۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

روزی که شاه رفت !

  من ، ننه ، و روزی که شاه رفت .

 سال پنجاه هفت ، دقیقا یک چنین روزهایی بود . روزی  که شاه رفت . ساعت یک و بیست دقیقه بعد از ظهر بود . رادیو را که روشن کردم ، دیدم خبرنگاری  در فرودگاه مهرآباد با شاه مصاحبه میکند .
شاه گفت : خیالم از جانب کابینه آقای بختیار راحت شد و برای ادامه معالجه به خارج از کشور میروم .
میترسیدم به " آستیم " نگاه کنم . احساس اورا در باره تمام وقایعی که آن روزها در جریان بود، میدانستم .
آهی کشید و له و لورده  خودش را روی  صندلی رها کرد .  رنگش پریده بود . گریه میکرد و کلمات نا مفهومی زیر لب زمزمه میکرد .
 
آن روزها نامه سرگشاده ای هم برای " آیت الله خمینی " به پاریس نوشت ." عباس پهلوان " وقتی نامه را در کافه نادری خواند ، گفت : آستیم ، تو که با رژیم بودی ، چرا وضع مایه تیله ت  همیشه اینقدر خراب بود !؟
" داریوش شایگان " برچسب ساواک نزد ولی در بحث ها مدام تاکید میکرد که ، اشتباه میکنی . در کشور دمکراسی برقرار میشود ." احسان نراقی " اعتقاد داشت ، همه چیز به نفع مردم و جامعه ایران خواهد بود . " شمس آل احمد " از شادی در پوست خودش نمیگنجید و پیوسته ، ترحیع بند " جای جلال چقدر خالی ست : را مکرر میکرد ." حسین ضییایی " و " مهستی افشار " دیگری را به بدبینی متهم میکردند و بازار انگ و برچسب زنی و تهدید و انکار رواج کامل داشت . نمیشد دل آسوده و به دور از اتهام به کنحی بنشیتی و حتی به تمجمج کلامی بگویی و مخالفتکی بکنی . عامه مردم نیز از هراس چماق نادانی و بی سوادی که هر روزه از جانب روشتفران دانا بر فرقشان کوبیده میشد فقط هاج و واج به دنباله روی از طبقه خواص پیروی و قناعت میکردند . نشست های روشنفکرانه آن شب ها مملو ازخوشبینی و همدلی و آرزوهای بزرگ بود .
      در بحث های داغ آن روزگار ، دو نفر با دیگران هم رای نبودند . آستیم و "مهشید امیر شاهی" عزیز و صد البته " ننه "که در تمام این نشست ها در حالی که چانه اش را به عصایش تکیه میداد ، با سکوت روی صندلیش می نشست و با هوشمندی تمام بحث ها را دنبال میکرد . گاهی از کلامی که خوشایندش نبود چهره در هم میکشید و گاه پوزخندی حاکی از تمسخر،  به نشانه بلاهت بار بودن سخن یکی از افراد حاضر در صحنه  تحوبل جمع میداد . و تنها من بودم که از کودکی معنای میمیک های چهره ننه را به خوبی درک میکردم و جدی میگرفتم . هر شب بعد از پایان این جلسات ، ننه با تاسف سری نکان میداد و میگفت :
اینا استاد دانشگاه هستن ؟ بیچاره بچه هایی که زیر دست اینا درس میخونن ! حیف ! جیف ! حیف !
 پژواک هر آنچه را که در این نشست ها ، گفتند و گفتیم و شنیدیم ، در این فضا نمیتوانم بازتاب  دهم . شاید ، روزی ، روزگاری دیگر ومکانی دیگر ولی به شدت اعتقاد دارم این انقلاب مردم طبقه متوسط نبود بلکه انقلاب طبقه الیت جامعه و تحصیلکردگان خارج نشینی بود که با مرام های گونه گون سالها در پی فرصت بودند . امثال " ابراهیم یزدی " و  " ابوالحسن بنی صدر" و......که دوستانش  سالیان سال بود که به شوخی او را " آقای ردیس جمهور " خطاب میکردند ، چرا که معروف بود که به دفعات فرموده اند : من باید به هر قیمتی شاه را از تاج و تختش پایین بکشم و ولو برای جند روز هم که شده رئیس جمهور ایران شوم ! و البته به قیمت گرانی به خواسته شان رسیدند . آرزوی ایشان برآورده شد . گور پدر ملت و مملکت !
برگردم به اول قصه . فضای خانه سنگین تر از آن بود که مرا توان تحمل آن باشد . از خانه زدم بیرون .
مردم در میدان بیست و پنج شهریور - هفت تیر امروز - شادمانی میکردند .میرقصیدند . آواز میخواندند . زن و مرد بکدیگر را میبوسیدند. به هم گل میدادند . به هم شیرینی و نوشابه تعارف میکردند و اسکناسهای های هزار تومنی آن روز را که پول خیلی ارزشمندی بود ، با سخاوتمندی به هم هدیه میدادند . .
به طرفه العینی تمام میدان مملو از هزار تومنی هایی شد که عکس شاه را با هنرمندی هرچه تمامتراز آنها حذف کرده بودند .
به خانه مادرم رفتم . ننه ،  تنها بود . گفتم : ننه میدونی شاه رفت ؟
گفت :  بله . میدونم . الان از اخبار ساعت دو شنیدم . و اضافه کرد : میتونی منو ببری بیرون ، ببینم  تو خیابان ها چه خبره  ؟
ننه را سوار کردم و برگشتم میدان 25 شهریور .  مردم همچنان شادمانی میکردند . وقتی که ننه آن حجم وسیع از اسکناس های سوراخ شده و گل هایی که تمام سطح آسفالت خیابان را پوشش داده بود ، دید . گفت :
 .  این همه پول را کی به این مردم داده !؟
و  البته من هیچ پاسخ درستی به این پرسش منطقی ننه نداشتم بدهم . پرسشی که  به وضوح جای تامل بسیار داشت !
ننه ساکت شد . چهره اش به شدت متفکر و افسرده بود . گفتم : ننه ! چرا تو فکری ؟
گفت : سر از خاک بردار و ایران ببین                 کنام پلنگان و شیران ببین !
گفتم : ننه ، اینا رو به کی داره میگی !؟
گفت : تو نمیدونی ؟ به آقا دارم میگم . یاد پدرت افتادم . چقدر آقا از دست شاه ناراحت و عصبانی بود .چقدر برای اصلاحات ارضی غصه خورد . ایکاش ، زنده بود و این روزها را میدید . ولی همین الان دارم به تو  میگم .به حرفای آستیم گوش بده . مهشید خانم هم معلومه هر چی خونده خوب یاد گرفته !  بقیه شون دیگه نمی فهمن چی دارن میگن .اون " داریوش شایگان "  که اصلا هیچی حالیش نیست ! اینا آخوندا رو  از کجا میشناسن . از شایگان بپرس ، غیر لکن ، لکن دیگه چی از اینا شنیده !!؟  
  گل بگیرن در اون مدرسه ای که اینا توش درس خوندن !
و البته سالها از این روزها گذشت . سال 69 شایگان را در سفری که به ایران داشت دیدم و همین حرف های ننه را به خاطرش آوردم . با تاسف سری تکان داد و گفت : بله . حق با ننه بود . گل بگیرن در اون مدرسه ای را که ما توش درس خوندیم !
  خدا میداند این ترجیع بند حرف های ننه را "  من چند باردر عمرم در مقاطع گوناگون استفاده کرده ام . لبّ مطلب خیلی از رفتار و کردارما دراین جمله نهفته ست !
 
#داستانهای                  
آزاد شکارچی's profile photoParirokh Hashemi's profile photoSoheyla Fakour's profile photoHamid Farzin's profile photo

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر