۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

کتانه -1

  واقعیت های تلخ زندگی.......
ساعت 6 بعد از ظهر است . زنگ خانه ام به صدا در میاید . گوشی را که بر میدارم  ، صدای نازنین "کتانه " دختر بچه هشت ساله همسایه را میشنوم که خیلی با ادا و اطوار و به من گفت :
سلام خاله . مزاحمتون نیستم . میتونید چند دقیقه وقتتان را صرف یک آدم گرفتار و درمانده کنید ؟
خنده م گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم و خیلی جدی گفتم !
البته که وقت دارم . بفرمایید داخل . من همیشه برای تو وقت دارم و دکمه آیفون را فشار دادم .
چند ثانیه بعد دیدم  ، کتانه در حالیکه عروسکش را در یک ساک گذاشته بود وارد خانه شد . بوسیدمش و یک صندلی بهش تعارف کردم و ازش پرسیدم ، چی میخوره  . آب میوه ، چای یا قهوه ؟
گفت : راستش خاله ، میدونم چای یا قهوه تون همیشه آماده ست . ولی من بچه ام اینا برام بده . اگر زحمتی نیست یک آب پرتقال به من بدید .
آب پرتقال براش آوردم و پرسیدم : حالا میشه بگی چی شده ؟ چرا گرفتار و درمونده هستی ؟
گفت : خاله قبل از هر چیز میخام به من قول بدبد هر چی رامن بهتون میگم از قول خودتون به مامانم و بابام بگید . آخه اینا خیال میکنن من بچه ام و هیچی نمیفهمم . ولی میدونم شما رو خیلی قبول دارن . مثلا دیشب مامان از خونه رفت بیرون . من و بابا تنها بودیم . به محض این که مامان پاش رو از خونه بیرون گذاشت ، بابام گفت :
کتانه ، پاشو برو دوش بگیر ! و وقتی که من گفتم ، من دیشب دوش گرفتم و الان موقع دوش من نیست بازم اصرار کرد که نه ، الاّ و بالله باید بری دوش بگیری . خب خاله من فوری فهمیدم  میخاد منو دنبال نخود سیاه بفرسته و من چاره ای ندارم . باید تنهاش بذارم . رفتم توی حمام ولی یواشکی از اون جا بابا را زیر نظر گرفتم . دیدم فوری گوشیش را برداشت و شروع کرد با یکی حرف زدن و قاه قاه خندیدن . در حالی که قبلش  سگرمه هاش در هم بود و کلی هم با من و مامان  بداخلاقی کرد. بعد از آمدن مامان هم بازم با ما حرف نزد و رفت توی اطاق خودش .
گفتم : کتانه ، میدونی بابات با کی حرف میزد ؟  مامان که برگشت تو بهش همه اینا رو گفتی ؟
گفت : ای وای خاله ، از شما بعیده . معلومه که نگفتم .  مگه عقلم را از دست دادم که بگم . البته من میدونم با کی حرف میزنه . باباهمیشه با یک خانم حرف میزنه . بابام girl friend داره ! برای همینه که به شما میگم اینا فکر میکنن من بچه ام و هیچی حالیم نیست . چند بار اینو بهشون گفتم . گفتم ، من شاید بچه  باشم ولی خر که نیستم !
حتی میدونم بابا برای دوستش هدیه های گرون قیمت هم میخره !
و وقتی در کمال شگفتی ازش پرسیدم ، که اینو دیگه از کجا میدونه . گفت :
پدر دوستم یه عطر فروشی بزرگ داره . پدر مادرامون جلوی در مدرسه با هم آشنا شدن . دوستم چند روز پیشا ازم پرسید ، کتانه ، تولد مامانته ؟ گفتم ، نه ! چطور مگه ؟ گفت ، دیشب که بابا  آمد خونه به مامان گفت ، فکر کنم تولد خانم........ست . امروز همسرش آمده بود مغازه ، براش یه عطر گرون قیمت خرید .حالا خاله میترسم یکهو مامان دوستم از همه جا بی خبر مامان رو ببینه و تولدش رو بهش تبریک بگه و بدتر این که بپرسه از بوی عطر خوشش آمده یا نه ! درستم نیست که من اسرار خانواده رو بهشون لو بدم . 
به شدت به هم ریختم . فکر میکردم این همه دغدغه فکری و نگرانی  برای یک بچه هشت ساله چقدر میتواند سنگین و بیشتر از گنجایش و توانش  باشد . حقیقتا بریده بودم و اصلا نمیدانستم چه واکنشی باید نشان بدهم . تنها کاری که کردم فقط  کمی او را دلداری دادم  و نا خود آگاه او را بغل کردم و گفتم : نگران نباش . من نمیذارم !
از کتانه پرسیدم : حالا تو چی رو میخای من به مامانت و بابات بگم ؟
گفت : خاله این دو تا باید از هم جدا بشن . مامانم از صبح تا شب داره ماهواره نگاه میکنه . ها !!! ولی من نمیدونم پس چرا به حرفای این روانکاوا گوش نمیکنه . به قول خانم دکتر " فرنودی " ، پدر من کالای ازدواج نیست ! مامان باید تکلیف خودشو روشن کنه تا بیشتر از این اعصاب من و  خودشوخراب نکنه . خسته شدم از دست دعواهای اینا . عه !!!
در این جا پرسشی از کتانه کردم که پاسخش  اوج درک و درایت و هوشمندی این بچه بود . 
پرسیدم : کتانه ، تو فکر میکنی بیشتر کدامشان مقصر هستند . پدرت یا مادرت ؟
گفت : خب ، خاله بابا بدکاری کرده دوست دختر گرفته . ولی مامان هم یه کارایی میکنه که از نظر من خیلی بده . همیشه تنهایی مهمونی میره . مسافرت های طولانی میره . به خونه اصلا نمیرسه . فقط فریبا جون که خونه ما میاد و آشپزی میکنه من و بابا غذا داریم ولی اگه فریبا جون نیاد من و بابا باید بریم رستوران . بعدم ،  مامان حقوقش از بابا بیشتره . ماشینش از بابا شیک تره و همیشه اینا رو تو سر بابا میزنه . 
 .و اضافه کرد : یه نگرانی بزرگ من خوشبختانه دیگه بر طرف شده . تا پارسال میترسیدم دوباره بچه دار بشن . ولی الان دیگه خاطرم جمعه . برای این که اصلا دیگه با هم در یک اطاق نمیخوابن !
این جا بود که با خودم فکر کردم  و کلی به مغزم فشار آوردم که به خاطر بیاورم که  نسل ما تا چند سالگی فکر میکردیم بچه ها از توی کلم بیرون میآن . ولی به خاطر نیاوردم !
به کتانه قول دادم با پدر مادرش حرف بزنم  و اطمینان دادم که همه رو از قول خودم میگم .

وقتی  کتانه  داشت با عروسکش از پله ها پایین میرفت و مرا با یک دنیا شگفتی و بار امانت پشت سر جا میذاشت ، روی شانه هایم و یا شاید قلبم بد جوری احساس سنگینی میکردم . دهانم تلخ تلخ بود . گس بود . نمیدانم چه مرگم بود . ولی این اهمیت نداشت که چه بلایی سر من آمده . آنچه اهمیت داشت این بود که دخترکی هشت ساله توانسته بود با روایت اندوهش تا مغز استخوانم را بسوزاند و مرا آنچنان درگیر خودش کند که بر دغدغه های بلاهت آمیز خودم پوزخند بزنم و.......
  با خودم فکر میکردم : واقعا ، کتانه ممکن است بچه باشد ، ولی مطمئنا خر نیست . به قول " شازده کوچولو " :" این آدم  بزرگا راستی راستی خیلی عجیب اند " .هیچوقت نمیخواهیم باور کنیم . کتانه و کتانه ها را باید جدی گرفت و به حرفهایشان گوش داد . بچه ها گاهی درست تر از بزرگها فکر میکنند .
کتانه به پاگرد پله که رسید برگشت و با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
خاله میدونم توقع زیادیه ، ولی اجازه میدید اگر بازم مامان و بابا با هم دعوا کردن من بیام پیش شما زندگی کنم ؟
و من  در حالی که بر جایم میخکوب شده بودم  ، نا خود آگاه گفتم : بله . میتونی !
شب چله 1392

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

ازمیان کاغذ پاره هایم .....



سخن نمیگوییم . چشمهایمان بسته است و من روشنایی و جاذبه چشمان وصف ناپذیرت را می بینم و لبخند دهان خاموشت را مینوشم .. خود را بر قلبت میفشارم و طپش زندگی جاویدرا میشنوم  .
به تو گفتم : خنده ات را دوست دارم .
و تو خنده ات را به کابین عشق من دادی .

مغرور تر و استوار تر از آن بودم که بتوانم زیر بار عرف و عادات و قوانین نابرابر بلا تصوّر و از پیش تعیین شده ای که بر من تحمیل میشد بروم . تمام رنج های ما ازهمین قوانین و رفتار اجتماعی سرچشمه میگیرد .  من هرگز نمیتوانم افکارم را به آسمان ها گسترش دهم و به خود بباورانم که شاید این قوانین آنقدر ها هم طالمانه نباشند . تمام باید ها و نباید ها بیرحمانه بود و بد جوری بر قلبم سنگینی میکرد . از تبعیت بیزار بودم .
به خاطر داری روزی را که به تو گفتم ، هنوز هم لبخند را دوست دارم ، ولی فکر نمیکنی دنیا با باید ها و نبایدهای نابرابر و نا همگونی که هر یک از ما  هیچگونه نقشی در ایجادشان نداشته ایم دست و پایمان را بسته  ، و به تدریج از ماشکلکی ساخته که باید زیر بار ننگ و رسوایی از قراردادهای اجتماعیش پیروی کنیم ؟
لبخندت محو شد .
رفتی .... و هنگامه ای بود ؛ رفتنت.................
........................
مرا ببخش . همیشه از تسلیم و رضا بیزار بوده ام .
#داستانهای واقعی
1372

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

ازدواج من و آستیم -1

    روزی که به خواستگاری من آمدند .

.سالهایی که تین ایجر بودم ، همکلاسی ها و دختر های همسایه هر روزه از خواستگارهای جورواجوری که برایشان میآمد سخن ها میگفتند . از مراسم روتین چای آوردن و صحبت هایی در باب مهریه و شغل و کسب و کار داماد و اینگونه حواشی که قند توی دل هر دختر جوانی آب میکرد . در تمام مدتی که اینگونه تعاریف را می شنیدم ، همیشه یک سوال اساسی در ذهنم شکل میگرفت که : پس چرا تا حالا هیچ کس به خواستگاری من نیامده است ؟
و هر بار که این سوال را با مامان در میان میگذاشتم ، در جوابم میگفت :  تو باید بری زن بگیری !
و اضافه میکرد ، تا وقتی که  هفت تیر به کمرت میبندی و با پسرا دزد و آرتیست بازی میکنی و از درخت های خونه بالا میری و از ننه میخای که بشقاب ناهارت را بیاره پایین درخت و بده دستت تا اون بالا ناهارت را کوفت کنی ، مردم عقلشون را از دست ندادن بیآن خواستگاری تو !
سالها به تندی گذشتند . دوران کودکی و آرتیست بازی ومدرسه را پشت سر گذاشتم و وارد دانشگاه شدم و همچنان هیچ خواستگاری زنگ خانه ما را به صدا در نیاورده بود . و من کما فی السابق در حسرت چای آوردن برای خواستگار بودم . آرزویی که   هرگز بر آورده نشد !
در جریان روزمره گی های درس و دانشگاه و دغدغه های سیاسی نسل ایده ئولوژی زده آن روزگار و کافه نشینی هایی که جزء لاینفک برنامه های روزانه بود ، چقدر حرف میزدیم . از جبر تاریخی . از مرگ تمدن های بزرگ . ماتریالیسم و فاشیسم و مانیفست مارکس و تاریخ جنگ های طبقاتی که گاهی به تقلید تمسخر آمیزی مبدل میشدند ..... چه حرف های یاوه و ملال آوری ! و گاهی چقدر خودمان را جدی میگرفتیم ....  بگذریم .
در آن روزها با جوانی آشنا شدم که احساس میکردم اندیشه اش بسیار متفاوت تر با همه کسانی ست که تا آن روز دیده بودم .
کسی که از هر چه اندیشه سوسیالیستی بود ، متنفر بود و میگفت : از دو قشر خیلی بدم میاید . سوسیالیست ها و پلیس ها . ولی اگر روزی مجبور شوم یکی از این دو را انتخاب کنم ، حتما پلیس بودن را ترجیح  خواهم داد . و این جوانی که من یک دل که نه ، شاید صد دل عاشقش شدم " محمد آستیم " نام داشت .
روزگار بر همین منوال میگذشت و من هر  روز در کافه نادری ، فیروز و تهران پالاس ،  آستیم را ملاقات میکردم ولی دریغ و درد که هر چه منتظر شدم  آستیم روزی بالاخره به من پیشنهاد ازدواج بدهد ،  نشد که نشد ! 
یک روز با " فرهاد مهراد " توی " ریویرا " ی قوام السلطنه نشسته بودم . از فرهاد پرسیدم : 
فرهاد ! تو خبر نداری آستیم بالاخره میخاد منو بگیره  یا نه ؟
فرهاد گفت : والا نمیدونم . از قصد آستیم خبر ندارم ، ولی اگر تو قصد ازدواج داری ، خب من هستم . دیگه ! 
این جا بود که دیدم ، نه ، اوضاع من همچی هم بد نیست و نباید زیاد از خودم نا امید باشم !
چاره ای نبود . بالاخره شبی تصمیم گرفتم خودم قدم جلو بذارم و از آستیم خواستگاری کنم . و کردم . فردای آن روز رفتم هتل تهران پالاس و دیدم آستیم و اسماعیل خویی  سر یک میز نشستن و دارن از " مارتین هایدگر " میگن و میشنون . و چقدر هم که این دو نفر همیشه با هم اختلاف عقیده و دیدگاه داشتند . ریشه اختلافشان بیشتر ازاحساسات سوسیالیست مسلکی اسماعیل ناشی میشد .  آستیم ، گاهی در بحث خیلی  بی ملاحظه میشد و تند با اسماعیل برخورد میکرد و اسماعیل در آن زمان استاد من بود و من همیشه به آستیم ایراد داشتم که باید بیشتر ملاحظه او را بکند . البته ، نه به خاطر نمره ، که اسماعیل به همه دانشجو ها از سر تا ته یک " الف " میداد . در واقع اصلا امتحان نمیگرفت . و آستیم همیشه در پاسخ ایرادهای من میگفت :
 آخه ، تو کت من نمیره  آدم نازنینی مثل اسماعیل خویی چنین دیدگاه سوسیالیستی داشته باشه !
 کنار میزشون ایستادم و صبر کردم یه بفرما بزنن . ولی بحثشان آنقدر داغ بود که هیچ اعتنایی به من نکردن . بهتر دیدم یک شوک به آنها وارد کنم . پس ، ابتدا به ساکن و قبل از هر سلام علیکی گفتم : 
آستیم ! بالاخره تو میخای بیای خواستگاری من یا نه ؟
شوک کارگر افتاده بود . هر دو ساکت شدند و تازه حالا متوجه حضور من شدند . 
آستیم هم بلا فاصله گفت : حالا چرا اینقدر عصبانی !؟  باشه کی بیام ؟
و جذابیت داستان تازه از این جا شروع میشه . ولی من اطمینان دارم که شما چون خانواده من و به ویژه مادر مرا نمیشناسید شاید هرگز نتوانید درک یا تصور کنید چه فاجعه ای در شرف وقوع بود !
مادری که فکر میکرد هر کی پنجاه پشت ، شجره نامه مکتوب پشت سرش نداشته باشه ، پس حتما از تو تخم مرغ در آمده !
شب که برگشتم خونه ، در کمال شهامت به مامان گفتم : چه روزی وقت دارید ؟ قراره برای من خواستگار بیاد !
با بی اعتنایی نگاهی به من کرد و گفت :  خواستگار ؟ خواستگارت دیگه کیه ؟ لابد یکی از همین گدا گشنه های روشنفکره که باشون معاشرت میکنی .....
    گفتم : بله ، مادر جان . دقیقا حدستون درسته ..............
 دیگه پاک  زده بودم به last cable  !!
گفت : لیاقتت همینه و از کنار تلفن تقویم را برداشت . کلی تقویم را زیر و رو کرد ، تا یک روز خالی پیدا کند . و بالاخره دوشنبه ای را اونم  فقط برای دو ساعت وقت داد . که این در فرهنگ مادر من یعنی end از خودگذشتگی ! چرا که ایشان اصلا حاضر نبود به هیچ وجه برنامه های خودش را به خاطر بچه هایش یا هرکس دیگری تعطیل کند . و از آن جا که آستیم پدر- مادر نداشت قرار شد آقای کیمیایی بزرگ پدر مسعود به عنوان بزرگتر در این مجلس حاضر شود . ولی از بد شانسی یک روز قبل از موعود آقای کیمیایی به شدت مریض و راهی بیمارستان شد و گفت , تاریخ خواستگاری را عوض کنید . که البته امکان نداشت . میدونستم اگر چنین چیزی را به مامان بگم ، به شدت قاتی میکنه و میگه : من از اول میدونستم نه خودت لیاقت داری ، نه خواستگارات . میدونستم  که حتما یک بی سر و پا تر از خودته .  اصلا معلومه شعور اجتماعی نداره و.......خدا میدونه چه حرفهای دیگری از همین دست . در نهایت قرار شد مسعود و آستیم دو تایی در مجلس خواستگاری حاضر بشن . در حالی که من هنوزهم تا این لحظه جرات نکرده بودم به اطلاع ایشون برسونم آقای خواستگار ننه بابا ندارن و با دوست محترمشون در مجلس خواستگاری حضور به هم خواهند رساند !
در این جا من با ید شمه ای از position آن زمان این دو خواستگار بسیار محترم را برای شما تشریح کنم و به تصویربکشم .مسعود ریش های بلندی داشت . تقریبا تا روی شکمش با موهای کوتاه  . و آستیم برعکس ریش های کوتاه با موهایی تا پایین شانه ها ! روز و لحظه موعود ، با استرس زیاد کم بالاخره فرا رسید . نگران بودم که مامان چه برخوردی با قضیه میکنه . با بی قراری راه میرفتم . نمیتونستم یک جا بشینم . در افکار خودم به شدت غوطه ور بودم که یکهو مامان گفت:
اجازه نداری برای اینا چای بیاری . ها !  تا این جا هر غلطی دلت خواسته کردی ولی از این جا به بعد منم که دستور میدم  . با این حرف آب پاکی را ریخت رو دست من که یعنی ، از این جا به بعد ،  دیگه خفه شو !
و آرزوی چای آوردن برای خواستگار را به دل من گذاشت !
رفتم توی آشپزخونه پیش ننه . ممه ای که  حضورش همیشه برایم آرامبخش بود . عین قرص والیوم . و همینطور که با نگرانی داشتم کوچه را برانداز میکردم ، ننه ، ننه بیچاره و مهربان من ، مثل همیشه آمد و در کنارم ایستاد و گفت : 
راستش را به من بگو ،  خواستگارت عیب و ایرادی داره !؟ 
گفتم : نه ،  ننه ! معلومه که نداره . مثلا چه عیب و ایرادی ؟ 
گفت : من تو را میشناسم . اصلا به حال خودت نیستی . چیزی هست که الان بخای به من بگی ؟ 
 و.......در همین لحظه دیدم ماشین  مسعود که یک بنز کوپه با سقف کروکی بود جلوی خونه ما ترمز کرد . ننه  داشت با دقت ظاهر غیر متعارف  مسعود و آستیم را بررسی میکرد ی که من از چهره ش کاملا پرسشیرا که در دهنش شکل میگرفت میخواندم . در حال ، با  لحنی سرشار از نگرانی و نا باوری  گفت : ای پریرخ جان . نکنه اینا باشن !!!!؟
و من در پاسخ گفتم : ننه جان از قضا خود خودشونن . که ننه دو باره گفت :
ای بختِم ! ای بدبختِم ! حالا خانم قیامت میکنه . پس بگو . پس همین بود که تو اصلا به حال خودت نبودی  !
به سرعت برگشتم توی هال که اف اف را بزنم . دیدم مامان روی مبل مخصوصش تکیه زده و با غرور خاصی ، با ظرافت هر چه تمامتر  و با طمانینه به چوب سیگار نقره ش افتخار میداد و پکی به آن میزد .

همین طور که به طرف در میرفتم ، در یک هزارم ثانیه سوالی مثل برق از دهنم گذشت و سرم آوار شد  . از خودم پرسیدم :  چرا من تا حالا  فقط نگران شوک شدن مامان از دیدن آستیم و مسعود بودم  و اصلا به فکرم خطور نکرده بود که شاید این دو نفرهم به همان اندازه ، و حتی خیلی بیشتر از رفتار مادر من که حتما برایشان خیلی هم غیر متعارف بود ، شوک شوند !؟ 
این فکر باعث شد بیشتر دلشوره بگیرم ، چرا که وظیفه م سنگین تر میشد . علاوه بر مامان ،  پاسخ هزار جور چون و چرا های این دو نفر را هم باید میدادم . ولی خب ، دیگه خوشبخانه فرصت فکر کردن به این بدبختی جدید را نداشتم . و البته بعدا فهمیدم که همینطور هم بوده است .
پ . ن : ....و این جکایت درمهرماه 56 بود که دنباله آن را میخوانید
#داستانهای

فعالان حزب‌الله تاریخ انقضا دارندhttp://masih.blog.ir/1392/01/24/we-must-know-our-borders

۲۵ فروردین ۱۳۹۲
یکی از وبلاگ‌نویسان حزب‌الله در اعتراض به اجرای حکم زندان مجتبا دانشطلب نوشته است که اقدامات قوه قضائیه در برخورد با وبلاگ‌نویسان حزب‌اللهی به روشنی نشان می‌دهد که «ما تاریخ انقضا داریم.»
محمدمسیح یاراحمدی در تازه‌ترین پیست وبلاگی خود نوشته است: «درگیری‌ش را ما باید برویم، جر و بحث‌ش را ما باید بکنیم، رفاقت‌های ما باید گل‌آلود شود. اوضاع که آرام شد می‌توان همه چیز را بر سر همین حزب‌اللهی‌ها شکست. چه باک.»
وی در ادامه نوشته که «اصلا ما بی‌جا می‌کنیم در عوض رای‌یی که دادیم و دفاعی که از آن کردیم درباره ۳هزار میلیارد سوال داشته باشیم؛ درباره کهریزکی که آبرویمان را برد سوال بپرسیم؛ از اینکه چرا درباره «صانع‌ ژاله» به‌مان دروغ گفتند و به کذب انداختندمان مدعی باشیم؛ از اینکه نقش عدلیه در حفظ آرای اخوی چیست بپرسیم. اصلا نقش ما این است که این‌ها را هم توجیه کنیم. ما چرا حد خودمان را نمی‌شناسیم؟»
متن کامل این پست وبلاگ  با عنوان : چرا ستار بهشتی باید کشته شود و مجتبی دانشطلب به اندرزگاه شماره۱۰ رجایی شهر برود؟»
شما خواننده متن حتما به این واقفید که «عدالت» به معنای مساوات نیست. عدالت یعنی هر کس متناسب و اندازه خودش حق دسترسی داشته باشد و متناسب با خودش با او رفتار شود.
الآن من تعجب می‌کنم از عملکرد آقای توکلی و مطهری در مجلس که درباره مرگ ستار بهشتی سوال می‌کنند. تصور کنید با ستار بهشتیِ کارگر و کارگرانی چون او برخوردی نشود، چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز این ستار بهشتی مدعی می‌شود.*از وبلاگ یک بسیجی !*پس فردا فلان کارگر و همینطور انقدر گسترش پیدا می‌کند که می‌بینید همه‌شان مدعی‌ند. برای همین است که باید او را جمع و جور کرد و این کار در سطح وشان وی و به صورت عادلانه‌ای باید اتفاق بیافتد. خیلی مشخص است که یک کارگر، تو گویی با جرم سیاسی، اجازه حضور در هتل اوین در کنار برادران تحصیل‌کرده اصلاح‌طلب، مفسدین اقتصادی با سوئیت‌های مجهز و خانواده استوانه‌های نظام را ندارد؛ چه برسد به اینکه احکام «به صورت نمادین» درباره او اجرا شود. رجایی‌شهر‌ها از سر این آدم‌ها هم زیاد است.
جلویش را نگیرید، پس فردا همین آدم‌ها مدعی می‌شوند، جمع می‌شوند جلوی عدلیه از وضعیت پرونده اخوی قاضی‌القضات سوال می‌کنند، سوال از اینکه چرا برادر قاضی‌القضات پرونده‌ش حواله شده به وقت گل نی؛ یا اینکه طرف دیگر پرونده، قاضی‌ای که قتل سه نفر در کهریزک بر عهده‌ش است راست راست می‌گردد. اصلا این چه پرسشی است که چرا حکم صبیه مکرمه استوانه که اقدام عملی کرده است با یک وبلاگ‌نویس یک‌لاقبا هم اندازه است؟، معلوم است که نیست، این یکی در هتل اوین با ملاقاتی و مرخصی، آن یکی رجایی شهر. قرار نیست که باشد. در یک ساختار عادلانه با هر کس متناسب با وزن و منزلتش رفتار می‌شود.
حالا همین برای مجتبای ما هم صادق است، امروز جلوی این را نگیری پس‌فردا همه این وبلاگ‌نویس‌های حزب‌اللهی مدعی می‌شوند. اصلا باید سفت گرفت، حتی عکس اسب سواری اخوی قاضی‌القضات را که بزنی باید ازت شکایت شود. حالا شما هی بگو اسب سواری‌ش را یکی دیگر کرده، جریمه‌ش را یکی دیگر باید بدهد. مجتبای دانشطلب مگر دختر فلان صاحب‌نفوذ است که حکمش نمادین اجرا شود، یا اینکه عضو فلان حزب و جریان است که به بند سیاسی فرستاده شود؟ یک وبلاگ‌نویس یک لاقبا که پر رو شود به اندازه دزد و قاچاقچی‌ها خطرناک است و باید در اندرزگاه شماره ۱۰ کنار همان‌ها نگه داری شود. پس‌فردا هم که مردونده نمی‌شود، یکی از همین دزد و قاچاقچی‌ها هم بهش مننژیت می‌خوراند. ما هم همه باور می‌کنیم و توجیه می‌کنیم.
یقینا ما باید از قاضی‌القضات تشکر کنم که حداقل صادقانه رفتار می‌کند و تکلیف ما را با خودمان مشخص می‌کند و به ما به روشنی پیام می‌دهد که چه هستیم و به چه دردی می‌خوریم. ما باید بدانیم که تاریخ انقضا داریم. بسیجی و حزب‌اللهی جماعت سپر بلا هستند، ما باید به چیزی که هستیم آگاه باشیم تا آسیب نبینیم. دهه شصت سلف ما جلوی توپ و تانک بودند، وقتی که برگشت یه مشت خاکی نظامی نامدیر بودند. باید کار به دست کاردان‌ها می‌ماند، همان‌ها که ایثار کردند و از فضای معنوی جبهه‌ها محروم ماندند تا مملکت داری کنند. اصلا بسیجی بی‌جا می‌کرد که بیشتر از این مدعی باشد.
حکایت ما هم همین است، درگیری‌ش را ما باید برویم، جر و بحث‌ش را ما باید بکنیم، رفاقت‌های ما باید گل‌آلود شود. اوضاع که آرام شد می‌توان همه چیز را بر سر همین حزب‌اللهی‌ها شکست. چه باک. اصلا ما بی‌جا می‌کنیم در عوض رای‌یی که دادیم و دفاعی که از آن کردیم درباره ۳هزار میلیارد سوال داشته باشیم؛ درباره کهریزکی که آبرویمان را برد سوال بپرسیم؛ از اینکه چرا درباره صانع‌ ژاله به‌مان دروغ گفتند و به کذب انداختندمان مدعی باشیم؛ از اینکه نقش عدلیه در حفظ آرای اخوی چیست بپرسیم. اصلا نقش ما این است که این‌ها را هم توجیه کنیم. ما چرا حد خودمان را نمی‌شناسیم؟
اصلا ما باید بپذیریم که وقتی که درباره بعضی رفقایمان به ما دروغ گفتند (نمونه‌هایش را لازم باشد می‌نویسم) نباید حرفی می‌زدیم چون اصلاح‌طلب جنایت‌پیشه بودند. طلبه سیرجانی را که گرفتند باید بدانیم که‌شان لباس روحانیت را حفظ نکرده است. لبه تیغ که رسید به بچه‌های احمدی‌نژاد به دلیل اینکه دعوای اشغل‌الظالمین‌بالظالمین و درگیری مجریه و عدلیه است نباید خودمان را قاتی کنیم. مجید بذرافکن را که غیرنمادین تنبیه می‌کنند باید سکوت کنیم. باید صبر کنیم کم‌کم به رفقای هم‌جناح خودمان هم برسد، که رسیده‌ است.
پی‌نوشت:
مجتبی دانشطلب در دادگاه بدوی بالکل تبرئه شد ولی با اصرار و درخواست تجدید نظر دادستان و اعمال سلیقه‌ای جدید در صدور رای در اتهامات توهین به مسئولین و تبلیغ علیه نظام محکوم شده است. جهت تاکید که با فرض اشتباه مطلبم را نخوانده باشید.

سابقه دادگاه‌های اخیر نشان می‌دهد که حتی با عذرخواهی متهمین باز شدید‌ترین حکم صادر شده‌ است، همینطوری، محض اشاره.واقعیت اینکه نمی‌خواستم این مطلب را با این تیتر و اینطور بنویسم، می‌خواستم نامه‌ای باشد به آیت‌الله [لاریجانی] درباره نتایجی که از این رفتارهای قوه‌قضایی در دوره ایشان گرفته‌ایم، اما شوخی بردار که نیست. پس با خودم گفتم خطاب به رهبری می‌نویسم، سعه صدر ایشان و مجموعه‌شان بیشتر است.
به سابقه نوریزاد و گنجی و... بنگرید، تا جایی که مخاطب رهبری است اتفاقی نمی‌افتد، کار به قاضی‌القضات یا عالیجناب استوانه که می‌رسد تو گویی به مصاف دین خدا رفته‌اند. اما این نوشته ورای رنجنامه است که بخواهم خطاب به رهبری از رنج و خفقان و سکوتی که بر ما می‌رود بنویسم. این واگویه‌ای است با خودمان که حداقل تکلیفمان با خودمان روشن باشد.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

روایت عشق

یک داستان و یک زندگی!

زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر کرده بود. ولی مه آمد. مرد کمی صبر کرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در این حین حرکت می‌کرد، بی شک به چیزی می‌خورد . شاید هم چیزی می‌شکست… مه رفت .
مرد گفت : شما که هستید ؟ از کجا آمده ‎یید؟
زن گفت : صبر کن . چیزی نگو !
مرد گفت : نترسیدید؟
زن گفت : می‌ترسم.
مرد گفت : باید ترسید؟
مه دوباره آمد و زن محو شد . مرد، نرم نرمک به سوی پنجره‎ی مهتابی رفت و آن را گشود. پرنده ‎یی، ناگهان بر روی سرش نشست .
مه دیگر داشت اذیت می‌کرد . مرد با خود فکر کرد . این مه بی سابقه از کجا می‌تواند پیدایش شده باشد؟
پرنده پرید . هوا صاف شد .
 
مرد برگشت به اتاغ . مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده می‌شد . زن به چیزی فکر می‌کرد . چشمانش با برقی  در ته آن، به هر سو پر می‌کشید . به چیزی در فضا خیره ماند . مرد حس کرد پاهایش دارد داغ می‌شود . بی اراده به دیوار تکیه داد . گرمایی غریب، به ‎آنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر گرفته بود و گمان می‌کرد چشمانش مثل دو مشعل می‌سوزد و دود می‌کند . بویی خام ، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت : پیش از این ما کجا همدیگر را دیده بودیم؟
زن گفت : آن شب….
مرد گفت : ولی شما آن شب آن‌جا نبودید؟
زن گفت : ندیدی؟
مرد  به نرمی و آرامی از جسمش که به دیوار تکیه داده بود ، جدا شد و به آن دورها، به فضایی که برق نگاه چشمان زن عطرآگینش کرده بود، پرواز کرد . او هم، آن جا بود.
مرد گفت : گوش کن؟
و هر دو گوش کردند، رازی را که نسیم به درختان می‌گفت .
مرد گفت : ببین!
و هر دو نگاه کردند گیاهان از زمین می‌روییدند و غنچه‌های گل سرخ، در سبزی سبزی ها، می‌شکفتند.
زن گفت : ما می‌دانیم .
« اینک نیم نگاهی ،
از چشمان یک قربانی که ،
در ژرفای تاریکی قیام می‌کند.
و او خیره!
نگرای نیستی .
هبوط  کن مسیح ،
و سپس عروج ،
بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
اما چه می‌توان کرد
هر گاه مردان در آرند
 فریاد برکشند :
چاووشان دیار مرگ ترا سلام می‌کنند.
آه !  بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
هبوط کن مسیح
تا که بگوئی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
و بگیرید و بنوشید که این خون منست
تا تو بگوئی ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت : اگر به این گل نگاه کنی ؟
زن نگاه کرد . گل آتش گرفت .
مرد گفت ، اگر به این نسیم گوش کنی ؟
زن گوش کرد . نسیم دیوانه شد.
مرد گفت : اگر لبخند بزنی ؟
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید . پلک هایت که می‌خسبند، شب را می‌گویند: بیا!
و مژه هایت که بر می‌خیزند، طلای لطف و نور صبح پاکند . برف کوهساران، وام سپیدی سینه‌های تو است و نجابت گیاهان، دست خاهش ایشان ، از عصمت نا شکننده‌ی تو . به شوق صدای تو پرندگان می‌خانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق می‌شوند . لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود ! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند – تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه می‌کنید؟
زن گفت : هیچ .
مرد گفت : گفتم : …
زن گفت : " گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد .” گفتی: “شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است ؟”
مرد گفت : من گفتم “ شاید زنی به غنچه ‎یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد . من گفتم ، شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند. مگر عشق جز این است ؟”
زن گفت : عشق نسیم خنکی است که می‌وزد و ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار می‌کند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها می‌برد. دستی است که بر گلوی تو می‌آید. خفه‎ات می‌کند، خون قی می‌کند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را می‌بوید، می‌بوسد . عشق می‌کشد ، اگر بخاهد ، یا زنده می‌کند ، اگر بخاهد . مهم این است که بیاید ، نه این که با تو چه کند؟
مرد گفت : ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
زن گفت : خوبی من. خوبی تو . خوبی روزانه‎ی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب ! عشق خود انتخاب می‌کند . اگر می‌گوید بمیر!
می‎گویم : “ آری به صلای تسلای آغوش تو می‌آیم .” اگر می‌گوید: “ پژمرده باش !” می‌گویم :
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت می‌آیم .” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”

پی نوشت:
«۱» صحنه کار زار گلادیاتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که  به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه : پریرخ – هاشمی  – این داستان در شماره ۳۴ مجله آدینه منتشر شده..
--------------------------
این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامجسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود . ذاکری گفت ، تقدیم نامچه در جمهوری اسلامی ممنوع است ! بنابراین تقدیم نامچه سانسور شد و فصه دز شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد . مجله را خریدم و برای عباس بردم . روز هفت خرداد یعنی درست یک هفته بعد ، من و پرویز حضرتی و آتش تقی پور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم  . ...........