۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

بعضی‌ها دنیا نمی‌آیند که تن به روزمرگی‌ دهند، مثل آدم‌های معمولی زندگی کنند و تا دنیا دنیاست اسیر تکرار شوند. بعضی‌ها به دنیا می‌آیند که تن به قاعده ندهند، هر روز را با نقشه‌ای تازه شروع کنند و تا چرخ زندگی‌شان می‌چرخد عاشقی پیشه کنند.

پس من هرگز نمی‌توانم بگویم سالگرد تولد تو مانند سال‌های پیشین است چرا که تو هیچگاه به تکرار تن نداده‌ای که من هم به رسم معمول تولدت را تبریک بگویم. اصلا مگر حق این را دارم که تولدت را به امری تکراری تبدیل کنم؟

رفیق من، پاییزهای زیادی را با ما بمان مثل تمام پاییزهای گذشته‌ی زندگی خودت که هیچ دو پاییزاش شبیه نبوده و بگذار کنار آن نگاهی که هیچگاه سر به زیر نخواهد شد طعم خوش رفاقت را با از دست رفتن مدام، رسوایی عیش و  شبی که تا دمدمای صبح طول خواهد کشید تجربه کنیم....

خوش آمدی به این دنیای تکراری که با تو هرروزش نو و تازه است...



آبان یک کوچه قدیمی نمیتواند شبیه پاییز سایر کوچه ها باشد. پاییز کوچه های تازه متولد شده غم انگیز است و کشدار، وقتی آنجا قدم میزنیم نه خبری از ایمان است نه یک رفیق قدیمی. این کوچه ها اصلا شبیه کوچه های قدیمی نیستند محل زندگی شان چهاردیواری است نه خانه. پاییزشان برگ ندارد، رنگ ندارد لامصب درخت هم ندارد. در این کوچه ها هیچکس کسی را عاشقانه نبوسیده است.

اما کوچه های قدیمی به ما میگویند اینجا آدمهایی بوده اند که زیر بار پلاک نرفته اند، هیچکس شماره نداشته است تا دلتان بخواهد آدم هایشان مستی کرده اند، رقصیده اند و بی هوا بوسیده اند. 

من رفیقی داشته ام در یک کوچه قدیمی که حتی وقتی از این کوچه های تازه عبور میکنم دنبال نشانه ای میگردم که ردی از او را پیدا کنم. من رفیقی داشته ام که به هوایش کوچه های قدیمی را هم گشته ام تا دوباره به سلامتی اش لبی تر کنم. رفیقی که حوالی آبان به دنیا آمده، پاییز را از آن خودش کرده و کوچه اش پر از درخت است با برگ های رنگارنگ....

من رفیقی داشته ام که گاهی خوابش را میبینم دلم برایش تنگ میشود با صدای خش خش برگ های پاییزی یاد صدای کرختش می افتم. سردم میشود هوس این را میکنم که یکبار دیگر به من بگوید: پرنده ات را پیدا میکنی پسر....... تو رفیق مرا ندیده ای؟


سالی که تو آمدی من آبانش را به خاطر نمی‌آورم، اما بعدها کسی به من گفت آبان آن سال، سال رنگ‌ها بوده، سالی که همه‌چیز بوی زندگی می‌داده

شاید به همین خاطر است که تو حالا سرشار از رنگ‌های دلبرانه‌ای و بوی زندگی می‌دهی حتی در فصلی که معروف است به خزان.

تو ناب‌ ترین رفیقی هستی که می‌شود با او به سفر رفت، با او نوشید، با او از مرز رسوایی عبور کرد با او قدم زد در کوچه‌ای که بوی اکتبر آن شهر را برداشته است.

پری‌رخ هاشمی عزیز من، آن نازنین روز به دنیا آمدنت آن میلاد دوست داشتنی‌ات مبارک، گرامی، عزیز و یکتا




آبان یک کوچه‌ی بلند و قدیمی که درخت‌هایش از تاریخ می‌گویند و آدم‌هایش از سال‌های عاشقی باید شنیدنی باشد، دیدنی باشد. پلاک یکی از اهالی کوچه، شبیه خانه‌ی نور است و درخت‌ها گواهی می‌دهند صاحب این خانه آبان را مست از وجودش کرده است.
گفته بودم پس از آمدنت، پاییز فصل دیگری شد؟ گفته بودم پس از دیدنت، پاییز چقدر دل‌فریب شد؟ گفته بودم حتی حواس کوچه هم جای دیگری رفت؟
چه خوب که آمدی پری‌‌رخ عزیزم، چه خوب که حالا پس از گذر این‌همه سال هر روز آمدن را تکرار می‌کنی. چه خوب که رفاقت با تو آغاز وسوسه‌ی زندگی است.
راهت بلند و دراز، چشمانت پر از نور و صدایت، راستی گفته بودم صدایت انگار آواز تمام برگ‌های پاییزی است؟ پس صدایت جاری مثل تمام پاییزهایی که می‌آیند و می‌روند. مبارک زادروزت رفیق عزیز و همیشگی من، پری‌رخ نازنینم