۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خاطرات من و عصمت .

عصمت ، برادرزاده ننه ، تازه از ده آمده بود شهر. یه روز داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم .ارکستر
مجلسی تهران با پنجاه ، شصت تا نوازنده داشت برنامه اجراء میکرد، رهبر ارکستر هم با همان وسیله
معروف داشت ارکستر را رهبری میکرد . این عصمت هم مدام به این بیچاره بد و بیراه میگفت !
آخرش ، من عصبانی شدم و گفتم : عصمت ، چرا اینقدر فحش میدی ؟
مامان که آمد ، میگم بات دعوا کنه .
ولی عصمت ، هی فحش داد . هی فحش داد!
شب که مامان آمد ، گفتم : عصمت امروز خیلی فحش های خیلی بد به رهبر ارکستر داده !

مامان گفت : چرا حرف بد زدی . مگه نگفتم حق نداری ، فحش بدی ؟
عصمت گفت : خو ، یه گلهّ آدم نشستن ، هر کدوم یه کاری بلدن بکنن . این یکی ، هیچ کاری بلد
نیست بکنه ،  یه چوب گرفته دستش ، هی بی خودی جون میکنه!
بعدم به مامان گفت : خبر نداری که خودش جلو مرد غریبه  ، لخت میشه !
گفتم : احمق ! اینا که از تو تلویزیون ما رو نمبینن
گفت : احمق خودتی ! تو مثلا درس خوندی ؟ اگه نمیدیدن که سلام نمیدادن !  

#داستانهای    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر