در مجلس خواستگاری چه گذشت . 2
......
قبلا گفتم که داشتم میرقتم اف اف را بزنم که تاگهان صدای همراه با
تشرمامان مرا در جای خود میخکوب کرد که میگفت : بیا بگیر بشین ! در واقع
بتمرگ !!
و بعد به من سفارش
کرد که : از جات بلند نمیشی ، ها ! و با لحنی حاکی از نخوت به کبرا گفت :
تو ام یه چای بهشون بده ا درست مثل اینکه میخواست بگه : حالا دیگه به جنهم .
سگ خور ! به خاطر بچه مون باید فداکاری کنیم .
آن
چنان دلشوره ای منو گرفت که وقتی کبرادر را باز کرد و من صدای پای آستیم و
مسعود را در راه پله ها شنیدم نا خود آگاه از جام بلند شدم که برم بهشون
بگم ، برگردید !
مامان که فکر کرده بود من میخام برم استقبال اینا ، به من نهیب زد : بهت گفتم بشین !!!
ننه
طفلک حالش از من بد تر بود و در این لحظه دل به دریا زد و به مامان گفت :
برای دخترت داره خواستگار میاد به جای اینکه خوشحال باشی پس چرا داری این
دختر را زهره ترک میکنی ؟
درد
سرتون ندم . طرفین را به هم معرفی کردم . ولی به شدت نگران بودم که نکنه
مامان باشون دست نده که خوشبختانه این اتفاق نیقتاد . ولی هنوز چند دقیقه
از معارفه نگذشته بود که دیدم مسعود که همیشه خیلی اعتماد به نفس داشت و
به راحتی با همه ارتباط برقرار میکرد ، کاملا از این جو سنگین کُپ کرده بود
!
و وقتی که بلند شد برای
مامان فندک بزنه ، مامان که ظاهرا مجبور بود برای رسیدن به آتش فندک کمی
گردنش را به طرف بالا متمایل کند با لحنی سرزنش بار به مسعود گفت : دستتون
رو پایین تر بیارید !
شاید
شما فکر کنید مثلا مادری نگران آینده دخترش بوده و فرضا دلش میخواسته دخترش
ازدواج بهتری بکنه و چنین چیزهایی و به همین علت بوده که چنین خواستگاری
را درست تحویل نگرفته و.......چنین و چنان .که البته حق دارید چرا که شناخت
درستی از مادر من ندارید . مامان هیچکدام از اینا براش اهمیت نداشت تنها
چیزی که در او منجر به چنین رفتاری میشد ، فقط و فقط اون حس عمیق و وحشتناک
سلطه جویی بود که همیشه میخواست به نحو احسنت به همه اطرافیانش تحمیل کنه .
و نه هیچ چیز دیگه . و مآلا به من گفت :
میخای
ازدواج کنی با این برو ازدواج کن . خلایق هر چه لایق ! ولی دیگه هیچ
انتظاری از من نداشته باش . من فقط سر عقد تو حاضر میشم . همین !
و اضافه کرد : بالاخره در هر خانه ای یک سیب کرمو هست !
با
این پیش در آمد کاملا واضح بود که من اصلا دلم نمیخواست هیچگونه کمکی از
مامان بگیرم . و کسی که این جا به کمک ما آمد " هوشنگ گلشیری " نازنین بود .
پولی را که برای خرید ماشین وام گرفته بود همه را به ما داد و در پاسخ به
نگرانی من که ، این کارش ممکنه فرزانه را ناراحت کنه ، مثل همیشه با شوخی
گفت :
اگر فرزانه از خونه
بیرونم کرد میام خونه شما میمونم و یا ماشین شما را میگیرم جای ماشین خودم
جا میزنم . یادمه اون سال مسعود داشت فیلم " سفر سنگ " را میساخت . بعد از
اتمام فیلم یک مهمانی گرفتیم و همه دوستان هنرمند انصافا سنگ تمام گذاشتند .
گیتی ، فرهاد ، و........... و رقص بی نظیر شهرزاد ، همان
شهرزادی که در فیلم " داش آکل " رقص زیبایش جاودانه شده است.
بماند
داستان خانه ای که در میدان 25 شهریور سابق و 7 تیر امروز در ابتدای
بزرگراه مدرس امروز و شاهنشاهی سابق اجاره کردیم . خالی خالی .! بدون
هیچگونه لوازم زندگی . آپارتمانی که تنها تزیینش یک موکت سبز صاحبخانه بود
و کتابهایی که تلنبار کردم پشت مینی ماینری که داشتم به اضافه کتابهایی که
جهاز آستیم بود و با خودش آورد. و یک ضبط صوت که من داشتم . چند هفته در خلا سپری شد تا مادر بزرگم
دلش سوخت و به مامان گفت :
اقلا
جهازی به این دختر بده و مامان به هیچ وجه برای این کارها فرصت نداشت .
روزی یک چک برای من فرستاد و رختخوابی که به وسیله آقای محمد زاده برایم
فرستاد با پیامی دال بر اینکه ، برو هر چی لازم داری بخر ! و من اولین
شیئی که خریدم یک تابلو نقاشی از " آیدین آغداشلو " بود که به دیوار خانه
ای خالی نصب شده بود !!!! همان شب " اسماعیل خویی : و " منوچهر نیستانی " و
" نصرت رحمانی " به خانه ما آمدند . من با شوق و ذوق هر چه تمامتر به
تابلو اشاره کردم و گفتم : نصرت ، نگاه کن ! این تابلو سبک امپرسیونیست است . که نصرت گفت :
امپرسیونیست تو سرت بخوره ! یه چای بده بخوریم . دهنمون خشک شد . و البته نا گفته پیداست که هیچ استکانی در خانه یافت نمیشد ! .
#داستانهای #کیمیایی
#آستیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر