۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

ازدواج من و آستیم - خواستگاری..2

        در مجلس خواستگاری چه گذشت . 2



......    قبلا گفتم که داشتم میرقتم اف اف را بزنم که تاگهان صدای همراه با تشرمامان مرا در جای خود میخکوب کرد که میگفت : بیا بگیر بشین ! در واقع بتمرگ !!
و بعد به من سفارش کرد که : از جات بلند نمیشی ، ها ! و با لحنی حاکی از نخوت به کبرا گفت : تو ام یه چای بهشون بده ا درست مثل اینکه میخواست بگه : حالا دیگه به جنهم . سگ خور ! به خاطر بچه مون باید فداکاری کنیم .
  آن چنان دلشوره ای  منو گرفت که وقتی کبرادر را باز کرد و من صدای پای آستیم و مسعود را  در راه پله ها شنیدم نا خود آگاه از جام بلند شدم که برم بهشون بگم ، برگردید !
مامان که فکر کرده بود من میخام برم استقبال اینا ، به من نهیب زد :  بهت گفتم بشین !!!
ننه طفلک حالش از من بد تر بود و در این لحظه دل به دریا زد و به مامان گفت : برای دخترت داره خواستگار میاد به جای اینکه خوشحال باشی پس چرا داری این دختر را زهره ترک میکنی ؟
درد سرتون ندم . طرفین را به هم معرفی کردم  . ولی به شدت نگران بودم که نکنه مامان باشون دست نده که خوشبختانه این اتفاق نیقتاد . ولی هنوز چند دقیقه از معارفه نگذشته بود که دیدم  مسعود که همیشه خیلی اعتماد به نفس داشت و به راحتی با همه ارتباط برقرار میکرد ، کاملا از این جو سنگین کُپ کرده بود !
و وقتی که بلند شد برای مامان فندک بزنه ، مامان که ظاهرا مجبور بود برای رسیدن به آتش فندک کمی گردنش را به طرف بالا متمایل کند با لحنی سرزنش بار  به مسعود گفت : دستتون رو پایین تر بیارید !
شاید شما فکر کنید مثلا مادری نگران آینده دخترش بوده و فرضا دلش میخواسته دخترش ازدواج بهتری بکنه و چنین چیزهایی و به همین علت بوده که چنین خواستگاری را درست تحویل نگرفته و.......چنین و چنان .که البته حق دارید چرا که شناخت درستی از مادر من ندارید . مامان هیچکدام از اینا براش اهمیت نداشت تنها چیزی که در او منجر به چنین رفتاری میشد ، فقط و فقط اون حس عمیق و وحشتناک سلطه جویی بود که همیشه میخواست به نحو احسنت به همه اطرافیانش تحمیل کنه . و نه هیچ چیز دیگه . و مآلا به من گفت :
میخای  ازدواج کنی با این  برو ازدواج کن  . خلایق هر چه لایق ! ولی دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش . من فقط سر عقد تو حاضر میشم . همین !
و اضافه کرد : بالاخره در هر خانه ای یک سیب کرمو هست !
با این پیش در آمد کاملا واضح بود که من اصلا دلم نمیخواست هیچگونه کمکی از مامان بگیرم . و کسی که این جا به کمک ما آمد " هوشنگ گلشیری " نازنین بود . پولی را که برای خرید ماشین وام گرفته بود همه را به ما داد و در پاسخ به نگرانی من که ، این کارش ممکنه فرزانه را ناراحت کنه ، مثل همیشه با شوخی گفت :
اگر فرزانه از خونه بیرونم کرد میام خونه شما میمونم و یا ماشین شما را میگیرم جای ماشین خودم جا میزنم . یادمه اون سال مسعود داشت فیلم " سفر سنگ " را میساخت . بعد از اتمام فیلم یک مهمانی گرفتیم و همه دوستان هنرمند انصافا سنگ تمام گذاشتند . گیتی  ، فرهاد ، و........... و رقص بی نظیر شهرزاد ، همان شهرزادی که در فیلم " داش آکل "  رقص زیبایش جاودانه شده است.
بماند داستان خانه ای که در میدان 25 شهریور سابق و 7 تیر امروز در ابتدای بزرگراه مدرس امروز و شاهنشاهی سابق اجاره کردیم  . خالی خالی .! بدون هیچگونه لوازم زندگی . آپارتمانی که تنها تزیینش یک موکت سبز  صاحبخانه بود و کتابهایی که تلنبار کردم پشت مینی ماینری که داشتم به اضافه کتابهایی که جهاز آستیم بود و با خودش آورد. و یک ضبط صوت که من داشتم . چند هفته در خلا سپری شد تا مادر بزرگم دلش سوخت و به مامان گفت :
اقلا جهازی به این دختر بده و مامان به هیچ وجه برای این کارها فرصت نداشت . روزی یک چک برای من فرستاد و رختخوابی که به وسیله آقای محمد زاده برایم فرستاد با پیامی دال بر اینکه ، برو هر چی لازم داری  بخر ! و من اولین شیئی که خریدم  یک تابلو نقاشی از " آیدین آغداشلو " بود که به دیوار خانه ای خالی نصب شده بود !!!! همان شب " اسماعیل خویی : و " منوچهر نیستانی "  و " نصرت رحمانی " به خانه ما آمدند . من با شوق و ذوق هر چه تمامتر به تابلو اشاره کردم و گفتم : نصرت ، نگاه کن !  این تابلو سبک  امپرسیونیست است . که نصرت گفت :
امپرسیونیست تو سرت بخوره ! یه چای بده بخوریم . دهنمون خشک شد . و البته  نا گفته پیداست که هیچ استکانی در خانه یافت نمیشد ! .
#داستانهای  
#کیمیایی
#آستیم  
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر