در تواتر آوارت .....
حباب ها در خویشتن رها گشتند
و دشنه های خاطره
.
به شریان های خسته ام
.
پناه آوردند
.
و آن گرمای قدیمی ،
مردمکهایم را به رقصی مرطوب
،
فرا خواند
.
و آن درد ،
{آن } درد هزار ساله ،
دو باره تا انتهای مضطربم پیچید .
تو در لحظه ، لحظه پیکرم زبستی .
تو با قطره ، قطره خونم گشتی .
تمامی این فصل تنهایی را
،
که در سوگ بنفشه هایش نشسته بود ،
گستره بازوانم ،
از توانایی پناه ، تهی بود
.
و گیسوانم بوی حاکستر میداد .
تو قدمت اندوه بودی
.
و شهر چشمانت را ؛
همیشگی پائیز خونین کرده بود
و بند بند انگشتانت
،
آیه های جراحت بود ،
وقتی که ،
به میهمانی تنم میامد ،
وقتی که در فریادم متلاشی میشدم .
........ وقتی که.
بهانه ای برای گریستن نیست .
بهانه ای برای پایان.
بهانه ای برای سوگواری
لباسهای سیاه ؛
گلهای سپید .
و ناخن های به خاک فرو رفته..
بهانه ای برای زخم آینه
،
که بی تو ،
هزار تکه است
.
بهانه ای نیست
.
بهانه ای نیست.
درهفتم بهمن ماه 1365 سالروز مرگ محمد آستیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر