۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خاطرات من از ننه

  عشقم ، عمرم . همیشه در قلب منی


ننه خیلی روشنفکر بود و هیچکدام از زنهای به اصطلاح تحصیلکرده را اصلا قبول نداشت . همیشه با
لحن تحقیرآمیزی به ما میگفت : گل بگیرن در اون مدرسه ای که شما توش درس خوندید . اگه من مدرسه
رفته بودم ، بهتون نشون میدادم که شماها ، هیچ پخی نشدید . مخصوصا از زنایی که از شوهراشون زیاد
حساب میبردن ، خیلی بدش میامد و میگفت : حیف از اون مدرسه ای که تو رفتی !
میگفت ، آدم باید عاشق بشه و ازدواج کنه . خودش که ازدواج کرده  شوهرش را دوست نداشته . صاحب
یک پسر که شده ، دیگه طاقتش طاق شده و در شرایطی که حتی طلاق و فرار یک زن شهری ، برای اون
دوره یک چیز خیلی دور از ذهن بوده ، پسرهفت ساله را از توی ده بر میداره و شبانه فرار میکنه . میره
درود  ، سوار ترن میشه و میاد تهران . با یه پاسبان تو ترن آشنا میشه . اول با خودش فکر میکرده ، شوهرش  این  پاسبان را برای دستگیری اینا اجیر کرده . شروع میکنه به پاسبانه التماس کردن . پاسبان
قسم و آیه میاره که اینطور نیست و بعد که حقیقت را می فهمه ، ننه و پسرش را میبره شب خونه خودش
و به ننه قول همکاری میده . بعد از چند روز یک روز به ننه میگه : تو حوزه ماموریت من ، یه خانمی
هست که دنبال پرستار بچه میگرده و ننه رو میبره معرفی میکنه  . ننه پنج سال توی اون خونه کار میکنه *
بعد از این همه  مدت  از ده  خبر میگیره و می فهمه که شوهرش از پیدا  کردن او نا امید شده و تجدید فراش کرده . ننه مرخصی میگیره و با سرافرازی به ده برمیگرده . در همان مقطع ، پدرم برای سرکشی
رفته بوده ، ده و از قضا علیا مخدره گل و بلبلی که من باشم ، میخواستم دنیا را به قدوم خودم مزین کنم
و بابام برای این مولود جدید ، توی ده اعلان میکنه که پرستار میخاد . ننه میگه : با خودم گفتم  ، من اگر
میخام بچه داری کنم ، چرا بچه ارباب خودمونو بزرگ نکنم . و خودش میره به پدرم میگه : تو شهر بودم و تجربه زیادی در بچه داری پیدا کردم . محیط ده هم دیگه برام کوچیکه و نمیتونم  تحمل کنم .
این بود که ننه میاد خونه ما و بعد چند روز من به دنیا میام  و ننه از همون لحظه اول ، دل و دینش را به
من میبازه .که البته ، من هم به همان میزان عاشقش بودم .مادرم . عشقم . سرورم . امیدم . همه کسم بود
ننه ، مادر واقعی من بود و هست . عشقی را که مادرم هرگز به من نداد . ننه به میزان بی نهایت داد .
سه سال پیش ننه مرد . مریض بود . چشمش آب آورده بود . کیسه صفراش سنگ داشت . هر دو را دادم
براش عمل کردن . وقتی داشت به هوش میامد ، فقط اسم منو صدا میکرد . روز های آخر زندگیش به من
گفت : یه دعای خیری برات کردم که همیشه سلامت باشی و محتاج هیچکس نباشی . روحش شاد

 *فردا قصه عروسی پسر ننه را براتون مینویسم . ضمنا ،  عکس دست راست ننه و دست چپ*
کبری کمک کار ننه بود . نرگس ، خواهر کوچیکه که متولد شد ، کبری میخواست عرض اندام کنه و از
نقش کمک پرستار به پرستار ارتقاء مقام پیدا کنه . ننه ، به شدت مقاومت میکرد . دراین کنش و واکنشها
هروقت نرگس کار زشتی مرتکب میشد ، ننه میگفت : تربیت کرده کبری از این بهتر نمیشه ! :))
#داستانهای   
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر