۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

داستان ناصر........

   ناصر کجاست ؟

داشتم با محسن بذر افشان بحث حقوقی میکردم  . طبق معمول من مدافع حقوق زنان و ایشان هم مدافع حقوق مردان . و بازم طبق معمول که آقایان سختی و مشقت سربازی را به عنوان کارت برنده زمین میزنن ، خواستم برای رو کم کنی کارت آماده به خدمت سربازی خودم را شئر کنم  داشتم توی یک جعبه هزار پیشه که مملو از عکس و مدرک برای چنین روزهایی ست دنبال کارت سربازیم میگشتم که چشمم به یک نقاشی افتاد که مرا به خدا سال پیش برد . وقتی کلاس سوم دبستان بودم . یاد خاطره ای افتادم که هم کلی خندیدم ، هم غمگین . حالا براتون تعریف میکنم ولی انتظار دارم شما بخندید .
سرایدار ویلای پدربزرگم در چالوس چندین بچه داشت . در سفری به شمال  پسرش  ناصر را  به مادرم پیشنهاد داد که ، اینو ببرید تهران در کار خانه کمک کنه و حقوقی هم بابتش به من بدبد . ما ناصر را با خودمون آوردیم تهران . ناصر اون سال کلاس پنجم ابتدایی را تمام کرده بود . خط خیلی خوبی داشت و نقاشی  هم خیلی خوب بلد بود . ناصر در آشپزخانه ور دست نصرالله شد و به این ترتیب نصرالله مسئولیت ظرفشویی بعد از ناهار و شام به عهده ناصر گذاشت . من و ناصر کلی با هم دوست شدیم و ناصر تمام هنرپیشه های سریال های تلویزیونی آن زمان را برای من نقاشی میکرد . این نقاشی که امروز پیدا کردم عکس " بارتا "بود پلیسی معروف در سریالی به همین نام . تابستان تمام شد و مدرسه ها باز . یه روز من با ناصر قرار گذاشتم که از امروز ناصر مشق های منو بنویسه و من به جای ناصر ظرفها را بشورم ! فقط این وسط چند تا مشکل واقعی وجود داشت . یکی این که ناصر باید ظرفهای نشسته را جایی پنهان میکرد تا زمانی که خونه کاملا خلوت و مهیا بشه برای اینکه من بشورمشون و دوم این که خط ناصر خیلی خوب بود و باید مشق ها را جوری بنویسه که معلم متوجه نشه که من مشق ها را ننوشتم و یا اینکه چرا یک شبه اینقدر خوش خط شدم !. سوم این که حساب ها را هم باید بعضی را غلط و بعضی را درست  مینوشت ، چرا که هرگز  جمع و تفریق های من به ندرت درست از آب در میامد . البته این را هم اضافه کنم که این تجربیات همچی مفت هم به دست نیامد . یک بار ناصر چند تا ضرب را درست نوشته بود و معلم شدیدا به من شک کرده بود . بعد از این که تکلیف های منو دید ، صدام کرد پای تخته و از روی دفتر مشق من که هنوزجلوش  بازبود پرسید  : شیش شیش تا ؟  و من با کمال اعتماد به نفس گفتم : چهل و هشت تا !!! درحالیکه در دفتر مشق همون سی و شش تا بود که باید میبود !
به این ترتیب بود که معلم فهمید و نامه ای به خونه نوشت که بماند . این برنامه جا به جایی نقش من و ناصر ادامه داشت تا این که یه روز که من در نقش  ظرفشور و ناصر در نقش من ایفاء وظیفه میکرد ، ننه در حین ارتکاب جرم هر دو را دستگیر کرد که چشمتا ن روز بد نبیند و گوشتان نیز نشنود . ناصر را تهدید کرد که فردا میفرستیمت شمال و منم تهدید کرد که به جای مدرسه میفرستیمت کلاس قالیبافی ! که البته در مورد من تهدیدش چندان کارگر نیفتاد ، چرا که من هر کاری را به مشق نوشتن ترجیح میدادم  . ولی ناصر خیلی گریه کرد . منم به خاطر ناصر کلی اشگ ریختم و ناراحت از این بودم که حالا ناصر بره دیگه از کجا کسی را پیدا کنم که این وظیفه شاق مشق نوشتن را به دوشش بذارم ؟
ولی ظاهرا دغدغه ناصر از جنس دیگری بود . چرا که در اوج ناراحتی از این که ممکنه دیپورت بشه به شمال از من پرسید :
توی دهات با شنگ و شبدر میشه سالاد درست کرد؟
این جا بود که خیلی دلم برای ناصر سوخت و فهمیدم خیلی سالاد دوست داره . گفتم ، غصه نخور . من نمیذارم تو رو برگردونن شمال  نشستیم دو تایی راه چاره ای پیدا کنیم که ننه از سر تقصیراتمون بگذره و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیزی بهتر از صداقت و اعتراف به اشتباه نیست . پس بلند شدیم و دو تایی مث دو تا مقصر با شرمندگی و سرافکنده رفتیم اطاق ننه و قول دادیم که دیگه از این غلطا نکنیم و در عوض از ننه هم قول گرفتیم که این موضوع را به مامان و بابا نگه . ولی شب که من رفتم بخوابم ، ننه آمد بالای سرم و گفت :
انقدر این مشق نوشتن سخته که تو حاضری یه کوه ظرف را بشوری ولی دو تا کلمه مشق را ننویسی؟ سرم را کردم زیر لحاف . چون حقیقتا نمیدونستم چه جوابی باید بدم :))))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر