور روزگار غدار و قدر ناشناس! شما را نیز چو نقطه  در میان حصار ناخودی ها گرفت . همانطورکه چه بسا  امروزیانی که فردا در حصاری از همبن سنخ قرار گیرند . چرا که اگر دنیا همیشه بر یک منوال بود ، امروز شمایان بر تخت " پهلوی " تکیه نمیزدید و پهلوی بر تخت قاجار و...........
لگام گسیخته تر برانید آقای هاشمی . لگام گسیخته تر !
 و چه خوش گفت :
 چاه مکن بهر کسی ، اول خودت دوم کسی ..
شهریور91
#هاشمی_رفسنجانی 

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

آن روز دلتنگ بارانی

آنروز دلتنگ بارانی

م . ف . آستیم
خاموشی گرسنه، و گرسنگی ملول‌مان را همهمه‌ی ریز باران به هم میزد. کوچه‌های خاک آلوده‌ی ساکت – بی‌آنکه تقلایی بکنند- دستخوش باران همهمه‌گر بود. ما خود را در پناه سر در خانه‌ی یهودی پیر جا زدیم و نگاه‌های کاونده‌مان را – دوباره – در کوچه رها کردیم، کوچه نمناک شده بود. خودمان را بدنبال لحظه‌ها کشاندیم و همچنان در تداوم ثانیه‌ها، شاهد زندگی‌یی بودیم، که در کوچه نفس میکشید. کمی بعد، کوچه‌ی خاک آلوده‌ی ساکت، چهره‌اش شسته و براق بود و باد – بادِ وزنده – چین‌های بیدوام و مداومی در سطح کوچه – با آب باران – میساخت و در یک چشم بهم زدن چین‌ها میمردند . در گیر و دار نگاه ما و زمین کوچه و باد، از صورت براق کوچه تاولهای فراوان جوشیدند و مردند و باز جوشیدند... در گروه کوچک ما که هر کدام در لاک خودمان فرو و فروتر رفته بودیم، توهم ضعیفی که مرا با خود غسل میداد، واقعیتی بود. دلم میخواست باران را فراموش کنم و در توهم تبدارم میدیدم که صورت کوچه جوش میزند ... و ... دلم از این واقعه جوشان بود از تصور تب خروشانی که کوچه را داغ کرده بود و میجوشید، گونه‌هایم داغ بود و آتشگونه‌ای از چشمم مستقیم فرو میشد و مغزم را داغ میکرد. کم‌کم دیگران را – همراهانم را – از یاد بردم. در آن تب گونه که مرا با خود سرگردم میداشت و به درونم میکشاند، همه یکی شدیم ، و آن یک من بودم . پس از آن، نگاه ما، نگاه من شد و زبان ما، زبان من. و از آنجا که من «همه» بود، نگاه و فکر و گوش و سخن از من شد .
میلی در من سر بلند کرد که به زمزمه‌ی باران فکر کنم و آسمان را نگاه کنم که به رنگ سرب شده بود  - و دلش پر بود – و ... این اندیشه با گرسنگی درهم آمیخته شد. میل با شوری گرم قاطی شد. تا به کلمات فکر کنم و با آنها چیزی بنویسم. حدیثی بنویسم. مرثیه‌ای، سرودی، ماجرائی را بازگویم... ماجرائی که از همان دقایق، دقیقا، نطفه گرفت و تکوین شد. اشتیاق نوشتن در من نقطه‌ی درخشانی شد و بعد در تمامی من، فقط، آن نقطه‌ی درخشان – آن لکه‌ی نور – وجود داشت. و در جوار آن گل نور، گرسنگی و ملال دوار انگیز گرسنه بودن، قابل تحمل و شیرین و دلپذیر شد. نمیدانم احساسم را از آن لحظه، چگونه میتوانم بیان کنم؟ نوعی همدردی و دلسوزی نسبت به خودم همراهیم میکرد. و هر چه بود، احساس نازکدلی میکردم. نه. تن به مصیبت میدادم و عاشق «غمگینی» بودم . اندوه هر چه غلیظتر، راضی‌ترم میکرد. دل‌چرکیهای تلخ که با قاطعیت خود را در من گسترانده‌اند و برق شادمانگی – و جرقه‌ها را – از من رانده‌اند، تا بوده، همدمان همیشگی‌ام بوده‌اند. شاید این واقعیت‌های تلخ و زشت میوه‌ی هستی‌ام باشند. من دلبسته‌ی دلبسته‌ی آنها بودم. و برایم جدائی و بریدگی از آن دل‌چرکیها ممکن نبود. نمیتوانستم، نمیتوانستم ازظهور لوس و نکبت گرفته‌ی ثمره‌های زشترو و بد ادایم ناخوشحال باشم و به آنها بی‌اعتنائی بکنم.
من خودم را – دلم را – و ثمره‌ی دلم را، دوست دارم . حتی اگر دلم دشمن زندگی‌ام و آرامشم باشد. یا خودم را به دلم سپرده‌ام: یا جبر محتومی مرا به او سپرده است. شاید این حرفها که می‌نویسم هیچ‌کدام درست نباشند و چیزی را از آنچه میخواهم بگویم بیان نکنند. نکنند... هر غلطی که دلشان خواست بکنند.
به هر چه بود و هر چه بر من میگذشت، تمکین میکردم ماجراهائی که گذرانده‌ام، جبر بی‌چون و چرا بوده‌اند. حماقت‌ خالص بوده‌اند، حادثه‌های بی‌اهمیت بوده‌اند، کاه بوده‌اند، کوه بوده‌اند، و هر چه بوده‌اند، واقعیت بوده‌اند... و من به آنها خو کرده بودم. چیزهای خوب و چیزهای بد، خاطراتم بودند و با من بودند و به آنچه که با من بود، دل میسوزاندم. همانطور که ممکن است کسی از لگد انداختن و یا از چهاردست و پا رفتن لذت ببرد، من از غمگین بودن ، لذت میبردم.
خوشحالی سبکسرانه‌ای در تمامی من موج میزد و دل مالش گرسنگی‌ام را غمزه‌کنان لمس میکرد. گرسنگی، حقیقتی بود که در جمع تظاهر کرده بود و چاره‌اش نمی‌توانستیم بکنیم. در حالی که هر کدام، شاید، جداگانه خیلی جدی به پول ناهار فکر میکردیم، خونسردانه با یکدیگر، در پراکندگی صحبت‌های بی‌اهمیت، پراکنده می‌شدیم و گاه به گاه کسی از ما، گرسنگی را به دیگران یادآوری میکرد.
زرورقی، ‌خش‌خش‌کنان، بازیچه‌ی باد بود و در کوچه رها بود. و چیزهای دیگر، از هر قبیل، کاغذ‌پاره‌ها، گرد و خاک و بچه‌ها، در کوچه ولگردی میکردند. باران همچنان میبارید و به آهستگی میبارید و آسمان ابری بود، ابری ابری. من که باید خیلی جدی در فکر گرسنگی‌ام میبودم، ویرم گرفته بود که باز هم به نوشتن فکر کنم. در کشاکش این اشتیاق که لحظه به لحظه اوج می‌گرفت – شاید برای دقایقی – فکر نان بکلی گم شده و توده‌های مه اشتیاق آنرا پوشاند. با سماجت و شیفتگی به لطافت کلمات فکر میکردم و با بیقراری یک عاشق، میخواستم درکم را از این روز تلخ – که در یادهایم تعدادشان از سلسله‌ی متراکم ناکامیهایم بیشتر است – با لطافت غمناک روز بارانی در هم بیامیزم و هر کلمه را عاشقانه، از ته دلم بیرون بکشم و با سلسله‌ی پاک کلمات زنجیزها بسازم و خودم را در میانشان دست و پاگیر کنم. با این احساس، اندوه مهربانی زاده شد و در دلتنگی ابرها، غم زمانه، در نگاه دوستانه‌ی من جا گرفت.
مه اشتیاق را، باد خیالات آشفته پراکند.
شاید با کمی حسرت به از دست رفتن آن اشیاق سکرآور نگاه کردم. بعد، پراکندگی چیره شد و قیل و قال اندیشه‌های جوراجور منگم ساخت. خود را به جریان متراکم و تیره و مات این لحظه‌های شلوغ – که هیاهوئی لال داشتند – سپردم و نوبت به توهمات پرت رسید. در بینابین هر توهم گنگ، خیال غذا، مثل نقطه‌های وسط جمله‌ها که برادری کلمات را بهم میزنند، تداوم منطقی آن اوهام غیر منطقی را به هم میزد و جابه جا، جاگیر می‌شد. به هرحال، اساسی‌ترین مسئله‌ی آن روز و هر روز و هر ماه و هر سال، نان بود. صبحانه بود، ناهار بود، شام بود. و ... اندوه جاودانه، برای گرسنه‌ها، به چنگ آوردن غذا بود، و سیر شدن ... دل نازک من به زیبایی کلمه میاندیشید و حسرت مکان آرامی داشت که بتمرگد و از اعماقش سرود گرسنگی و نان را بخواند و ... آسمان بهار دیوانه بود – یا میبارید – و گهگاه که طنین وعده‌هایش دل را خالی میکرد ، گوش‌ها ازار میدید و به هیچ کجای این دنیا بر نمیخورد. جا به جا دل آسمان گرفته‌تر از دل من بود. تراکم اندوه بود که کومه میشد و بعد اشک میشد و اشک چیزی بود که من از آن قطره‌ای نداشتم، در آن لحظه‌ها نداشتم. به خودم قول دادم که حتما این لحظه‌ها را بنویسم و خاطرم ازین وعده خوشحال بود.
گرسنگی در شکم بیداد میکرد، مدت‌ها بود بیداد میکرد. و باز هم چیزی از درونم روده‌هایم را در چنگ میفشرد و مرا به درد میآورد. گرسنگی به هیچ مرضی شباهت ندارد، یک مرض ناب است و خصوصیات روشنی دارد. فقط کسانی که گرسنه مانده‌اند و پیه شکم سیری، خلسه‌ی خاص گرسنگی را از یادشان نبرده است، میدانند که آن خصوصیات چیست و با گرسنه چه بیدادی میکند. شکمم داغ بود – انگار اب جوش توی آن سرازیر کرده بودند – مثل اینکه کسی داشت روده‌هایم را به هم گره میزد و در طرف چپ سینه‌ام چیزی «مکنده» بود که خونها را میمکید و از گوشه‌ی دهانش به درونم وامیریخت. فاصله به فاصله چیزی گلوی قلب عاشقانه‌ام را میفشرد و تیره‌ی درد هولناکی – مثل برقی که برای لحظه‌‌ی بیدوامی در قفسه‌ی سینه‌ی آسمان میدرخشید – پر پیچ و گزنده، تیر میکشید و سینه‌ام را پاره میکرد و در من جاری میشد. بعد، خاطره‌ی نزدیک شکنجه‌ای این چنین غیر منتظره، در گوشه و کنار یادهایم به تلخی میماسید و لخته میشد. هوا از گلویم وارد میشد و حس میکردم که سوراخ گلویم از یک دروازه فراخ‌تر است، سرم درد میکرد یا، درد نمیکرد، انگار خالی بود و باد در آن میپیچید و سنگین بود. و از سنگینی خسته بود. بد خسته بود و تیک تاک منگ کننده‌ای در آن بود. گوشهایم به طرزی هذیانی دقیق شده بود و تیک تاک را به رسائی بانگ هزار طبق میشنید. صدای همهمه‌گون و لمس‌شونده‌ای باز تاب تیک تاک بود و با موسیقی مشئومی که مرا پر کرده بود، همراهی میکرد. و ملودی تیک تاک، در من مارش عزای کشنده‌ای بود. در پوستم حرارت ولرم نامطبوعی موج میزد و رگهای زیر پوست سرم تب‌آلوده میپریدند و لحظه به لحظه در تمام جسمم بیحالی خلسه‌آوری میدوید و سرم گیج میرفت و پرده‌ی نگاهم تار میشد. باز هوشیاری میآمد و نگاهم، ناباورانه، واقعیت روز را و کوچه را میدید. ولی همه‌ی چیزها ضعیف و رنجور به نظر میآمدند. بیماری من بیماری روز میشد و بیماری زمانه ، بیماری من. در حالتی شبیه تب و کوفتگی همه چیز تبدار و کوفته بود و با نگاهی که به دنیا میانداختم، روحم دچار تهوع میشد و چشمم با خستگی نگاهش را پس میگرفت. و قلبم – قلب گرسنه‌ام – مانند پرنده‌ی کوچکی در سینه‌ام بی‌قراری میکرد و بال میزد و میلرزید و من از لرزش او لرزان بودم. سرگیجه میگرفتم و چشمم خوابش میآمد و روحم دلتنگ و تنها و خسته بود. احساس میکردم در وسعتی خشک و داغ و پر از اندوه در کویر، گیر افتاده‌ام، و دلم به حالم میگریست و در دشت خیال من – آن کویر که مرا داشت بیچاره میکرد و آزارم میداد، به روشنی و صراحت «خودم» حس کردم که آن گرمای دم‌دار، نه از آتش و نه از نور، از آه سوزنده‌ی حسرت بود. زیرا گرمای ورم کرده و بیحال آهها را بر پیکرم حس میکردم. و ... باز گرسنگی به شکم مشت زد و نان خواست و من دستپاچه شدم و دلم برای خودم سوخت و سکوت کردم. برای دیگر بار یادها  و فکرهای دیوانه‌ام به سراغم آمدند و نگران از دست رفتن خودم شدم . در اعماقم، تجربه‌ی یادها، که در آینه‌ها خودش را دیده بود، بمن گفت: 
-   حالا رنگ پوستت تیره شده است و لبهایت بار گرفته‌اند و نگاه سیاه و درشت و گاو‌گونه‌ات به کاسه‌ سرت گریخته است و قشر نازک و لیزی مثل لایه نازک پیاز - رویش را پوشانده است .و نگاه کردن به قیافه زننده ات ، چندش آور و نفرت انگیز است .

از ترس زشت شدن، لرزشی ناامید، تیره‌ی پشتم را لرزاند و بفهمی نفهمی آن را حس کردم.
هر چه بود، زندگی، مثلِ چراغی که نفتش ته کشیده باشد، در من پت پت میکرد. تا کی دوباره در زندگی من نفت بریزند؟
در همان لحظه‌ها که گرم این افکار بودم و در خودم گم بودم و شاید دنباله‌ی فکر تازه‌ای را میگرفتم، صدای «عارف» در گوشم زنگ زد:‌
ـ قاسم ناهارش تموم میشه !         
 - می خوای سفارش کن دو تا دیزی نیگه داره.
- غرغر میکنه، تازه اگه پول جور نشه چی؟ پفیوز واسه پول ناهار چاک دهنشو میکشه و حوصله میخواد آدم پوزه‌ شو ببنده
... پس میگی چیکار کنیم؟‌ همینطوری که هسیم واسیم تا مقوا بشیم؟
-...
و سرش را تکان داد و قاه‌ قاه خندید. «مهدی» که شیشه‌ی عینک دودیش را پاک میکرد، سرش پائین بود. بعد از اینکه عینکش را به چشم زد، با نوک پایش موزائیک جلوی خانه‌ی جهود را به بازی گرفت. من و عارف و «صابر»، از بد حادثه روز و شبمان را به هم پیوند زده‌ایم و نوعی اتحاد مثلث ایجاد کرده‌ایم. طی مدت کوتاهی که بچه‌های کوچه ما را همیشه با هم دیده‌اند به «سه‌تفنگدار» معروف شده‌ایم. در آن لحظه‌ی بارانی و ابر آلود که قصه ی حاضر پایه میگرفت، صابر با ما نبود و باید تا چند دقیقه‌ی بعد به ما می‌پیوست. طی روزهایی که ما سه نفر با هم بودیم، بی آنکه قرار معلومی گذاشته باشیم وظیفه و هدفمان تهیه کردن یه وعده غذا بود. و چه امیدوار بودیم و تا چه اندازه روی عرضه و کارآمدی خودمان حساب میکردیم... شاید هم تنها، به خاطر دلخوش کردن و گول زدن خودمان بود. به هر جهت تا آنروز از تک و تا نیفتاده بودیم. هر طور بود واز هر کجا میشد، پولی گیر میآوردیم و سه نفری دو دیزی میخوردیم. گوش حسن را میبریدیم، علی را تیغ میزدیم، جلوی «آرسن» را میگرفتیم که نصف پولش را به ما بدهد، از مهدی پول قرض میگرفتیم ... و به تدریج که تقویم ورق میخورد، اوراق اعتبار و حیثیت ما از دفترچه‌ی نخ در رفته‌ی وجودمان کنده میشد.
تا آنروز دلتنگ بارانی، من و عارف ورقه‌های معافی‌مان را گرو گذاشته بودیم. صابر هنوز درس میخواند و معافی سربازی نداشت. آخرین نقطه‌ی امیدمان کور شده بود، چند شب پیش‌تر «با غر و التماس» شش تومان از «فرمان» شاگرد قهوه‌چی قرض گرفتیم که فرداش پس بدیم ولی... ن-ش-د.
بیکاری، با نهایت شقاوت ما را با حداقل زندگی – گوساله‌وار زندگی کردن- بیگانه کرده بود. و آنروز اندوهگین بارانی، روز گرسنگی بود. و ما نمیخواستیم به جبر گرسنگی گردن بگذاریم.
«مهدی» وضعش از همه‌ی ما بدتر بود. یک هفته سرکار میرفت و پشت بندش چهارماه بیکار میشد و همیشه برای پول بلیط اتوبوس لنگ بود. بیشتر روزها – که آنروز دلتنگ بارانی هم جزوشان بود- به امید اینکه بتواند طلبش را از ما بگیرد، به کوچه میآمد و ما با صد بد و بیراه، اگر خش خش و جرینگ جرینگ پول خوردی از ته جیبمان به گوش میخورد، مافوق، پنج ریال به او میدادیم. «صابر» با پدرش زندگی میکرد و «عارف» در یک خانواده‌ی پرجمعیت که به سرپرستی مادرشان اداره میشد. از این جهت همیشه شرم مشفقانه‌ای مانع «عارف» بود که غذای روزانه‌اش را در خانه بخورد. این دو به نسبت من و مهدی خیلی سعادتمند بودند، زیرا مهدی که خانواده‌ای نداشت، برای خوابیدن با پرروئی مذبوحانه‌ای همیشه در ساعات آخرین شب به خانه‌ی عمه‌اش پناه میبرد. و من بدتر از او حتی فامیلی که بتوانم در پناه سقفش شبها را و سیاهی شبها را بر بیاورم، نداشتم. اطاقم را که از مدتها پیش کرایه‌اش عقب افتاده بود ترک کردم و تمام اثاثیه‌ام خرج چند روز شکمم شد. و آن روز من بودم و یک چمدان کتاب و مجله و یک تخت سفری. خودم را به امانت به کوچه‌های شهر سپرده بودم و به خیابان و به دنیا. و چمدانم در گوشه‌ی اطاق پدر «صابر» - یتیم وار کز کرده بود.
چه شبها‌ی پر عذابی داشتم وقتی که از ناچاری به اطاق صابر و پدرش پناه میبردم و آزادی خاموش و بسیار فقیرانه‌ی آنان را ازشان میگرفتم. به این ترتیب بود که فقر و ناچاری و همدردی و بی هدفی وجه اشتراک ما بود و به هم نزدیکمان ساخته بود. شاید بهمین ترتیب است که خوشبختها نیز با خوشبختهای دیگر پیوند میخورند.
در آن روز دلتنگ بارانی، زمان بی ترحم به جلو میرفت و کم‌کم دو ساعت بعد از ظهر شد. دلشوره‌ی من کم و شاید هیچ بود، زیرا در زندگی‌ام روزهای بارانی و دلتنگ و آفتابی و دلتنگ و در هر صورت پر از گرسنگی، زیاد بوده‌اند و من به حکم تجربه‌ی تکرار، از بی‌غذائی وحشتی که باید می‌داشتم ، نداشتم . اگر بگویم ککم نمی‌گزید و عین خیالم نبود، دروغ می‌گویم. ولی بدون احساس فاجعه و با سکوت، گرسنگی را تحویل میگرفتم . اما آنهای دیگر با من توفیر داشتند، شکم‌های آنها به هر ترتیب، با کمک خانواده یا شبه خانواده‌ای پر شده بود، تنها من بودم که خانواده را از یاد برده بودم. و آنروز دوستان، شکم خالی آزارشان میداد – زیاد آزارشان میداد – و بیقراری میکردند. بدون هیچ نقشه‌ی معینی، آنروز، طوری پیش آمد که «عارف»‌ و من میخواستم «مهدی»‌را جلو بیندازیم که غرورش را پیش پای سگ بیندازد و از جائی قرض و قوله‌ای بکند. عارف گفت:‌ میتی جون، تو برو پیش قاسم، شاید قبول کنه امروز ناهار بخوریم بعد که مایه جور شد ما دونگ خودمونو به تو رد میکنیم.
مهدی من و منی کرد و با ناباوری گفت:‌
-  مرتیکه خیلی دهن لقه، میترسم کنفم کنه، تا حالام بش رو ننداختتم.
من گفتم: - پس برو دیگه، ممکنه تو لو لهنگت پیشش بیشتر از ما آب ورداره، پیه کنفی رو هم بمال به تنت.
لبخند نا امیدی از لای دندانهای مهدی سرید بیرون: - میرم، شاید معرفت به خرج بده.
پاهای مهدی نامنظم و با بی‌اطمینانی قامت زمختش را به طرف قهوه‌خانه پیش میبرد و من و عارف برای حفظ غرورمان و برای اینکه احیانا مردم فضول و محترم خیال نکنند «لابد گرسنه‌ایم» دستمان را توی جیب شلوارمان کردیم و شروع کردیم به سوت زدن، مهدی به قهوه‌ خانه نرسیده، پشیمانی پاهایش را سست کرد و نرم، افسارش را کج کرد و برگشت: - رویم نمیشه بگم. اصن نمیتونم.
من حرفش را میفهمیدم، خوب و به روشنی تمام دردِ او درد من بود. «غرور کنه‌ی کثیف و  پرروئی است که از آدم کنده نمیشود.« شاید. اصلا روح ما کنه بود. دوباره به «چکنم، چکنم » افتادیم و در حالی که شکممان خالی و داغ بود، میخندیدیم و لودگی میکردیم. باز مهدی پیشنهاد کرد که برود و از زن شوهرداری که با او آشنائی مختصری داشت پول قرض کند و ما تشویقش کردیم و خودمان به طرف خیابان راه افتادیم.
عارف پشت سر مهدی صفحه گذاشت: - ابله، همیشه میگه که کم‌روست. معنی آدم خجالتی رو هم فهمیدیم. دیدی با چه پرروئی رفت پیش زنه؟ والله اگه من نصف روی اینو داشته باشم . من صد سال سیا روم نمیشه همچی کاری بکنم.
از بی انصافی خودمان دلم گرفت و حیای دوستی، و گریز از جر و بحث، نگذاشت به عارف بتوپم و جوابش را ندادم. فقط خنده‌ای کردم که معلوم نبود در بی طرفی بود یا جانبداری از عقیده‌ی عارف. کمی بعد گفتم: بیخیالش، از ناچاری آدم خیلی کارا ممکنه بکنه. این که چیزی نیس.
بعد موضوع صحبت بیخودی عوض شد و در واقع «هیچ» شد. دلگرمی کمرنگی خاطرمان را به آسودگی دعوت میکرد. قدم که میزدیم، با هم دم گرفتیم: - هر چی که پیدا میکنیم، خرج اتینا می‌کنیم .
هیچ چیز، حتی گرسنگی، مانع چرت و پرت گوئی ما نمیشد و در بدترین لحظه‌ها سعی میکردیم – بی‌اراده سعی میکردیم- که زندگی را انگولک کنیم. پر واضح است که درسهای اخلاقی و اجتماعی و غیره و ذلک... را فوت آب بودیم و با وجود اینکه آگاهی داشتیم «متلک گفتن و دهن لقی آدم را سنگ روی یخ میکند» کارهائي که نباید بکنیم، میکردیم. رفتار به ظاهر هرزه‌ی ما عکس العمل ناشایسته‌ای داشت و اخلاق اجتماعی از دیدن ما آدمکهای بی اهمیت ، و تحمل شنیدن حرفهای رکیکمان، حالش بهم میخورد، و با نفرت و بیزاری از بغل گوشمان رد میشد. اخلاق که در دسته‌ی وارسته‌ای از مردم محترم متجلی میشد، به صورت نجیب زاده‌ها و شوالیه‌های تهرانی و کارمندان عالیرتبه – با پرنسیپ و اطو کشیده – خیلی با تانی و وقار در خیایانها قدم میزد و احیانا در کسوت یک جنتلمن تازه به دوران رسیده پوشت قرمز زده بود که یک دست مبارکش را در جیب متبرک شلوارش داشت و با دست دیگر – با یک برگ دستمال کاغذی – دستگیره ماشین شکاری اش را باز میکرد ! و ... به هرحال حس میکردیم که تحقیرو نفرت از نگاه مردم محترم و آداب و اخلاق‌دان شراره میزد و به سر و صورت ما میپرید. و ما با نوعی گستاخی و لجاجت ، پارازیت  شرافت متداول کوچه می‌شدیم و کلمات رکیک به ناف مردم مودب می‌بستیم . فکر میکنم این کار را میکردیم تا از خندیدن محروم نشویم . شاید هم کششی گریز ناپذیر، که ما به طرف داغی و ظرافت‌ زنها میکشاند، به صورت مضحکی ناشیانه و بدوی در می‌آمد و از لای دندانهامان در میرفت. به هر صورت این کارهای حقیر نوعی خوشحالی سخیف و حیوانی به ما میداد . در نبش کوچه و خیابان ایستاده بودیم و مهدی دست از پا درازتر و ناموفق به ما پیوست:
-  به سنگ خورد...هه هه هه (و شرم زده با سر فرو افکنده و صورت سرخ) نزدیک بود از خجالت آب بشم...
- میخواستی بشی... کی گفت جون من نشو.
من این حرف را بدون غرض و از سر بیهودگی زدم کمی بعد صابر هم به جمع ما اضافه شد. و دستها بی هدف برای چندمین بار در آنروز به هم فشرده شدند و مبلغی خنده‌ی قبا سوختگی به هم تحویل دادیم . از دردمندی به بی دردی پناه می بریدم و کشک بیهودگیمان را میسائیدیم. فاصله به فاصله نگاهمان روی بدن نرم و پر زنها، که تکان‌های دلربائی داشت لنگر میانداخت و با دندان‌های به هم فشرده زمزمه‌هایمان را شروع می‌کردیم :‌ آخ... ... و شکم هایمان ساز دیگری میزدند – در حالی که فکر گرسنگی و شکم خالی، در آن گوشه‌ی خیابان، همراهیم میکرد، یاد ناخوانده‌ای مرا به کودکی در روستا پرورش یافته‌ام برگرداند و آوای گوساله‌های گرسنه در گوشم پیچید. نگاه خاطرم دهکده‌ای را در تنگ غروب میدید: «آخرین تیغه‌های آفتاب در تیرگی افق مغرب میمیرند. هوا غلیظ میشود. تنگ غروب است. در اطراف ده کوره راههای مختلف پر از گرد و خاک هستند. به تدریج حلقه‌ی گرد و خاک تنک‌تر میشود و غلیظ‌تر. و خاک‌های راه در فاصله‌های دورتر از  ده، کمرنگ میشوند و بعد زایل میگردند. کمی بعد گرد و خاک مثل لشگری میهمان از چند جهت وارد دهکده میشود، به هوا برمیخیزد و کالبد ده را پر میکند. روستا را میبینی که قبای خاک بر کشیده است و از زیر سرپوش خاکی ولوله‌ای میشنوی. دقیق‌تر که گوش فرا میدهی، صداها را تمیز میدهی. صدای زن روستائي است که جلوی خانه‌اش ایستاده است و با همسایه‌اش حرف میزند. صدای گوساله‌ها و بره‌های گرسنه که بیقراری میکنند، خیلی روشن و پیگیر به گوش میرسد. صدای «هررر. هررر» چوپان و گاو چران را شاید اگر خوب گوش فرادهی بشنوی. صدای پای کوچک گوسفندان – سم‌شان – که ریتم تند و کوتاه و ظریفی دارد، به خوبی شنیده میشود. صدای رساتری از ضربه‌ی سم گاو‌های رمه به گوش میآید. همهمه‌ی آلوده به غروب دهکده که از مجموعه‌ی صداهاست گوش را پر میکند. پسرها و دخترهای دهاتی در رمه‌ها پراکنده‌اند تا گاو و گوسفند خودشان را سوا کنند و به خانه ببرند. از شور و جنبش ده در تنگ غروب گنجشک‌ها هم به هیجان آمده‌اند و بیخود این سو و آن‌سو میکنند و سرود میخوانند. ماده گاوها برای دیدن گوساله‌های گرسنه‌شان  سرو و صدایشان بلند است و در جریان تند و سریع ورود چارپایان از چرا برگشته به دهکده جنب و جوش عجیبی همه ی ده را پر میکند، پس از چند دقیقه جنب و جوش کاهش مییابد و ادامه‌اش به حیاط پرچین دارخانه‌ها کشانده میشود. بعد، که کوچه‌های ده را بنگری همه جا نشانه بی احتیاطی و کم حوصلگی چارپایان پرچریده را می‌بینی که همه چیز را آلوده کرده‌اند. تک و توک مردان ده را نیز می‌بینی که لبشان از گرسنگی بار گرفته است و سوار بر الاغ یا پیاده با قشری از خاک که توی گوششان چپیده، خسته، به طرف خانه‌هایشان می‌روند. دسته‌هائی که دیرجنبیده‌اند در فاصله‌ی دورتر از ده، به نظر میآید، که دارند شتاب می‌کنند تا به ده برسند ولی حرکتشان کند و مورچه آسا به گمان می‌آید. میتوانی به خوبی گرسنگی و اشتها را در چشم یک یک مردهای ده بخوانی حالا منطقه‌ی نگاهت را محدود کن و به یک حیاط پرچین دار روستائي بنگر. گوساله‌های گرسنه را در جای جداگانه‌ای محبوس کرده‌اند بره‌ها و بزغاله‌ها را هم در جای دیگری. در گوشه‌ی دیگر زن خانه شیر مادران آنان را میدوشد و ته‌مانده‌ای برای گوساله و بزغاله و بره‌ها میماند. گوساله بیقراری میکند و مادرش – ماده گاو – بیقرارتر جوابش میدهد و نمیدانم چطور شد که صدای بیقرار شکم خالی ما با آن هنگامه‌ی غروب روستا، شباهت غریبی یافت. بدون هیچ دلیلِ خاصی، بوی تند و تازه و گرم سرگین در مغزم پیچید.
*.*
ابرها سبک میشدند و داشتند پراکنده میشدند. در خیابان ، زندگی موج میزد . زندگی توی ماشین‌های سواری با دنده‌ی دو و سه حرکت میکرد. زندگی توی کیف خانمها و توی چشمانشان نفس میکشید. زندگی توی دهن دستفروشها و مغازه دارها رجز میخواند. و ... زندگی توی سینی پر از چای «بازار رو» قهوه‌خانه – قند پهلو و مایه دار – بین کاسب‌ها پخش میشد. بیکارها، می‌بردند و پس میفرستادند. زندگی توی دکان قصابی به قناره‌ها آویزان بود. زندگی بنفش در باتوم پاسبان‌ها به تندی میزد.
گروه ما، بیهدف و بیهوده گو، همچنان موجودیت گرسنه‌ی خود را ادامه میداد. حرفهای بیربط و بی اهمیت مان را میزدیم و حادثه‌ای اتفاق نمیافتاد . و .. آسمان هنوز ابری بود.
توی درد دلهایمان، درست یادم نیست چه وقت ، موضوع ورقه‌های معافی پیش آمد و عارف گفت:
-   امروز ممد بقال صدام کرد و گفت بیاین معافی‌ها تونو ببرین.
-   تو چی گفتی؟
-          چی بگم . گفتم همین روزا مایه‌دار میشیم، پسشون میگیریم. بعدشم گفتم مرد حسابی! جوونیم جاهلیم، کارمیکنیم میدیم . اونم ورم کرد.
-          اونم حق داره، ماهم حق داریم... شماها حق دارید.. اونا حق دارن... ممکنه سرنوشت ورقه‌های معافی این باشه که همونجا که هستند خاک بخورن...
دوباره حرف به پراکندگی کشید. دقایقی بعد که از زور ناچاری و بیهدفی دستهایمان را به هم قفل کرده بودیم،  پا روی شانه همدیگر لنگر انداخته بودیم «آلیس» دختر چشم سبز و پر روی یهودی از جلویمان گذشت. مهدی گفت: - خانم... افتاد! متلکی گفتیم و متلکی سخت‌ تر از او شنیدیم .
صدای خنده‌ی لوس و پر طنین چند بیکاره با خنده‌ی شادمانه‌ی ما قاتی شد و درست بعد از این که خنده بند آمد به سخافت اخلاقی خودم فکر کردم و روحیه‌ی نامتعادل و چند گونه‌ای که در من بود خودم را به تعجب انداخت. حیرت زده به خودم نگاه میکردم که در اوج ابتذال به تجلی درخشان ذرات شعر دست میافتم و پیش میآمد که در بحبوحه‌ی احساس و فکر و جدی بودن، یکباره بند را آب میدادم و به شوخی‌های مستهجن پناه میبردم.
کمی بعد که فقر میخواست رشته‌ی متحد ما را از هم بگسلد، مهدی پیشدستی کرد و راهش را – به جانب هدف نامشخصی – از ما جدا کرد و بی آنکه کلام مبتذل و زیاد تکراری شده «خدا حافظ» معنائی برایمان داشته باشد، به ترتیب دستهایمان در دست مهدی فشرده میشد و در حالیکه فکرها در جای نامشخص و تاریک دیگر ویلان بودند، لبها تکان میخورد: «خداحافظ، خدا حافظ» ... بازهم گروه رسمی و سه نفری ما بی تکلیف کنار خیابان ایستاده بود و یکدیگر را ریشخند میکردیم و به امید پولی بودیم که دیزی ابگوشت در شکممان بریزد. در حالیکه ظاهرا گروه ما از خدا متنفر بود و او را قبول نداشت و حتی برایش تره خرد نمیکرد، شاید هر یک از ما در درونش از خدا خواهش و تقاضا میکرد که پول ناهار را جور کند و کاری را که ما نتوانسته‌ایم انجام دهیم، او بکند. خود من چنین فکری می‌کردم و چیزی در درونم به تزویر، تملق میگفت و هندوانه زیر بغل خدا میگذاشت. نمیدانم خدای رفقا چه ریخیی داشت، ولی مال من موجود متفرعن و خودپسندی به نظر میآمد که میشد با تملق و چاپلوسی سرش را شیره مالید.
شاید دقایقی را هم به انتظار معجزه‌ی آن بزرگوار بیهوده تلف کردیم و وقت عزیز! را هدر دادیم. به هر حال از کرم «اوسا کریم» خبری نشد، کما اینکه هیچوقت از کرمش خبری نبود. هر چه بود خدای ما غیر از خدای دیگران بود. درست یادم نیست چطور شد که عارف ناگهانی دستمان را گرفت و به طرف قهوه‌خانه‌ی «یداله» کشاند. و ما، که هیچ دلمان قرص نبود، حاضر نبودیم که همین‌طور سرمان را پائین بیاندازیم و برویم دیزی خوردن و انکار کنان از رفتن، اعتراض کردیم که – مردم حسابی، خوردن دیزی ازما، پولشو کی می‌خواد بده؟
عارف گفت: - میخوریم و دوتامون میزنیم بیرون پول جور میکنیم، یکی م گرو میمونه اون تو .
-          کی بمونه؟
-          - پشک میندازیم.
یادی در من جرقه زد. روزنه تنگ و کوچک  امیدی پیدا شد «کتاب‌های مرا میفروشیم» و به رفقا گفتم و اصرار کردم «اول آنها را بفروشیم و بعد ناهار بخوریم» عارف مخالفت کرد : - دیزیش تموم میشه، اول میریزیم تو حندق، بعدشم میریم اونارو آب میکنیم.
چند دقیقه‌ی بعد در قهوه خانه‌ی یداله نشسته بودیم و وقتی دو دیزی «سه قاشقه» جلویمان قرار گرفت، نیش گروه باز شد و صابر و عارف به تربچه‌ها هجوم بردند و بعد که ترید آبگوشت حاضر شد، سه تائی در یک مدت خیلی کوتاه قال ناهار را کندیم و ظرفها خالی شدند و گوشه‌ای از شکم ما پر شد. بعد، وقتیکه داشتیم با حوصله و تانی خاصی – حوصله و تانی خاص آدم‌های بیهدف و سردرگم – چای قند پهلو هورت میکشیدیم، به صحبت دستفروشهائی که در قهوه ‌خانه نشسته بودند و گپ میزدند گوش میدادیم و خنده‌ی بیکاره‌ای در خطوط سیمایمان – که شکمش سیر بود – ولنگاری میکرد. دستفروش‌ها در حاشیه‌ی حق و حساب‌ دادن به آژادان‌ها صحبت میکردند و بیداد مستبدانه‌ی آنها، یکی شان که آدم ریزه اندام و حرافی بود سخنان تند و تلخی گفت. و همراه با دشنامهایش داستانی تعریف کرد.
بعد از داستانش هم چون دید ما سراپا گوش شده‌ایم، تشویق شده بود و مرتب میخواست خاطرات شخصی‌اش را که مربوط به برخورد با آژانها بود تعریف کند. نمیدانست که ما هر کدام از شیرینکاری و مهربانی!! پلیس سینه‌هامان پر از داستانهای لطیف و دلکش است و مال او، پیش حکایت ما و دیگران یک پول سیاه اهمیت ندارد.
دیگر به مکالمه‌ی آنها گوش نمیدادم، و بی آنکه خودم بخواهم باز فکرم به ولگردی پرداخت و در نوعی خواب زدگی و بیهدفی میگشت و چرت میزد و دقیقا شاید به هیچ چیز نمیاندیشید، شاید هم به تفرقه‌ی خودش فکر میکرد... بله به تفرقه‌ی خودش فکر میکرد. و یادم هست که میل داشتم کلمات مناسبی برای بیان کردن ناتوانی فکری پیدا کنم که در وجودم سرگردان بود و راکد بود. می‌خواستم بگویم «گاهی مخ آدم کوکش میخوابد... و نوعی استراحت خفقان آور و اضطراری مغزی پیش میآید که آدم همه‌اش میخواهد به چیزی فکر کند و نمیتواند ...» وقتی تا حدی نشستن ما در آن قهوه خانه بیش از حد معمول طول کشید به خود آمدیم و پشک انداختیم، صابر رفت تا کتاب‌های مرا بیاورد. عارف و من هر کدام در فکرهای خودمان غرق بودیم و چهره‌ی عارف کاملا سرخ شده بود. او هر وقت اندیشه‌ی تلخ و ناراحت کننده‌ای عارضش میشد خون به چهره‌اش میدوید. مدتی خواستم بکوشم و حدس بزنم که عارف به چه چیز میاندیشید و گمان‌های گوناگونی در ذهنم بال گشودند... و در آن بین گمان بردم او به زن رفیقه‌اش فکر میکند که مدتهاست با او رابطه دارد و شاید در خیالش، از قضیه‌ی شکایت زن، که به زندانی شدنِ او منجر شده بود، عصبانی شده بود. شاید هم بدجنسیهای زن، یادش میآمد ودلش را میآزرد. «زن با پرروئی تمام، پارسال جریان رابطه‌اش را با او، به شوهرش گفت و بعد شکایت کرد. و بعد از زندانی شدن عارف مرتب به ملاقاتش میرفت و پول و میوه برایش میبرد و در پشت میله‌ی ملاقاتی‌ها اشک میریخت. وقتی هم عارف آزاد شد مدتی با هم کاری نداشتند ولی زن دوباره اورا وسوسه کرد و با هم جور شدند. زن، تقریبا جور عارف را میکشید و مرتب به او پول میرساند. چند بار «هزار تومان، هزار تومان» باو داد و او هم پولها را هدر داد. وقتی پدر عارف مرد، برای کفن و دفن او لنگ بود و زن که فهمید عارف پول برای چه لازم دارد، از دادن پول امتناع کرد. تا آنروز دلتنگ بارانی، مدت‌ها بود که زن هر روز عارف را به قرارگاه میکشاند که به او پول بدهد ولی این فقط وسیله‌ای برای دیدار او بود و بعد بهانه‌ میآورد که نتوانسته است پول فراهم کند. ما در این مدت همیشه امیدوار بودیم که پولی از طریق خانم برسد و همیشه ناامید میشدیم. من خوشحال بودم که تا آن لحظه به گند «باج خوردن»‌ آلوده نشده‌ ام و داشتم فکر میکردم که عارف نا انسان است یا آن زن. و هر کدام از آنها نا انسان بود، برا ی من هیچ توفیری نداشت. مهم این بود که من هیچ پیوند روحی یا احساسی و دوستانه‌ای نسبت به بچه‌های هم صحبتم نداشتم و بارها این موضوع را به هم یادآورده کرده بودیم. صورت فرسوده زن رفیقه‌ی عارف در ذهنم شکل گرفت و همانجا روی چهره او، یک یک صورت زنهائی که با خودم رابطه داشتند، ساخته شد و به هم ریخت و باز ساخته شد و نوع روابطم با آنها و رفتاری که با هر کدامشان کرده بودم یادم آمد و محو شد... و در تمام آنها یادم آمد که رفتار من با همه‌شان توهین آمیز و زشت بوده است و میخواستم خودم را محاکمه کنم «چرا با آنها بد رفتاری کرده‌ام؟» حتما دلم خواسته است و حتما از بدی کردن با خوبی کردن به آنها ناگزیر بوده‌ام و جز آنچه مرتکب شده‌ ام راه دیگری نداشته‌ ام و شعورم حکم میکرده است که آن کارها را بکنم...
در آن بعد از ظهر بارانی و دلتنگ چه فایده‌ای داشت که خودم را بررسی و انتقاد کنم؟ ...
صورت «آنژل» با چشمهای درشت، لب سرخ و گوشتالود در ذهنم نشسته بود و مات و مستقیم و ملامت آمیز نگاهم می کرد و من با مهربانی‌ به موهای کم پشتش دست میکشیدم. بعد، یکباره دستم را از روی موهایش پس کشیدم و فکر کردم میخواهم ذهن بچه‌ای را از موضوعی منحرف کنیم – حالا شاید، در لندن رفیقه مرد دیگری است. و دلم فشرده شد و کینه به مهربانی دروغینم مشت کوبید و به گوشه‌ای انداخت. «شاید یک جوان هندی، حالا دارد، بدنش را لمس میکند، شاید هم یک پیرمرد جنتلمن انگلیسی را میخواهد سر حال بیاورد. شاید هم با نشخوار خاطره‌ای دلخوش است...» - اصلا از کجا معلوم است که روسپی نشده باشد؟ ها؟ ... اگر شده باشد و باز هم سر راه زندگی من قرار بگیرد... حاضرم با او به بستر بروم؟ از دیدنش حالم به هم میخورد؟ با طمع باز مزیدن لبهای او بطرفش میروم؟ ... با لگد چانه‌ی قشنگش را خرد خواهم کرد؟ تف برویش میاندازم؟ یا پایش را میبوسم؟ ...
آوخ... قلب مهربانم درد میکند قلب مهربانم گریه میکند. قلب مهربانم متنفر متنفر متنفر است.
به خود میآیم به تلخی اخمم درهم شده است. عارف میگوید: - چته، بغ کردی؟
-  هی ییی... همینطوری...
صابر آمد. دوازده جلد کتابهایم را در پاکتی پلاستیکی گذاشته بود. نگاهشان که کردم. با مهربانی، دلم برایشان تنگ شد. و متاسف شدم  آنها را از دست میدادم. به خود دلداری دادم:
- تا پولدار شم، دوباره همشونو میخرم . صابر نشست و کتابها را سراند جلوی من. هر سه خندیدیم و سر تکان دادیم و من کشدار و گره گره خندیدم:‌ - های... های... های...  – عارف و من آماده رفتن بودیم تا کتابها را به پول نزدیک کنیم. صابر توی قهوه‌ خانه گرو ماند. کتابها زیر بغلم را پر کرده بودند و امیدوار بودیم بتوانیم با فروششان پول قابل توجهی بدست بیاورم. در بین راه «عارف و من حدس میزدیم که چقدر پول میتوانیم بگیریم ... و نقشه کشیدیم که با پول اضافی به سینما هم برویم.
بین کتابها «مادام کاملیا» و «مادام بوآری بغل هم قرار گرفته بودند و من با بی عاری دلم خواست تداعی کنم که یک نشمه حرفه‌ای دارد شگرد شایسته روسپی گری را به یک نشمه‌ی آماتور تعلیم میدهد. «بکت» و «ابله» با هم آنطرفتر در گوشی صحبت میکردند و «پرنس میشکین» با مهربانی و بزرگواری در تایید نطق وراجانه‌ی بکت سر تکان میداد و لبخند میزد. «موپاسان» توی یک جلد از داستانهای کوتاهش نشسته بود و اخمو و خل وضع توی خودش بود. در این کتاب او با دیوانگی رسوائي‌های اخلاقی بشر را روی دایره ریخته بود و نتیجه‌اش، در عوض عبرت مردم ، در این کتاب بود که در آن لحظه با خشم موهای سبیلش را میکند. در وسط کتابها «مادر ماکسیم گورکی»‌قایم شده بود و زورکی و دزدکی نفس میکشید. یه کتابفروشی مورد نظر، که کتاب کهنه میخرید، رسیدیم. و زندگی در بی انصافی موذیانه‌ی کتابفروش ، با حرص و پدرسوختگی تمام نفس میکشید. و زندگی در ما در نهایت درماندگی و احتیاج ، تن به تسلیم و فحشای اخلاقی میداد. کتابها را به پنج تومان و پنج ریال فروختیم و مطمئنم که به هیچوجه آنها را کمتر از پنج تومان نمیفروختیم، چون پول ناهارو چای مان پنج تومان میشد.
با خیال آسوده،  به طرف قهوه‌خانه بازگشتیم. آسمان صاف شده بود و ابرها نابود شده بودند و آفتاب ، داغ و درخشان بود. فکر کردم . هوس کردم اینطور فکر کنم – که آسمان هم، شاید، عزای اندوه و نگرانی ما را گرفته بود.
فراغت خیال ما زیاد طول نکشید. چند ساعت بعد، دلهره‌ی شام، همه‌ی فکرمان را مشغول کرد. در ساعت بیخیالی باز هم هوس نوشتن، مانند تب نوبه، به جانم ریخت و در لاک خود فرو رفتم. تا گره مشکل و کور شام، این فکر همراهم بود. فکر قاطعی که در آن هوای تیره و بارانی نیمروز در من نطفه بسته بود. رشد میکرد و فضای فکریم را پر مینمود. همه‌اش در اندیشه بودم که کلمات زیبا و فرم پذیری برای بیان باران بیابم و یاد کوچه و باران و سایر چیزها، در تصورم شکل میگرفتند. و به چیزی که در من بود فشار میآوردند تا با کلمه شکلشان را بسازد و تعریفشان کند. و ... چیزی که در من بود، اظهار ناتوانی میکرد و از کلمه کردن فکرها. سر باز میزد و یادی به او طعنه میزد که هیچ فکری نیست که کلمه نشود، من در امید این اشتیاق بودم و اگر هزار فکر داشتم، فکر کار و نان و معاش جزء هزارمش بود. تمام اندیشه‌ی من دور کلمات چرخ میزد و نوشتن. فکر سرکشی میکرد، گریز میزد، راههای دور میرفت: به غیر ممکن و فوق ممکن میرفت. و باز میگشت  و به منطق و تفکر میپرداخت و من همچنان ساکت، در گوشه‌‌ی قهوه‌خانه نشسته بودم و ... و پر از توهم بودم. فکر نق نقوی تنبلی درم وزوز میکرد و میخواست در من ریشه بدواند. خوب بیادم نیست که آن اندیشه چه بود یا چه میخواست بگوید؟ ولی کاملا بیادم هست که وقیحانه و بی هدف ، سوت‌زنان، پرسه میزد و با فضولی و قیافه‌ی توهین آمیز یک مفتش، به همه‌ی گوشه‌های نمناک خیالم سرک میکشید. در این لحظه – به خصوص -  کوشش زیادی بکار میبرم تا بتوانم بهانه‌ی آن اندیشه‌ی الواط را – در خرامیدن ولگردانه‌اش – یاد بیاورم. و تا حدی – نه تا حد قاطعیت – موفق میشوم. اندیشه‌ی ناهشیار و خواب گزیده و بی هدفی بود که ناچار اکنون با احتیار آنرا لمس کنم. فکر مسئولیت بود و مرزی بود برای اختیار یا رد مسئولیت. فاصله به فاصله، روی آن فکر لکه‌های جوهر اندیشه‌های دیگر ترشح میکرد و چنانچه دور از احتیاط آنرا لمس میکردم، گرد و خاک ملال و بیهودگی از لابلای تار و پودش به هوا برمیخاست . پر از خستگی و ناامیدی بودم و با این وصف ، فکر مسئولیت با سماجت میخواست تکلیفش را با من روشن و یکسره کند. حرفهای سایرین را به یاد میاوردم که در حاشیه‌ی ادبیات سازنده بود و من چیزی از آن حرفها نمیفهمیدم. و همه چیز... همه چیز بود و ناامیدی بود و احساس ملال. اما نمیدانم که هوس نوشتن چه بود و این خواهش شدید در من چه کاره بود؟ از من چه میخواست؟
یک مطلب کاملا واضح بود که من مسئول بودم – در مقابل خودم مسئول بودم – که هر چه دلم میخواهد فکر کنم و بنویسم. این احساس مسئولیت را مانند یک حکم قطعی و لازم الاجرا، مدتها بود پذیرفته بودم. ولی در آن لحظه فکر مسئولیتهای دیگر هم میخواستند خودشان را به من تحمیل کنند و من زیر بار نمیرفتم. تا ماهیت شان را خوب نمی‌شناختم در من محلی نداشتند ولی به صورت نوعی پیشنهاد جبری موضوع آن‌ها یک واقعیت انکار ناپذیر بود و اشغالگرانی بودند که مرتب مزاحم مغزم میشدند و اولتیماتوم میدادند و سرزنشم میکردند. ولی من گرفتار فکر دیگری بودم و با اشتیاق گرفتارش بودم. همیشه به ترکیب کلمه فکر میکردم و هر اندیشه و هر عملی را که در جهان خارج واقع میشد و با نگاه من و ذهن من مصادف میشد فکر نوشتن «پابرهنه» به وسط میپرید و میگفت:
-  من کلمه‌اش میکنم. و میگفت:‌ از این اندیشه جمله‌ی قشنگی میسازم.
و ... این اشتیاق، مرضی بود. مرضی که ریشه‌اش در زندگی بود و مرا سر پایم نگهمیداشت و وادارم میکرد تا زندگی کنم و گرسنه بمانم و به پستی‌های اضطراری گردن بگذارم و تحمل بدیهای دنیا را بیاورم، نمیدانم دنیا اسم این را چه میگذارد؟ شاید انگیزه. و شاید زهر مار دیگر.
اگر زیبائی میدیدم میخواستم با جمله نشانش دهم و بیانش کنم و اگز زشتی و تباهی و حماقت میدیدم، باز میخواستم با کلمه و کلمات بیارایمش. انگار تصورم این بود که مردم از این چیزهای خوب و بد غافل‌اند و من همینطوری، برای خود رسالتی قائل بودم که باید این نکته‌های دقیق و لازم و اصیل و مهم را به آن‌ها یادآوری کنم!!
نمیدانم این «باید و نباید»‌ از کجای آدم سبز میشود؟
به هر صورت، خودم را هیچ چیز نمیدانم، مگر نویسنده . و عادت کرده بودم که مثل یک نویسنده آبگوشت بخورم و مثل یک نویسنده تقلا بکنم و متلک بگویم و مثل یک نویسنده نفس بکشم و گرسنه بمانم و مثل یک نویسنده به هر جائی دلم خواست بروم!! حالا، چرا نباید مثل یک حمال کراوات میزدم و صورت را هر روز صبح از ته میتراشیدم و ادکلن میزدم؟ نمیدانم. نمیدانم چرا نباید مثل یک قره نوکر، با مردم بجوشم و به دروغ بهشان بگویم «چاکرم آقا، ارادتمندم!» و نمیدانم چرا نباید مثل یک خر – درازگوش و محترم – سرم توی توبره‌ ام باشد و در مقام تائید هر روا و ناروائی سرم را تکان بدهم و خرمگسهای مزاحم اندیشه را با گوش درازم بتارانم. و ...
در آن بعد‌از ظهر بعد از باران، من پر از این افکار بودم. در یک گریز پر پیچ و تاب و سبکسر فکری نمیدانم چطور شد که خیال اسکناسهای درشت پر جیبهایم شدند و من به قلمبگی گرم و دلپذیر آنها دست میکشیدم و قدم از غرور و بی اعتنائی راست و با نشاط میشد. بعد – خمیازه‌ی بی‌سیگاری ، تنها حادثه‌ی واقعی آن بعد ازظهر بود و بالافاصله، دوباره خیال ، به رنگ آمیزی من پرداخت. در لابلای اوهام پراکنده راجع به زن ، غذا و عشق و لباس، هوس تازه‌ای روئید. هوس کردم فکر کنم «حاضر بودم مادر خودم را بفروشم و «مادر» گورکی را نفروشم و باز هوس کردم که این توهم غیر صادقانه را بنویسم. فقط به خاطر فرم و اغراقی که در آن بود: فکر کردن به کلمات و خود کلمات بالاخره مرا به فلاکت میاندازند، یعنی انداخته‌اند و باز هم بیشتر، چنین خواهند کرد. من در عوض جوجه کباب و باقلا پلو و کباب برگ، دائما کلمه قورت میدهم و همیشه به خودم حق میدهم و اجازه میدهم که زنده بمانم و در جریان خروشنده‌ی «بودن» واقع شوم. این حال من بود با وجود این دلهره‌ ای و یا چیزی مثل آن همواره رنجم میداد و احساس بیحاصلی میکردم و ترس از نکبت، تنم را و جانم را میفرسود. و نمیدانم چرا در پناه «فکر به نوشتن» غم و اندوهم شیرین میشد و پر خلسه میشد؟
در هر فرصتی با شیفتگی راجع به کتاب و کلمات و ادبیات با همه کس حرف میزدم. اما بدبختی این بود که نه این دلخوشی و نه سایر دلبستگی‌ها نان میشدند. و .. خیال گرسنه ماندن، حتی،  دل آدم را خاکی میکند و میخراشد. چند بار دیگر نیز به جمله‌ای که راجع به «مادر» ساخته بودم فکر کردم و خوشحال شدم و خنده‌ی مزورانه‌ای خاطرم را خنداند. و عاشقانه دلم خواست که چیز بنویسم، هر چه شد بنویسم، هذیان بنویسم. و اندیشه‌ی نیمه سیر و نیمه گرسنه‌ی من با یاد نوشتن احساس آزادی میکرد و مشتاقانه بال میزد.
ساعت بی ترحم و بی وقفه جلو میرفت و به شام نزدیک میشد.
و باز با رفقا به کوچه و خیابان زدیم و به تکاپو افتادیم تا پول شام را جور کنیم و فکرمان به جائی نمیرسید. و من همچنان با فکر کلمات مشغول بودم و دلم میخاست به بهانه‌ی این گرسنگی جزئی قصه‌ای بنویسم. و اینرا خوب میدانستم که چنانچه چیزی بنویسم فقط بخاطر آن است که بتوانم ترکیب خوبی برای تعریف آن «باران ریز همهمه‌گر پیدا کنم و چون تنها نوشتن «باران ریز همهمه‌گر» یک قصه نمیشد، ماجراهای بعدی را نیز، باید به آن ربط میدادم.
در خیالم کلمه‌ها رژه میرفتند. و من آنها را کنار هم می‌چیدم و به هم میریختم و باز میچیدم: «گرسنه ایمان ندارد – دارد -  گرسنه نان ندارد – دارد. گرسنه تازه به یاد عاشقی میافتد. گرسنه پپسی کولا میخورد – گرسنه فقط تظاهر به گرسنگی میکند و در اصل خیلی هم سیراست (جان شما تعارف نمیکنم، از بس زیاد خورده‌ام نفخ کرده‌ام) گرسنه قشنگ و ملوس میشود – و اندرون از طعام خالی‌دار، تا سوء هاضمه نگیری. داداش! و گرسنه میتواند از آب باران میل نماید، یا زهر مار یا «دست بز» یا «ثقل سرد» نوش جان کند.
... و شب نرم نرمک فرو میافتاد. تن زمین گرمایش را از دست میداد و نسیم‌گونه‌ی سنگین و مرطوب غروب، توی خیابان و کوچه و خانه‌ها میریخت و تن شهر را میشست. غروب را در در قلبم ریخت و نسیم نمناک و خزنده و گسترنده‌ای را حس کردم.
شهر و هوا و زمین را، رنگ خاکستر، پر کرد و دمبدم خاکستر تیره و تیره‌ تر میشد. مرکب میشد. مطلق میشد و سیاهی میآمد...
شب در راه بود . 
ماهنامه نگین . شماره 29 مهر ماه 1346