باز هم داستان رهبر ارکستر.....
دو ، سه ساعت پیش داشتم در باره داستان رهبر ارکستر و فحش های آبداری که عصمت نصیب اون بیچاره کرد که هیچی بلد نیست و هیچ هنری نداره و بی خودی جون میکنه - که همگی قبلا خوندید - با " مسعود کیمیایی " حرف میزدم و میخندیدیم . که مسعود گفت :
این که چیزی نیست . یک بار پاریس رفتیم کنسرت . مامان تنها بود . مجبور شدیم با خودمون ببریمش
یک کنسرت خیلی عظیم از کنسرت مجلسی پاریس بود با حداقل هفتاد تا نوازنده.. رهبر ارکستر هم با توان و هیجان هر چه تمامترداشت ارکستر را رهبری میکرد ، که .یکهو مامان با صدای بلند گفت :
مسعود مادر ! این آقاهه که همچی قشنگم نمیرقصه و این همه آدم دارن براش ساز میزنن !
این که چیزی نیست . یک بار پاریس رفتیم کنسرت . مامان تنها بود . مجبور شدیم با خودمون ببریمش
یک کنسرت خیلی عظیم از کنسرت مجلسی پاریس بود با حداقل هفتاد تا نوازنده.. رهبر ارکستر هم با توان و هیجان هر چه تمامترداشت ارکستر را رهبری میکرد ، که .یکهو مامان با صدای بلند گفت :
مسعود مادر ! این آقاهه که همچی قشنگم نمیرقصه و این همه آدم دارن براش ساز میزنن !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر