۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

کتانه - 2



قصه پر غصه کتانه را قبلا برایتان نوشتم . از آخرین باری که در این باره نوشتم چند ماهی میگذرد و در این مدت کتانه پیوسته و آهسته کوله بار غصه هایش را که هر روز سنگین تر و سنگین تر میشود به خانه ام آورده و نان اندوه هایی که دیگر حقیقتا  شانه های کوچک و نا توانش به تنهایی تاب تحمل آنها را ندارد با من قسمت میکند . 
تعطیلات مدرسه ها که شروع شد کتانه با مادرش سفری به خارج از کشور رفت . چند هفته ای ست برگشته اند کتانه آمد و از سفرش برایم تعریف کرد و از آینده ای گفت  که پدر و مادر، بدون هیچگونه نظرخواهی از وجود نازنین خود او برایش رقم زده اند .

کتانه نشسته بود و با هیجان حرف میزد .هیجانی که عصبیت در آن موج میزد و من هرگز تا آن روز چنین عصبیتی در او ندیده بودم . عصبیت از هیچ انگاشته شدن از نا دیدن و به حساب نیامدن . آنقدرگفت و گفت و گفت که گفته هابش مرا به دنیایی دیگر ، بسیار دورتر از لحظه و زمانی که درش بویم سوق داد . واژه هایش دیگر برایم مفهوم نبودند و در همهمه غوغایی که در درونم بر پا شده بود ، گم میشدند . گویی زمان در چهل سال قبل منجمد شده بود با چهل سال به عقب برگشته بود  و من یک باردیگر شوربختانه شاهد تکرار تاریخ بودم . شاهد تکرار سرنوشت دو انسان ار دو نسل و مشابهت آنها با هم . تکرار همان اتفاق نا گزیر و آزار دهنده . تنها این بار سوژه نام دیگری داشت . سوژه نازنین ، جذاب و دوست داشتنی امروز نامش " کتانه " بود  .
هنگامی که داشتم دخترک دوازده ساله گریان پنجاه سال پیش را در ذهنم مرور و نجسم میکردم ، دخترکی که  همین گونه روزی با یک کوله پشتی و به دنبال آینده ای نامعلوم روانه فرودگاه مهرآباد شد . کوله ای  که روی آن آدرس پانسیونی در سوئیس نوشته شده بود  و مقوایی که از سوی آزانس هواپیمایی بر روی سینه دخترک نصب شده بود و  جمله " کودک تنها " بر آن نقش بسته بود که خود به اندازه کافی.    تنهایی دختر بچه را فریاد میزد و به رخ میکشید.تا شاید همگان  تنهایی کودکان  رقت انگیز کودکی را بهتر دریابند و گاه سایر مسافران بتوانند با لبخندی مرهمی بر دل ریش او باشند . احساس کردم بغض گلویم را میفشارد . چقدر جمله " کودک تنها " برایش آزار دهنده بود . چقدر بی رحمانه بود این ترکیب . چرا اصلا کودکان باید تنها باشند ؟ بزرگتر ها هرگز نخواهند فهمید تنها و تنها همین یک صفت و موضوف به ظاهر ساده میتواند روح بچه ای را تا ابد تخریب کند ، زخمه بزند و زخمش آنچنان ناسور شود که هرگز ترمیم نشود . چرا بزرگ ها از دنیای کودکان اینقدر فاصله دارند ؟ . 
در این افکار غوطه میخوردم که صدای نازنین کتانه با تلنگری مرا  به زمان حال برگرداند . کتانه در عین هوشمندی و البته به درستی فهمیده بود که حتی یک کلمه از حرفهایش را نشنیده ام ولی با بزرگواری  گفت :
میدونم داشتید به چی فکر میکردید .میدونم ناراحتتون کردم  ولی همه رو از اول براتون میگم و این چنین ادامه داد :
- خاله ، مامان و بابا در یک مورد با هم اتفاق نظر پیدا کردن .باز جای شکرش باقیه که در مورد سرنوشت من با هم اختلاف ندارن نصمیم گرفتن منو ببرن امریکا بذارن پانسیون و خودشونم از همدیگه جدا یشن . هنوزنمیدونم باید از این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت ، فعلا تنها گلایه ای که ازشون دارم اینه که چرا به من و نظر من هیچ اهمیتی ندادن ؟ چرا یک بار از من نپرسیدن کتانه ، تو چی میگی ؟ نظری داری یا نداری ؟ اصلا نمیفهمم چرا باید چدایی این دو تا در صورت نبودن من فقط امکان پذیر باشه ؟ خودتون شاهدید که من خیلی قبل تر از خودشون به این نتیجه رسیده بودم که باید از هم جدا بشن ! چرا اینا هیچوقت نمیخان یه چیزایی رو بفهمن ؟ به قول شازده کوچولو ، این آدم بزرگا خیلی خیلی عجیبند !

به این جا که رسید بغض کرد و زد زیر گریه . بغلش کردم 
  سرش را روی سینه من گذاشت و با گریه گفت : خاله کمکم کنید . جالا من باید چکار کنم ؟ 


 چه سوال سختی ! واقعا کتانه باید چکار کند ؟ 

کتانه هشت ساله امروز با دخترک دوازده ساله دیروز هیچ تفاوتی با هم ندارند . تنها فرقشان این است که دخترک دیروزی از فرودگاه مهرآباد رفت و دخترک امروز از فرودگاه امام  رهسپار آینده نامعلوم خود میشود و البته دخترک هشت ساله امروز به مراتب با هوش تر از دخترک دیروز است . تا جایی که در آن لحظه که داشت مرا ترک میکرد به من گفت : 
خاله به من خوب فکر کنید . الان وقتیه که باید تصمیم درست بگیرم . و تا جایی که ممکنه با فکر عمل کنم .نمیخام در برابر تصمیمی که برام گرفته شده و داره آزارم میده ، بی تفاوت باشم .مامان میگه : 
بی برو برگرد این بهترین راه برای تو است . ولی خودتون بهتر میدونید مامان و بابای من نمیتونن مشکل خودشونو درست حل کنن و تصمیم درست بگیرن ، پس چطور ممکنه در مورد من تصمیمشون بی برو برگرد درست باشه ؟ 
.  
همیشه از هوشمندی آدما لذت میبرم . در مورد کتانه و هوشمندیهاییش حقیقتا  گاهی از شدت شوق به رقص میام . کتانه را بوسیدم و ازش پرسیدم دلت میخاد برات چکار کنم ؟ دلت میخاد با مامان بابات حرف بزنم ؟  
کتانه گفت : 
نه ! شما  فعلا نمیخاد حرفی بزنید .چون که ممکنه به من ایراد بگیرن که چرا مشکلات خانواده رو همیشه با شما در میان میذارم و دیگه این که شما یک بار خودتون به من گفتید ، من باید یاد بگیرم مشکلاتم را خودم رفع و رفو کنم . بعدا اگه لازم شد خودم بهتون میگم . شما تنها امید من هستید و رفت . 
از کتانه پرسیدم مگه قرار نبود امریکا پیش مامان بزرگت بمونی و مدرسه بری . پس چی شد ؟ 
گفت : مامان بزرگ قبولم نکرد . . میگه ، من دیگه حوصله مسئوولیت و نوه داری ندارم فقط میتونم تعطیلات کتانه رو بیارم خونه .
کتانه که آماده رفتن بود یک بار دیگر دستش را دور گردنم حلقه کرد و مرابوسید و در گوشم گفت : شما تنها امید من هستید .   
رفتن کتانه را با نگاهم دنبال میکردم  در حالیکه  برای چندمین بار داشتم با خودم  فکر میکردم که ، چه دنیای گندیه که من تنها امیدی کسی هستم !    .            

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زندگی نامه عباس نعلبندیان به روایت حامد احمدی .


گرما هنوز روی شهر پهن نشده ؛ گرچه از جهنم چند دانگی گذشته
پیکر عباس، دور از سردخانه، وسط خانه ای خالی، در روزهای خردادی،
بی جان افتاده و سریع، برعکس سکونش، متلاشی میشود و بو میگیرد.
بیرون خانه اما بوی وقیح دهه شصت، بوی خون خشکیده و زخم سر
بریده، آنقدر هست که کسی متوجه جسم سرد گرمادیده عباس نشود.

خرداد به نیمه نزدیک شده. دو هفته از مرگ عباس گذشته. شهر عزادار است.
پارچه های سیاه با خمیازه باد تکان میخورند. شهر در صدای شیون و عربده
دفن شده. جنازه عباس زیر خاک خوابیده و آن چه بر دوش امت است،
پیکر سنگین روح خداست که به ملکوت پیوسته و سایه اش هنوز شهر را
تیره میکند. سال 1368. خرداد 1368. چه عاشورایی. بدون قمه و قیمه..
با اشقیای ملکوتی و روحانی. تعزیه گردان، صورتک ها را به هم ریخته؛
بر زده و نقش ها را تقسیم میکند. عباس نعلبندیان زیر خاک اما نقش خودش
را بازی میکند. دور از تعزیه ای که شهر را بلعیده.

آن جسم که در روزهای کار و پویایی و شکوفایی هم میگفتند نحیف بوده و
شکننده، حالا یکی شده با روح دریده و درد کشیده، چند روزی خود را به
اداره تئاتر میرساند. برای حضور در تمرینات نمایش همکار دوران کارگاه
نمایش. فردوس کاویانی که هنوز بازیگر مشهور صدا و سیما نشده  از
مدیر و استاد دیروز دعوت کرده تا به دیدن تمرین نمایش اش بیاید.
آقای وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، سیدمحمد خاتمی، که برای بازدید از اداره تئاتر آمده ؛ عینکش را روی صورت جا به جا میکند و میگوید : "شما عباسنعلبندیان نیستید؟ چرا اینطوری شدید؟ شما هم سن و سال من هستید! اما چرا اینجوری؟ "
 آقای وزیر لابد بهشان خوش گذشته بوده و  چهره شهر را ندیده بودند که به یک چرت بی وقت، در سکوت سقوط کرده بود و به چاه خودساخته افتاده بود. " چرا چیزی نمینویسید ؟ من تمام آثار شما را خوانده ام و لذت برده ام! من منتظر نوشته های شما هستم!"
راویان به اینجا که میرسند سکوت میکنند. جواب عباس؟ نمیدانیم! شاید! چیزی نگفت!  به یک تعارف یک کلمه ای بسنده کرد! اما چند روز پس از این دیدار، صدای جواب عباس بلند میشود . در خانه محقرش، که دیگر وسیله ای برای زندگی ندارد، آخرین دارایی هایش-قرصهای آرامبخش- را فرو می بلعد و دراز میکشد تا  بهترین رفیق آن روزهایش، مرگ، از راه برسد. روی پاکت سیگار مینویسد "کاش تا چند روز جنازه ام را پیدا نکنند" و همین هم میشود. دیگر دوست و رفیقی نیست. کارگاه نمایش تعطیل شده و مدیر و نمایشنامه نویس با استعدادش در انزوا و فشار دیوارها جویده میشود؛ تنها رفیق هم که از راه میرسد او را با خود میبرد. 

 او به چشم خویشتن، نه رفتن جان از بدنش، که کوچک شدن صحنه و احتضار عشق اش تئاتر را میدید لابد. از همان هنگام که دیگر دستی در کارگاه نمایش را باز نکرد و آن ها که پشت در بودند، فقط بر در می کوبیدند ب قصد کینه کشی و انتقام جویی در دهه نا مبارک شصت در شهر انقلاب خورده و مرداب پس داده     
        در فصلی که الف. بامدادش میدانست "آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است .و عباس که به چرای مرگ خود آگاه بود در آخرین دستنوشته اش که سه روز قبل از خودکشی به "پریرخ هاشمی " همسر رفیق دور و دیروزش " محمد آستیم " میسپرد                                                                                            
       "روایت یک عشق" را اینگونه وصیت نامه وار مینویسد:
آه ! بار دیگر پر غرور
در بارش پیگیر خون
! هبوط کن مسیح
تا که بگویی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
 بگیرید و بنوشید که این خون من است
!" تا تو بگویی ما را بارها و بارها " وا اسفا
او می شنید. او می دید. بر در کارگاه نمایش می کوبیدند. و او نشسته بود
بر صحنه. با جسم و جانش. با خون و درونش. بر در کارگاه نمایش میکوبیدند؛
یهودا و یارانش، باراباس بر دوش
--------------------
نوشته " حامد احمدی "
فایل صوتی برنامه از پرشین رادیو را با اجرای بسیار خوب حامد احمدی در لینک زیر :
https://www.facebook.com/l.php?u=https%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fhamedthree%2Ftanhaa-dar-taarikh-1&h=TAQETv4SJ