۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

آن روز دلتنگ بارانی

آنروز دلتنگ بارانی

م . ف . آستیم
خاموشی گرسنه، و گرسنگی ملول‌مان را همهمه‌ی ریز باران به هم میزد. کوچه‌های خاک آلوده‌ی ساکت – بی‌آنکه تقلایی بکنند- دستخوش باران همهمه‌گر بود. ما خود را در پناه سر در خانه‌ی یهودی پیر جا زدیم و نگاه‌های کاونده‌مان را – دوباره – در کوچه رها کردیم، کوچه نمناک شده بود. خودمان را بدنبال لحظه‌ها کشاندیم و همچنان در تداوم ثانیه‌ها، شاهد زندگی‌یی بودیم، که در کوچه نفس میکشید. کمی بعد، کوچه‌ی خاک آلوده‌ی ساکت، چهره‌اش شسته و براق بود و باد – بادِ وزنده – چین‌های بیدوام و مداومی در سطح کوچه – با آب باران – میساخت و در یک چشم بهم زدن چین‌ها میمردند . در گیر و دار نگاه ما و زمین کوچه و باد، از صورت براق کوچه تاولهای فراوان جوشیدند و مردند و باز جوشیدند... در گروه کوچک ما که هر کدام در لاک خودمان فرو و فروتر رفته بودیم، توهم ضعیفی که مرا با خود غسل میداد، واقعیتی بود. دلم میخواست باران را فراموش کنم و در توهم تبدارم میدیدم که صورت کوچه جوش میزند ... و ... دلم از این واقعه جوشان بود از تصور تب خروشانی که کوچه را داغ کرده بود و میجوشید، گونه‌هایم داغ بود و آتشگونه‌ای از چشمم مستقیم فرو میشد و مغزم را داغ میکرد. کم‌کم دیگران را – همراهانم را – از یاد بردم. در آن تب گونه که مرا با خود سرگردم میداشت و به درونم میکشاند، همه یکی شدیم ، و آن یک من بودم . پس از آن، نگاه ما، نگاه من شد و زبان ما، زبان من. و از آنجا که من «همه» بود، نگاه و فکر و گوش و سخن از من شد .
میلی در من سر بلند کرد که به زمزمه‌ی باران فکر کنم و آسمان را نگاه کنم که به رنگ سرب شده بود  - و دلش پر بود – و ... این اندیشه با گرسنگی درهم آمیخته شد. میل با شوری گرم قاطی شد. تا به کلمات فکر کنم و با آنها چیزی بنویسم. حدیثی بنویسم. مرثیه‌ای، سرودی، ماجرائی را بازگویم... ماجرائی که از همان دقایق، دقیقا، نطفه گرفت و تکوین شد. اشتیاق نوشتن در من نقطه‌ی درخشانی شد و بعد در تمامی من، فقط، آن نقطه‌ی درخشان – آن لکه‌ی نور – وجود داشت. و در جوار آن گل نور، گرسنگی و ملال دوار انگیز گرسنه بودن، قابل تحمل و شیرین و دلپذیر شد. نمیدانم احساسم را از آن لحظه، چگونه میتوانم بیان کنم؟ نوعی همدردی و دلسوزی نسبت به خودم همراهیم میکرد. و هر چه بود، احساس نازکدلی میکردم. نه. تن به مصیبت میدادم و عاشق «غمگینی» بودم . اندوه هر چه غلیظتر، راضی‌ترم میکرد. دل‌چرکیهای تلخ که با قاطعیت خود را در من گسترانده‌اند و برق شادمانگی – و جرقه‌ها را – از من رانده‌اند، تا بوده، همدمان همیشگی‌ام بوده‌اند. شاید این واقعیت‌های تلخ و زشت میوه‌ی هستی‌ام باشند. من دلبسته‌ی دلبسته‌ی آنها بودم. و برایم جدائی و بریدگی از آن دل‌چرکیها ممکن نبود. نمیتوانستم، نمیتوانستم ازظهور لوس و نکبت گرفته‌ی ثمره‌های زشترو و بد ادایم ناخوشحال باشم و به آنها بی‌اعتنائی بکنم.
من خودم را – دلم را – و ثمره‌ی دلم را، دوست دارم . حتی اگر دلم دشمن زندگی‌ام و آرامشم باشد. یا خودم را به دلم سپرده‌ام: یا جبر محتومی مرا به او سپرده است. شاید این حرفها که می‌نویسم هیچ‌کدام درست نباشند و چیزی را از آنچه میخواهم بگویم بیان نکنند. نکنند... هر غلطی که دلشان خواست بکنند.
به هر چه بود و هر چه بر من میگذشت، تمکین میکردم ماجراهائی که گذرانده‌ام، جبر بی‌چون و چرا بوده‌اند. حماقت‌ خالص بوده‌اند، حادثه‌های بی‌اهمیت بوده‌اند، کاه بوده‌اند، کوه بوده‌اند، و هر چه بوده‌اند، واقعیت بوده‌اند... و من به آنها خو کرده بودم. چیزهای خوب و چیزهای بد، خاطراتم بودند و با من بودند و به آنچه که با من بود، دل میسوزاندم. همانطور که ممکن است کسی از لگد انداختن و یا از چهاردست و پا رفتن لذت ببرد، من از غمگین بودن ، لذت میبردم.
خوشحالی سبکسرانه‌ای در تمامی من موج میزد و دل مالش گرسنگی‌ام را غمزه‌کنان لمس میکرد. گرسنگی، حقیقتی بود که در جمع تظاهر کرده بود و چاره‌اش نمی‌توانستیم بکنیم. در حالی که هر کدام، شاید، جداگانه خیلی جدی به پول ناهار فکر میکردیم، خونسردانه با یکدیگر، در پراکندگی صحبت‌های بی‌اهمیت، پراکنده می‌شدیم و گاه به گاه کسی از ما، گرسنگی را به دیگران یادآوری میکرد.
زرورقی، ‌خش‌خش‌کنان، بازیچه‌ی باد بود و در کوچه رها بود. و چیزهای دیگر، از هر قبیل، کاغذ‌پاره‌ها، گرد و خاک و بچه‌ها، در کوچه ولگردی میکردند. باران همچنان میبارید و به آهستگی میبارید و آسمان ابری بود، ابری ابری. من که باید خیلی جدی در فکر گرسنگی‌ام میبودم، ویرم گرفته بود که باز هم به نوشتن فکر کنم. در کشاکش این اشتیاق که لحظه به لحظه اوج می‌گرفت – شاید برای دقایقی – فکر نان بکلی گم شده و توده‌های مه اشتیاق آنرا پوشاند. با سماجت و شیفتگی به لطافت کلمات فکر میکردم و با بیقراری یک عاشق، میخواستم درکم را از این روز تلخ – که در یادهایم تعدادشان از سلسله‌ی متراکم ناکامیهایم بیشتر است – با لطافت غمناک روز بارانی در هم بیامیزم و هر کلمه را عاشقانه، از ته دلم بیرون بکشم و با سلسله‌ی پاک کلمات زنجیزها بسازم و خودم را در میانشان دست و پاگیر کنم. با این احساس، اندوه مهربانی زاده شد و در دلتنگی ابرها، غم زمانه، در نگاه دوستانه‌ی من جا گرفت.
مه اشتیاق را، باد خیالات آشفته پراکند.
شاید با کمی حسرت به از دست رفتن آن اشیاق سکرآور نگاه کردم. بعد، پراکندگی چیره شد و قیل و قال اندیشه‌های جوراجور منگم ساخت. خود را به جریان متراکم و تیره و مات این لحظه‌های شلوغ – که هیاهوئی لال داشتند – سپردم و نوبت به توهمات پرت رسید. در بینابین هر توهم گنگ، خیال غذا، مثل نقطه‌های وسط جمله‌ها که برادری کلمات را بهم میزنند، تداوم منطقی آن اوهام غیر منطقی را به هم میزد و جابه جا، جاگیر می‌شد. به هرحال، اساسی‌ترین مسئله‌ی آن روز و هر روز و هر ماه و هر سال، نان بود. صبحانه بود، ناهار بود، شام بود. و ... اندوه جاودانه، برای گرسنه‌ها، به چنگ آوردن غذا بود، و سیر شدن ... دل نازک من به زیبایی کلمه میاندیشید و حسرت مکان آرامی داشت که بتمرگد و از اعماقش سرود گرسنگی و نان را بخواند و ... آسمان بهار دیوانه بود – یا میبارید – و گهگاه که طنین وعده‌هایش دل را خالی میکرد ، گوش‌ها ازار میدید و به هیچ کجای این دنیا بر نمیخورد. جا به جا دل آسمان گرفته‌تر از دل من بود. تراکم اندوه بود که کومه میشد و بعد اشک میشد و اشک چیزی بود که من از آن قطره‌ای نداشتم، در آن لحظه‌ها نداشتم. به خودم قول دادم که حتما این لحظه‌ها را بنویسم و خاطرم ازین وعده خوشحال بود.
گرسنگی در شکم بیداد میکرد، مدت‌ها بود بیداد میکرد. و باز هم چیزی از درونم روده‌هایم را در چنگ میفشرد و مرا به درد میآورد. گرسنگی به هیچ مرضی شباهت ندارد، یک مرض ناب است و خصوصیات روشنی دارد. فقط کسانی که گرسنه مانده‌اند و پیه شکم سیری، خلسه‌ی خاص گرسنگی را از یادشان نبرده است، میدانند که آن خصوصیات چیست و با گرسنه چه بیدادی میکند. شکمم داغ بود – انگار اب جوش توی آن سرازیر کرده بودند – مثل اینکه کسی داشت روده‌هایم را به هم گره میزد و در طرف چپ سینه‌ام چیزی «مکنده» بود که خونها را میمکید و از گوشه‌ی دهانش به درونم وامیریخت. فاصله به فاصله چیزی گلوی قلب عاشقانه‌ام را میفشرد و تیره‌ی درد هولناکی – مثل برقی که برای لحظه‌‌ی بیدوامی در قفسه‌ی سینه‌ی آسمان میدرخشید – پر پیچ و گزنده، تیر میکشید و سینه‌ام را پاره میکرد و در من جاری میشد. بعد، خاطره‌ی نزدیک شکنجه‌ای این چنین غیر منتظره، در گوشه و کنار یادهایم به تلخی میماسید و لخته میشد. هوا از گلویم وارد میشد و حس میکردم که سوراخ گلویم از یک دروازه فراخ‌تر است، سرم درد میکرد یا، درد نمیکرد، انگار خالی بود و باد در آن میپیچید و سنگین بود. و از سنگینی خسته بود. بد خسته بود و تیک تاک منگ کننده‌ای در آن بود. گوشهایم به طرزی هذیانی دقیق شده بود و تیک تاک را به رسائی بانگ هزار طبق میشنید. صدای همهمه‌گون و لمس‌شونده‌ای باز تاب تیک تاک بود و با موسیقی مشئومی که مرا پر کرده بود، همراهی میکرد. و ملودی تیک تاک، در من مارش عزای کشنده‌ای بود. در پوستم حرارت ولرم نامطبوعی موج میزد و رگهای زیر پوست سرم تب‌آلوده میپریدند و لحظه به لحظه در تمام جسمم بیحالی خلسه‌آوری میدوید و سرم گیج میرفت و پرده‌ی نگاهم تار میشد. باز هوشیاری میآمد و نگاهم، ناباورانه، واقعیت روز را و کوچه را میدید. ولی همه‌ی چیزها ضعیف و رنجور به نظر میآمدند. بیماری من بیماری روز میشد و بیماری زمانه ، بیماری من. در حالتی شبیه تب و کوفتگی همه چیز تبدار و کوفته بود و با نگاهی که به دنیا میانداختم، روحم دچار تهوع میشد و چشمم با خستگی نگاهش را پس میگرفت. و قلبم – قلب گرسنه‌ام – مانند پرنده‌ی کوچکی در سینه‌ام بی‌قراری میکرد و بال میزد و میلرزید و من از لرزش او لرزان بودم. سرگیجه میگرفتم و چشمم خوابش میآمد و روحم دلتنگ و تنها و خسته بود. احساس میکردم در وسعتی خشک و داغ و پر از اندوه در کویر، گیر افتاده‌ام، و دلم به حالم میگریست و در دشت خیال من – آن کویر که مرا داشت بیچاره میکرد و آزارم میداد، به روشنی و صراحت «خودم» حس کردم که آن گرمای دم‌دار، نه از آتش و نه از نور، از آه سوزنده‌ی حسرت بود. زیرا گرمای ورم کرده و بیحال آهها را بر پیکرم حس میکردم. و ... باز گرسنگی به شکم مشت زد و نان خواست و من دستپاچه شدم و دلم برای خودم سوخت و سکوت کردم. برای دیگر بار یادها  و فکرهای دیوانه‌ام به سراغم آمدند و نگران از دست رفتن خودم شدم . در اعماقم، تجربه‌ی یادها، که در آینه‌ها خودش را دیده بود، بمن گفت: 
-   حالا رنگ پوستت تیره شده است و لبهایت بار گرفته‌اند و نگاه سیاه و درشت و گاو‌گونه‌ات به کاسه‌ سرت گریخته است و قشر نازک و لیزی مثل لایه نازک پیاز - رویش را پوشانده است .و نگاه کردن به قیافه زننده ات ، چندش آور و نفرت انگیز است .

از ترس زشت شدن، لرزشی ناامید، تیره‌ی پشتم را لرزاند و بفهمی نفهمی آن را حس کردم.
هر چه بود، زندگی، مثلِ چراغی که نفتش ته کشیده باشد، در من پت پت میکرد. تا کی دوباره در زندگی من نفت بریزند؟
در همان لحظه‌ها که گرم این افکار بودم و در خودم گم بودم و شاید دنباله‌ی فکر تازه‌ای را میگرفتم، صدای «عارف» در گوشم زنگ زد:‌
ـ قاسم ناهارش تموم میشه !         
 - می خوای سفارش کن دو تا دیزی نیگه داره.
- غرغر میکنه، تازه اگه پول جور نشه چی؟ پفیوز واسه پول ناهار چاک دهنشو میکشه و حوصله میخواد آدم پوزه‌ شو ببنده
... پس میگی چیکار کنیم؟‌ همینطوری که هسیم واسیم تا مقوا بشیم؟
-...
و سرش را تکان داد و قاه‌ قاه خندید. «مهدی» که شیشه‌ی عینک دودیش را پاک میکرد، سرش پائین بود. بعد از اینکه عینکش را به چشم زد، با نوک پایش موزائیک جلوی خانه‌ی جهود را به بازی گرفت. من و عارف و «صابر»، از بد حادثه روز و شبمان را به هم پیوند زده‌ایم و نوعی اتحاد مثلث ایجاد کرده‌ایم. طی مدت کوتاهی که بچه‌های کوچه ما را همیشه با هم دیده‌اند به «سه‌تفنگدار» معروف شده‌ایم. در آن لحظه‌ی بارانی و ابر آلود که قصه ی حاضر پایه میگرفت، صابر با ما نبود و باید تا چند دقیقه‌ی بعد به ما می‌پیوست. طی روزهایی که ما سه نفر با هم بودیم، بی آنکه قرار معلومی گذاشته باشیم وظیفه و هدفمان تهیه کردن یه وعده غذا بود. و چه امیدوار بودیم و تا چه اندازه روی عرضه و کارآمدی خودمان حساب میکردیم... شاید هم تنها، به خاطر دلخوش کردن و گول زدن خودمان بود. به هر جهت تا آنروز از تک و تا نیفتاده بودیم. هر طور بود واز هر کجا میشد، پولی گیر میآوردیم و سه نفری دو دیزی میخوردیم. گوش حسن را میبریدیم، علی را تیغ میزدیم، جلوی «آرسن» را میگرفتیم که نصف پولش را به ما بدهد، از مهدی پول قرض میگرفتیم ... و به تدریج که تقویم ورق میخورد، اوراق اعتبار و حیثیت ما از دفترچه‌ی نخ در رفته‌ی وجودمان کنده میشد.
تا آنروز دلتنگ بارانی، من و عارف ورقه‌های معافی‌مان را گرو گذاشته بودیم. صابر هنوز درس میخواند و معافی سربازی نداشت. آخرین نقطه‌ی امیدمان کور شده بود، چند شب پیش‌تر «با غر و التماس» شش تومان از «فرمان» شاگرد قهوه‌چی قرض گرفتیم که فرداش پس بدیم ولی... ن-ش-د.
بیکاری، با نهایت شقاوت ما را با حداقل زندگی – گوساله‌وار زندگی کردن- بیگانه کرده بود. و آنروز اندوهگین بارانی، روز گرسنگی بود. و ما نمیخواستیم به جبر گرسنگی گردن بگذاریم.
«مهدی» وضعش از همه‌ی ما بدتر بود. یک هفته سرکار میرفت و پشت بندش چهارماه بیکار میشد و همیشه برای پول بلیط اتوبوس لنگ بود. بیشتر روزها – که آنروز دلتنگ بارانی هم جزوشان بود- به امید اینکه بتواند طلبش را از ما بگیرد، به کوچه میآمد و ما با صد بد و بیراه، اگر خش خش و جرینگ جرینگ پول خوردی از ته جیبمان به گوش میخورد، مافوق، پنج ریال به او میدادیم. «صابر» با پدرش زندگی میکرد و «عارف» در یک خانواده‌ی پرجمعیت که به سرپرستی مادرشان اداره میشد. از این جهت همیشه شرم مشفقانه‌ای مانع «عارف» بود که غذای روزانه‌اش را در خانه بخورد. این دو به نسبت من و مهدی خیلی سعادتمند بودند، زیرا مهدی که خانواده‌ای نداشت، برای خوابیدن با پرروئی مذبوحانه‌ای همیشه در ساعات آخرین شب به خانه‌ی عمه‌اش پناه میبرد. و من بدتر از او حتی فامیلی که بتوانم در پناه سقفش شبها را و سیاهی شبها را بر بیاورم، نداشتم. اطاقم را که از مدتها پیش کرایه‌اش عقب افتاده بود ترک کردم و تمام اثاثیه‌ام خرج چند روز شکمم شد. و آن روز من بودم و یک چمدان کتاب و مجله و یک تخت سفری. خودم را به امانت به کوچه‌های شهر سپرده بودم و به خیابان و به دنیا. و چمدانم در گوشه‌ی اطاق پدر «صابر» - یتیم وار کز کرده بود.
چه شبها‌ی پر عذابی داشتم وقتی که از ناچاری به اطاق صابر و پدرش پناه میبردم و آزادی خاموش و بسیار فقیرانه‌ی آنان را ازشان میگرفتم. به این ترتیب بود که فقر و ناچاری و همدردی و بی هدفی وجه اشتراک ما بود و به هم نزدیکمان ساخته بود. شاید بهمین ترتیب است که خوشبختها نیز با خوشبختهای دیگر پیوند میخورند.
در آن روز دلتنگ بارانی، زمان بی ترحم به جلو میرفت و کم‌کم دو ساعت بعد از ظهر شد. دلشوره‌ی من کم و شاید هیچ بود، زیرا در زندگی‌ام روزهای بارانی و دلتنگ و آفتابی و دلتنگ و در هر صورت پر از گرسنگی، زیاد بوده‌اند و من به حکم تجربه‌ی تکرار، از بی‌غذائی وحشتی که باید می‌داشتم ، نداشتم . اگر بگویم ککم نمی‌گزید و عین خیالم نبود، دروغ می‌گویم. ولی بدون احساس فاجعه و با سکوت، گرسنگی را تحویل میگرفتم . اما آنهای دیگر با من توفیر داشتند، شکم‌های آنها به هر ترتیب، با کمک خانواده یا شبه خانواده‌ای پر شده بود، تنها من بودم که خانواده را از یاد برده بودم. و آنروز دوستان، شکم خالی آزارشان میداد – زیاد آزارشان میداد – و بیقراری میکردند. بدون هیچ نقشه‌ی معینی، آنروز، طوری پیش آمد که «عارف»‌ و من میخواستم «مهدی»‌را جلو بیندازیم که غرورش را پیش پای سگ بیندازد و از جائی قرض و قوله‌ای بکند. عارف گفت:‌ میتی جون، تو برو پیش قاسم، شاید قبول کنه امروز ناهار بخوریم بعد که مایه جور شد ما دونگ خودمونو به تو رد میکنیم.
مهدی من و منی کرد و با ناباوری گفت:‌
-  مرتیکه خیلی دهن لقه، میترسم کنفم کنه، تا حالام بش رو ننداختتم.
من گفتم: - پس برو دیگه، ممکنه تو لو لهنگت پیشش بیشتر از ما آب ورداره، پیه کنفی رو هم بمال به تنت.
لبخند نا امیدی از لای دندانهای مهدی سرید بیرون: - میرم، شاید معرفت به خرج بده.
پاهای مهدی نامنظم و با بی‌اطمینانی قامت زمختش را به طرف قهوه‌خانه پیش میبرد و من و عارف برای حفظ غرورمان و برای اینکه احیانا مردم فضول و محترم خیال نکنند «لابد گرسنه‌ایم» دستمان را توی جیب شلوارمان کردیم و شروع کردیم به سوت زدن، مهدی به قهوه‌ خانه نرسیده، پشیمانی پاهایش را سست کرد و نرم، افسارش را کج کرد و برگشت: - رویم نمیشه بگم. اصن نمیتونم.
من حرفش را میفهمیدم، خوب و به روشنی تمام دردِ او درد من بود. «غرور کنه‌ی کثیف و  پرروئی است که از آدم کنده نمیشود.« شاید. اصلا روح ما کنه بود. دوباره به «چکنم، چکنم » افتادیم و در حالی که شکممان خالی و داغ بود، میخندیدیم و لودگی میکردیم. باز مهدی پیشنهاد کرد که برود و از زن شوهرداری که با او آشنائی مختصری داشت پول قرض کند و ما تشویقش کردیم و خودمان به طرف خیابان راه افتادیم.
عارف پشت سر مهدی صفحه گذاشت: - ابله، همیشه میگه که کم‌روست. معنی آدم خجالتی رو هم فهمیدیم. دیدی با چه پرروئی رفت پیش زنه؟ والله اگه من نصف روی اینو داشته باشم . من صد سال سیا روم نمیشه همچی کاری بکنم.
از بی انصافی خودمان دلم گرفت و حیای دوستی، و گریز از جر و بحث، نگذاشت به عارف بتوپم و جوابش را ندادم. فقط خنده‌ای کردم که معلوم نبود در بی طرفی بود یا جانبداری از عقیده‌ی عارف. کمی بعد گفتم: بیخیالش، از ناچاری آدم خیلی کارا ممکنه بکنه. این که چیزی نیس.
بعد موضوع صحبت بیخودی عوض شد و در واقع «هیچ» شد. دلگرمی کمرنگی خاطرمان را به آسودگی دعوت میکرد. قدم که میزدیم، با هم دم گرفتیم: - هر چی که پیدا میکنیم، خرج اتینا می‌کنیم .
هیچ چیز، حتی گرسنگی، مانع چرت و پرت گوئی ما نمیشد و در بدترین لحظه‌ها سعی میکردیم – بی‌اراده سعی میکردیم- که زندگی را انگولک کنیم. پر واضح است که درسهای اخلاقی و اجتماعی و غیره و ذلک... را فوت آب بودیم و با وجود اینکه آگاهی داشتیم «متلک گفتن و دهن لقی آدم را سنگ روی یخ میکند» کارهائي که نباید بکنیم، میکردیم. رفتار به ظاهر هرزه‌ی ما عکس العمل ناشایسته‌ای داشت و اخلاق اجتماعی از دیدن ما آدمکهای بی اهمیت ، و تحمل شنیدن حرفهای رکیکمان، حالش بهم میخورد، و با نفرت و بیزاری از بغل گوشمان رد میشد. اخلاق که در دسته‌ی وارسته‌ای از مردم محترم متجلی میشد، به صورت نجیب زاده‌ها و شوالیه‌های تهرانی و کارمندان عالیرتبه – با پرنسیپ و اطو کشیده – خیلی با تانی و وقار در خیایانها قدم میزد و احیانا در کسوت یک جنتلمن تازه به دوران رسیده پوشت قرمز زده بود که یک دست مبارکش را در جیب متبرک شلوارش داشت و با دست دیگر – با یک برگ دستمال کاغذی – دستگیره ماشین شکاری اش را باز میکرد ! و ... به هرحال حس میکردیم که تحقیرو نفرت از نگاه مردم محترم و آداب و اخلاق‌دان شراره میزد و به سر و صورت ما میپرید. و ما با نوعی گستاخی و لجاجت ، پارازیت  شرافت متداول کوچه می‌شدیم و کلمات رکیک به ناف مردم مودب می‌بستیم . فکر میکنم این کار را میکردیم تا از خندیدن محروم نشویم . شاید هم کششی گریز ناپذیر، که ما به طرف داغی و ظرافت‌ زنها میکشاند، به صورت مضحکی ناشیانه و بدوی در می‌آمد و از لای دندانهامان در میرفت. به هر صورت این کارهای حقیر نوعی خوشحالی سخیف و حیوانی به ما میداد . در نبش کوچه و خیابان ایستاده بودیم و مهدی دست از پا درازتر و ناموفق به ما پیوست:
-  به سنگ خورد...هه هه هه (و شرم زده با سر فرو افکنده و صورت سرخ) نزدیک بود از خجالت آب بشم...
- میخواستی بشی... کی گفت جون من نشو.
من این حرف را بدون غرض و از سر بیهودگی زدم کمی بعد صابر هم به جمع ما اضافه شد. و دستها بی هدف برای چندمین بار در آنروز به هم فشرده شدند و مبلغی خنده‌ی قبا سوختگی به هم تحویل دادیم . از دردمندی به بی دردی پناه می بریدم و کشک بیهودگیمان را میسائیدیم. فاصله به فاصله نگاهمان روی بدن نرم و پر زنها، که تکان‌های دلربائی داشت لنگر میانداخت و با دندان‌های به هم فشرده زمزمه‌هایمان را شروع می‌کردیم :‌ آخ... ... و شکم هایمان ساز دیگری میزدند – در حالی که فکر گرسنگی و شکم خالی، در آن گوشه‌ی خیابان، همراهیم میکرد، یاد ناخوانده‌ای مرا به کودکی در روستا پرورش یافته‌ام برگرداند و آوای گوساله‌های گرسنه در گوشم پیچید. نگاه خاطرم دهکده‌ای را در تنگ غروب میدید: «آخرین تیغه‌های آفتاب در تیرگی افق مغرب میمیرند. هوا غلیظ میشود. تنگ غروب است. در اطراف ده کوره راههای مختلف پر از گرد و خاک هستند. به تدریج حلقه‌ی گرد و خاک تنک‌تر میشود و غلیظ‌تر. و خاک‌های راه در فاصله‌های دورتر از  ده، کمرنگ میشوند و بعد زایل میگردند. کمی بعد گرد و خاک مثل لشگری میهمان از چند جهت وارد دهکده میشود، به هوا برمیخیزد و کالبد ده را پر میکند. روستا را میبینی که قبای خاک بر کشیده است و از زیر سرپوش خاکی ولوله‌ای میشنوی. دقیق‌تر که گوش فرا میدهی، صداها را تمیز میدهی. صدای زن روستائي است که جلوی خانه‌اش ایستاده است و با همسایه‌اش حرف میزند. صدای گوساله‌ها و بره‌های گرسنه که بیقراری میکنند، خیلی روشن و پیگیر به گوش میرسد. صدای «هررر. هررر» چوپان و گاو چران را شاید اگر خوب گوش فرادهی بشنوی. صدای پای کوچک گوسفندان – سم‌شان – که ریتم تند و کوتاه و ظریفی دارد، به خوبی شنیده میشود. صدای رساتری از ضربه‌ی سم گاو‌های رمه به گوش میآید. همهمه‌ی آلوده به غروب دهکده که از مجموعه‌ی صداهاست گوش را پر میکند. پسرها و دخترهای دهاتی در رمه‌ها پراکنده‌اند تا گاو و گوسفند خودشان را سوا کنند و به خانه ببرند. از شور و جنبش ده در تنگ غروب گنجشک‌ها هم به هیجان آمده‌اند و بیخود این سو و آن‌سو میکنند و سرود میخوانند. ماده گاوها برای دیدن گوساله‌های گرسنه‌شان  سرو و صدایشان بلند است و در جریان تند و سریع ورود چارپایان از چرا برگشته به دهکده جنب و جوش عجیبی همه ی ده را پر میکند، پس از چند دقیقه جنب و جوش کاهش مییابد و ادامه‌اش به حیاط پرچین دارخانه‌ها کشانده میشود. بعد، که کوچه‌های ده را بنگری همه جا نشانه بی احتیاطی و کم حوصلگی چارپایان پرچریده را می‌بینی که همه چیز را آلوده کرده‌اند. تک و توک مردان ده را نیز می‌بینی که لبشان از گرسنگی بار گرفته است و سوار بر الاغ یا پیاده با قشری از خاک که توی گوششان چپیده، خسته، به طرف خانه‌هایشان می‌روند. دسته‌هائی که دیرجنبیده‌اند در فاصله‌ی دورتر از ده، به نظر میآید، که دارند شتاب می‌کنند تا به ده برسند ولی حرکتشان کند و مورچه آسا به گمان می‌آید. میتوانی به خوبی گرسنگی و اشتها را در چشم یک یک مردهای ده بخوانی حالا منطقه‌ی نگاهت را محدود کن و به یک حیاط پرچین دار روستائي بنگر. گوساله‌های گرسنه را در جای جداگانه‌ای محبوس کرده‌اند بره‌ها و بزغاله‌ها را هم در جای دیگری. در گوشه‌ی دیگر زن خانه شیر مادران آنان را میدوشد و ته‌مانده‌ای برای گوساله و بزغاله و بره‌ها میماند. گوساله بیقراری میکند و مادرش – ماده گاو – بیقرارتر جوابش میدهد و نمیدانم چطور شد که صدای بیقرار شکم خالی ما با آن هنگامه‌ی غروب روستا، شباهت غریبی یافت. بدون هیچ دلیلِ خاصی، بوی تند و تازه و گرم سرگین در مغزم پیچید.
*.*
ابرها سبک میشدند و داشتند پراکنده میشدند. در خیابان ، زندگی موج میزد . زندگی توی ماشین‌های سواری با دنده‌ی دو و سه حرکت میکرد. زندگی توی کیف خانمها و توی چشمانشان نفس میکشید. زندگی توی دهن دستفروشها و مغازه دارها رجز میخواند. و ... زندگی توی سینی پر از چای «بازار رو» قهوه‌خانه – قند پهلو و مایه دار – بین کاسب‌ها پخش میشد. بیکارها، می‌بردند و پس میفرستادند. زندگی توی دکان قصابی به قناره‌ها آویزان بود. زندگی بنفش در باتوم پاسبان‌ها به تندی میزد.
گروه ما، بیهدف و بیهوده گو، همچنان موجودیت گرسنه‌ی خود را ادامه میداد. حرفهای بیربط و بی اهمیت مان را میزدیم و حادثه‌ای اتفاق نمیافتاد . و .. آسمان هنوز ابری بود.
توی درد دلهایمان، درست یادم نیست چه وقت ، موضوع ورقه‌های معافی پیش آمد و عارف گفت:
-   امروز ممد بقال صدام کرد و گفت بیاین معافی‌ها تونو ببرین.
-   تو چی گفتی؟
-          چی بگم . گفتم همین روزا مایه‌دار میشیم، پسشون میگیریم. بعدشم گفتم مرد حسابی! جوونیم جاهلیم، کارمیکنیم میدیم . اونم ورم کرد.
-          اونم حق داره، ماهم حق داریم... شماها حق دارید.. اونا حق دارن... ممکنه سرنوشت ورقه‌های معافی این باشه که همونجا که هستند خاک بخورن...
دوباره حرف به پراکندگی کشید. دقایقی بعد که از زور ناچاری و بیهدفی دستهایمان را به هم قفل کرده بودیم،  پا روی شانه همدیگر لنگر انداخته بودیم «آلیس» دختر چشم سبز و پر روی یهودی از جلویمان گذشت. مهدی گفت: - خانم... افتاد! متلکی گفتیم و متلکی سخت‌ تر از او شنیدیم .
صدای خنده‌ی لوس و پر طنین چند بیکاره با خنده‌ی شادمانه‌ی ما قاتی شد و درست بعد از این که خنده بند آمد به سخافت اخلاقی خودم فکر کردم و روحیه‌ی نامتعادل و چند گونه‌ای که در من بود خودم را به تعجب انداخت. حیرت زده به خودم نگاه میکردم که در اوج ابتذال به تجلی درخشان ذرات شعر دست میافتم و پیش میآمد که در بحبوحه‌ی احساس و فکر و جدی بودن، یکباره بند را آب میدادم و به شوخی‌های مستهجن پناه میبردم.
کمی بعد که فقر میخواست رشته‌ی متحد ما را از هم بگسلد، مهدی پیشدستی کرد و راهش را – به جانب هدف نامشخصی – از ما جدا کرد و بی آنکه کلام مبتذل و زیاد تکراری شده «خدا حافظ» معنائی برایمان داشته باشد، به ترتیب دستهایمان در دست مهدی فشرده میشد و در حالیکه فکرها در جای نامشخص و تاریک دیگر ویلان بودند، لبها تکان میخورد: «خداحافظ، خدا حافظ» ... بازهم گروه رسمی و سه نفری ما بی تکلیف کنار خیابان ایستاده بود و یکدیگر را ریشخند میکردیم و به امید پولی بودیم که دیزی ابگوشت در شکممان بریزد. در حالیکه ظاهرا گروه ما از خدا متنفر بود و او را قبول نداشت و حتی برایش تره خرد نمیکرد، شاید هر یک از ما در درونش از خدا خواهش و تقاضا میکرد که پول ناهار را جور کند و کاری را که ما نتوانسته‌ایم انجام دهیم، او بکند. خود من چنین فکری می‌کردم و چیزی در درونم به تزویر، تملق میگفت و هندوانه زیر بغل خدا میگذاشت. نمیدانم خدای رفقا چه ریخیی داشت، ولی مال من موجود متفرعن و خودپسندی به نظر میآمد که میشد با تملق و چاپلوسی سرش را شیره مالید.
شاید دقایقی را هم به انتظار معجزه‌ی آن بزرگوار بیهوده تلف کردیم و وقت عزیز! را هدر دادیم. به هر حال از کرم «اوسا کریم» خبری نشد، کما اینکه هیچوقت از کرمش خبری نبود. هر چه بود خدای ما غیر از خدای دیگران بود. درست یادم نیست چطور شد که عارف ناگهانی دستمان را گرفت و به طرف قهوه‌خانه‌ی «یداله» کشاند. و ما، که هیچ دلمان قرص نبود، حاضر نبودیم که همین‌طور سرمان را پائین بیاندازیم و برویم دیزی خوردن و انکار کنان از رفتن، اعتراض کردیم که – مردم حسابی، خوردن دیزی ازما، پولشو کی می‌خواد بده؟
عارف گفت: - میخوریم و دوتامون میزنیم بیرون پول جور میکنیم، یکی م گرو میمونه اون تو .
-          کی بمونه؟
-          - پشک میندازیم.
یادی در من جرقه زد. روزنه تنگ و کوچک  امیدی پیدا شد «کتاب‌های مرا میفروشیم» و به رفقا گفتم و اصرار کردم «اول آنها را بفروشیم و بعد ناهار بخوریم» عارف مخالفت کرد : - دیزیش تموم میشه، اول میریزیم تو حندق، بعدشم میریم اونارو آب میکنیم.
چند دقیقه‌ی بعد در قهوه خانه‌ی یداله نشسته بودیم و وقتی دو دیزی «سه قاشقه» جلویمان قرار گرفت، نیش گروه باز شد و صابر و عارف به تربچه‌ها هجوم بردند و بعد که ترید آبگوشت حاضر شد، سه تائی در یک مدت خیلی کوتاه قال ناهار را کندیم و ظرفها خالی شدند و گوشه‌ای از شکم ما پر شد. بعد، وقتیکه داشتیم با حوصله و تانی خاصی – حوصله و تانی خاص آدم‌های بیهدف و سردرگم – چای قند پهلو هورت میکشیدیم، به صحبت دستفروشهائی که در قهوه ‌خانه نشسته بودند و گپ میزدند گوش میدادیم و خنده‌ی بیکاره‌ای در خطوط سیمایمان – که شکمش سیر بود – ولنگاری میکرد. دستفروش‌ها در حاشیه‌ی حق و حساب‌ دادن به آژادان‌ها صحبت میکردند و بیداد مستبدانه‌ی آنها، یکی شان که آدم ریزه اندام و حرافی بود سخنان تند و تلخی گفت. و همراه با دشنامهایش داستانی تعریف کرد.
بعد از داستانش هم چون دید ما سراپا گوش شده‌ایم، تشویق شده بود و مرتب میخواست خاطرات شخصی‌اش را که مربوط به برخورد با آژانها بود تعریف کند. نمیدانست که ما هر کدام از شیرینکاری و مهربانی!! پلیس سینه‌هامان پر از داستانهای لطیف و دلکش است و مال او، پیش حکایت ما و دیگران یک پول سیاه اهمیت ندارد.
دیگر به مکالمه‌ی آنها گوش نمیدادم، و بی آنکه خودم بخواهم باز فکرم به ولگردی پرداخت و در نوعی خواب زدگی و بیهدفی میگشت و چرت میزد و دقیقا شاید به هیچ چیز نمیاندیشید، شاید هم به تفرقه‌ی خودش فکر میکرد... بله به تفرقه‌ی خودش فکر میکرد. و یادم هست که میل داشتم کلمات مناسبی برای بیان کردن ناتوانی فکری پیدا کنم که در وجودم سرگردان بود و راکد بود. می‌خواستم بگویم «گاهی مخ آدم کوکش میخوابد... و نوعی استراحت خفقان آور و اضطراری مغزی پیش میآید که آدم همه‌اش میخواهد به چیزی فکر کند و نمیتواند ...» وقتی تا حدی نشستن ما در آن قهوه خانه بیش از حد معمول طول کشید به خود آمدیم و پشک انداختیم، صابر رفت تا کتاب‌های مرا بیاورد. عارف و من هر کدام در فکرهای خودمان غرق بودیم و چهره‌ی عارف کاملا سرخ شده بود. او هر وقت اندیشه‌ی تلخ و ناراحت کننده‌ای عارضش میشد خون به چهره‌اش میدوید. مدتی خواستم بکوشم و حدس بزنم که عارف به چه چیز میاندیشید و گمان‌های گوناگونی در ذهنم بال گشودند... و در آن بین گمان بردم او به زن رفیقه‌اش فکر میکند که مدتهاست با او رابطه دارد و شاید در خیالش، از قضیه‌ی شکایت زن، که به زندانی شدنِ او منجر شده بود، عصبانی شده بود. شاید هم بدجنسیهای زن، یادش میآمد ودلش را میآزرد. «زن با پرروئی تمام، پارسال جریان رابطه‌اش را با او، به شوهرش گفت و بعد شکایت کرد. و بعد از زندانی شدن عارف مرتب به ملاقاتش میرفت و پول و میوه برایش میبرد و در پشت میله‌ی ملاقاتی‌ها اشک میریخت. وقتی هم عارف آزاد شد مدتی با هم کاری نداشتند ولی زن دوباره اورا وسوسه کرد و با هم جور شدند. زن، تقریبا جور عارف را میکشید و مرتب به او پول میرساند. چند بار «هزار تومان، هزار تومان» باو داد و او هم پولها را هدر داد. وقتی پدر عارف مرد، برای کفن و دفن او لنگ بود و زن که فهمید عارف پول برای چه لازم دارد، از دادن پول امتناع کرد. تا آنروز دلتنگ بارانی، مدت‌ها بود که زن هر روز عارف را به قرارگاه میکشاند که به او پول بدهد ولی این فقط وسیله‌ای برای دیدار او بود و بعد بهانه‌ میآورد که نتوانسته است پول فراهم کند. ما در این مدت همیشه امیدوار بودیم که پولی از طریق خانم برسد و همیشه ناامید میشدیم. من خوشحال بودم که تا آن لحظه به گند «باج خوردن»‌ آلوده نشده‌ ام و داشتم فکر میکردم که عارف نا انسان است یا آن زن. و هر کدام از آنها نا انسان بود، برا ی من هیچ توفیری نداشت. مهم این بود که من هیچ پیوند روحی یا احساسی و دوستانه‌ای نسبت به بچه‌های هم صحبتم نداشتم و بارها این موضوع را به هم یادآورده کرده بودیم. صورت فرسوده زن رفیقه‌ی عارف در ذهنم شکل گرفت و همانجا روی چهره او، یک یک صورت زنهائی که با خودم رابطه داشتند، ساخته شد و به هم ریخت و باز ساخته شد و نوع روابطم با آنها و رفتاری که با هر کدامشان کرده بودم یادم آمد و محو شد... و در تمام آنها یادم آمد که رفتار من با همه‌شان توهین آمیز و زشت بوده است و میخواستم خودم را محاکمه کنم «چرا با آنها بد رفتاری کرده‌ام؟» حتما دلم خواسته است و حتما از بدی کردن با خوبی کردن به آنها ناگزیر بوده‌ام و جز آنچه مرتکب شده‌ ام راه دیگری نداشته‌ ام و شعورم حکم میکرده است که آن کارها را بکنم...
در آن بعد از ظهر بارانی و دلتنگ چه فایده‌ای داشت که خودم را بررسی و انتقاد کنم؟ ...
صورت «آنژل» با چشمهای درشت، لب سرخ و گوشتالود در ذهنم نشسته بود و مات و مستقیم و ملامت آمیز نگاهم می کرد و من با مهربانی‌ به موهای کم پشتش دست میکشیدم. بعد، یکباره دستم را از روی موهایش پس کشیدم و فکر کردم میخواهم ذهن بچه‌ای را از موضوعی منحرف کنیم – حالا شاید، در لندن رفیقه مرد دیگری است. و دلم فشرده شد و کینه به مهربانی دروغینم مشت کوبید و به گوشه‌ای انداخت. «شاید یک جوان هندی، حالا دارد، بدنش را لمس میکند، شاید هم یک پیرمرد جنتلمن انگلیسی را میخواهد سر حال بیاورد. شاید هم با نشخوار خاطره‌ای دلخوش است...» - اصلا از کجا معلوم است که روسپی نشده باشد؟ ها؟ ... اگر شده باشد و باز هم سر راه زندگی من قرار بگیرد... حاضرم با او به بستر بروم؟ از دیدنش حالم به هم میخورد؟ با طمع باز مزیدن لبهای او بطرفش میروم؟ ... با لگد چانه‌ی قشنگش را خرد خواهم کرد؟ تف برویش میاندازم؟ یا پایش را میبوسم؟ ...
آوخ... قلب مهربانم درد میکند قلب مهربانم گریه میکند. قلب مهربانم متنفر متنفر متنفر است.
به خود میآیم به تلخی اخمم درهم شده است. عارف میگوید: - چته، بغ کردی؟
-  هی ییی... همینطوری...
صابر آمد. دوازده جلد کتابهایم را در پاکتی پلاستیکی گذاشته بود. نگاهشان که کردم. با مهربانی، دلم برایشان تنگ شد. و متاسف شدم  آنها را از دست میدادم. به خود دلداری دادم:
- تا پولدار شم، دوباره همشونو میخرم . صابر نشست و کتابها را سراند جلوی من. هر سه خندیدیم و سر تکان دادیم و من کشدار و گره گره خندیدم:‌ - های... های... های...  – عارف و من آماده رفتن بودیم تا کتابها را به پول نزدیک کنیم. صابر توی قهوه‌ خانه گرو ماند. کتابها زیر بغلم را پر کرده بودند و امیدوار بودیم بتوانیم با فروششان پول قابل توجهی بدست بیاورم. در بین راه «عارف و من حدس میزدیم که چقدر پول میتوانیم بگیریم ... و نقشه کشیدیم که با پول اضافی به سینما هم برویم.
بین کتابها «مادام کاملیا» و «مادام بوآری بغل هم قرار گرفته بودند و من با بی عاری دلم خواست تداعی کنم که یک نشمه حرفه‌ای دارد شگرد شایسته روسپی گری را به یک نشمه‌ی آماتور تعلیم میدهد. «بکت» و «ابله» با هم آنطرفتر در گوشی صحبت میکردند و «پرنس میشکین» با مهربانی و بزرگواری در تایید نطق وراجانه‌ی بکت سر تکان میداد و لبخند میزد. «موپاسان» توی یک جلد از داستانهای کوتاهش نشسته بود و اخمو و خل وضع توی خودش بود. در این کتاب او با دیوانگی رسوائي‌های اخلاقی بشر را روی دایره ریخته بود و نتیجه‌اش، در عوض عبرت مردم ، در این کتاب بود که در آن لحظه با خشم موهای سبیلش را میکند. در وسط کتابها «مادر ماکسیم گورکی»‌قایم شده بود و زورکی و دزدکی نفس میکشید. یه کتابفروشی مورد نظر، که کتاب کهنه میخرید، رسیدیم. و زندگی در بی انصافی موذیانه‌ی کتابفروش ، با حرص و پدرسوختگی تمام نفس میکشید. و زندگی در ما در نهایت درماندگی و احتیاج ، تن به تسلیم و فحشای اخلاقی میداد. کتابها را به پنج تومان و پنج ریال فروختیم و مطمئنم که به هیچوجه آنها را کمتر از پنج تومان نمیفروختیم، چون پول ناهارو چای مان پنج تومان میشد.
با خیال آسوده،  به طرف قهوه‌خانه بازگشتیم. آسمان صاف شده بود و ابرها نابود شده بودند و آفتاب ، داغ و درخشان بود. فکر کردم . هوس کردم اینطور فکر کنم – که آسمان هم، شاید، عزای اندوه و نگرانی ما را گرفته بود.
فراغت خیال ما زیاد طول نکشید. چند ساعت بعد، دلهره‌ی شام، همه‌ی فکرمان را مشغول کرد. در ساعت بیخیالی باز هم هوس نوشتن، مانند تب نوبه، به جانم ریخت و در لاک خود فرو رفتم. تا گره مشکل و کور شام، این فکر همراهم بود. فکر قاطعی که در آن هوای تیره و بارانی نیمروز در من نطفه بسته بود. رشد میکرد و فضای فکریم را پر مینمود. همه‌اش در اندیشه بودم که کلمات زیبا و فرم پذیری برای بیان باران بیابم و یاد کوچه و باران و سایر چیزها، در تصورم شکل میگرفتند. و به چیزی که در من بود فشار میآوردند تا با کلمه شکلشان را بسازد و تعریفشان کند. و ... چیزی که در من بود، اظهار ناتوانی میکرد و از کلمه کردن فکرها. سر باز میزد و یادی به او طعنه میزد که هیچ فکری نیست که کلمه نشود، من در امید این اشتیاق بودم و اگر هزار فکر داشتم، فکر کار و نان و معاش جزء هزارمش بود. تمام اندیشه‌ی من دور کلمات چرخ میزد و نوشتن. فکر سرکشی میکرد، گریز میزد، راههای دور میرفت: به غیر ممکن و فوق ممکن میرفت. و باز میگشت  و به منطق و تفکر میپرداخت و من همچنان ساکت، در گوشه‌‌ی قهوه‌خانه نشسته بودم و ... و پر از توهم بودم. فکر نق نقوی تنبلی درم وزوز میکرد و میخواست در من ریشه بدواند. خوب بیادم نیست که آن اندیشه چه بود یا چه میخواست بگوید؟ ولی کاملا بیادم هست که وقیحانه و بی هدف ، سوت‌زنان، پرسه میزد و با فضولی و قیافه‌ی توهین آمیز یک مفتش، به همه‌ی گوشه‌های نمناک خیالم سرک میکشید. در این لحظه – به خصوص -  کوشش زیادی بکار میبرم تا بتوانم بهانه‌ی آن اندیشه‌ی الواط را – در خرامیدن ولگردانه‌اش – یاد بیاورم. و تا حدی – نه تا حد قاطعیت – موفق میشوم. اندیشه‌ی ناهشیار و خواب گزیده و بی هدفی بود که ناچار اکنون با احتیار آنرا لمس کنم. فکر مسئولیت بود و مرزی بود برای اختیار یا رد مسئولیت. فاصله به فاصله، روی آن فکر لکه‌های جوهر اندیشه‌های دیگر ترشح میکرد و چنانچه دور از احتیاط آنرا لمس میکردم، گرد و خاک ملال و بیهودگی از لابلای تار و پودش به هوا برمیخاست . پر از خستگی و ناامیدی بودم و با این وصف ، فکر مسئولیت با سماجت میخواست تکلیفش را با من روشن و یکسره کند. حرفهای سایرین را به یاد میاوردم که در حاشیه‌ی ادبیات سازنده بود و من چیزی از آن حرفها نمیفهمیدم. و همه چیز... همه چیز بود و ناامیدی بود و احساس ملال. اما نمیدانم که هوس نوشتن چه بود و این خواهش شدید در من چه کاره بود؟ از من چه میخواست؟
یک مطلب کاملا واضح بود که من مسئول بودم – در مقابل خودم مسئول بودم – که هر چه دلم میخواهد فکر کنم و بنویسم. این احساس مسئولیت را مانند یک حکم قطعی و لازم الاجرا، مدتها بود پذیرفته بودم. ولی در آن لحظه فکر مسئولیتهای دیگر هم میخواستند خودشان را به من تحمیل کنند و من زیر بار نمیرفتم. تا ماهیت شان را خوب نمی‌شناختم در من محلی نداشتند ولی به صورت نوعی پیشنهاد جبری موضوع آن‌ها یک واقعیت انکار ناپذیر بود و اشغالگرانی بودند که مرتب مزاحم مغزم میشدند و اولتیماتوم میدادند و سرزنشم میکردند. ولی من گرفتار فکر دیگری بودم و با اشتیاق گرفتارش بودم. همیشه به ترکیب کلمه فکر میکردم و هر اندیشه و هر عملی را که در جهان خارج واقع میشد و با نگاه من و ذهن من مصادف میشد فکر نوشتن «پابرهنه» به وسط میپرید و میگفت:
-  من کلمه‌اش میکنم. و میگفت:‌ از این اندیشه جمله‌ی قشنگی میسازم.
و ... این اشتیاق، مرضی بود. مرضی که ریشه‌اش در زندگی بود و مرا سر پایم نگهمیداشت و وادارم میکرد تا زندگی کنم و گرسنه بمانم و به پستی‌های اضطراری گردن بگذارم و تحمل بدیهای دنیا را بیاورم، نمیدانم دنیا اسم این را چه میگذارد؟ شاید انگیزه. و شاید زهر مار دیگر.
اگر زیبائی میدیدم میخواستم با جمله نشانش دهم و بیانش کنم و اگز زشتی و تباهی و حماقت میدیدم، باز میخواستم با کلمه و کلمات بیارایمش. انگار تصورم این بود که مردم از این چیزهای خوب و بد غافل‌اند و من همینطوری، برای خود رسالتی قائل بودم که باید این نکته‌های دقیق و لازم و اصیل و مهم را به آن‌ها یادآوری کنم!!
نمیدانم این «باید و نباید»‌ از کجای آدم سبز میشود؟
به هر صورت، خودم را هیچ چیز نمیدانم، مگر نویسنده . و عادت کرده بودم که مثل یک نویسنده آبگوشت بخورم و مثل یک نویسنده تقلا بکنم و متلک بگویم و مثل یک نویسنده نفس بکشم و گرسنه بمانم و مثل یک نویسنده به هر جائی دلم خواست بروم!! حالا، چرا نباید مثل یک حمال کراوات میزدم و صورت را هر روز صبح از ته میتراشیدم و ادکلن میزدم؟ نمیدانم. نمیدانم چرا نباید مثل یک قره نوکر، با مردم بجوشم و به دروغ بهشان بگویم «چاکرم آقا، ارادتمندم!» و نمیدانم چرا نباید مثل یک خر – درازگوش و محترم – سرم توی توبره‌ ام باشد و در مقام تائید هر روا و ناروائی سرم را تکان بدهم و خرمگسهای مزاحم اندیشه را با گوش درازم بتارانم. و ...
در آن بعد‌از ظهر بعد از باران، من پر از این افکار بودم. در یک گریز پر پیچ و تاب و سبکسر فکری نمیدانم چطور شد که خیال اسکناسهای درشت پر جیبهایم شدند و من به قلمبگی گرم و دلپذیر آنها دست میکشیدم و قدم از غرور و بی اعتنائی راست و با نشاط میشد. بعد – خمیازه‌ی بی‌سیگاری ، تنها حادثه‌ی واقعی آن بعد ازظهر بود و بالافاصله، دوباره خیال ، به رنگ آمیزی من پرداخت. در لابلای اوهام پراکنده راجع به زن ، غذا و عشق و لباس، هوس تازه‌ای روئید. هوس کردم فکر کنم «حاضر بودم مادر خودم را بفروشم و «مادر» گورکی را نفروشم و باز هوس کردم که این توهم غیر صادقانه را بنویسم. فقط به خاطر فرم و اغراقی که در آن بود: فکر کردن به کلمات و خود کلمات بالاخره مرا به فلاکت میاندازند، یعنی انداخته‌اند و باز هم بیشتر، چنین خواهند کرد. من در عوض جوجه کباب و باقلا پلو و کباب برگ، دائما کلمه قورت میدهم و همیشه به خودم حق میدهم و اجازه میدهم که زنده بمانم و در جریان خروشنده‌ی «بودن» واقع شوم. این حال من بود با وجود این دلهره‌ ای و یا چیزی مثل آن همواره رنجم میداد و احساس بیحاصلی میکردم و ترس از نکبت، تنم را و جانم را میفرسود. و نمیدانم چرا در پناه «فکر به نوشتن» غم و اندوهم شیرین میشد و پر خلسه میشد؟
در هر فرصتی با شیفتگی راجع به کتاب و کلمات و ادبیات با همه کس حرف میزدم. اما بدبختی این بود که نه این دلخوشی و نه سایر دلبستگی‌ها نان میشدند. و .. خیال گرسنه ماندن، حتی،  دل آدم را خاکی میکند و میخراشد. چند بار دیگر نیز به جمله‌ای که راجع به «مادر» ساخته بودم فکر کردم و خوشحال شدم و خنده‌ی مزورانه‌ای خاطرم را خنداند. و عاشقانه دلم خواست که چیز بنویسم، هر چه شد بنویسم، هذیان بنویسم. و اندیشه‌ی نیمه سیر و نیمه گرسنه‌ی من با یاد نوشتن احساس آزادی میکرد و مشتاقانه بال میزد.
ساعت بی ترحم و بی وقفه جلو میرفت و به شام نزدیک میشد.
و باز با رفقا به کوچه و خیابان زدیم و به تکاپو افتادیم تا پول شام را جور کنیم و فکرمان به جائی نمیرسید. و من همچنان با فکر کلمات مشغول بودم و دلم میخاست به بهانه‌ی این گرسنگی جزئی قصه‌ای بنویسم. و اینرا خوب میدانستم که چنانچه چیزی بنویسم فقط بخاطر آن است که بتوانم ترکیب خوبی برای تعریف آن «باران ریز همهمه‌گر پیدا کنم و چون تنها نوشتن «باران ریز همهمه‌گر» یک قصه نمیشد، ماجراهای بعدی را نیز، باید به آن ربط میدادم.
در خیالم کلمه‌ها رژه میرفتند. و من آنها را کنار هم می‌چیدم و به هم میریختم و باز میچیدم: «گرسنه ایمان ندارد – دارد -  گرسنه نان ندارد – دارد. گرسنه تازه به یاد عاشقی میافتد. گرسنه پپسی کولا میخورد – گرسنه فقط تظاهر به گرسنگی میکند و در اصل خیلی هم سیراست (جان شما تعارف نمیکنم، از بس زیاد خورده‌ام نفخ کرده‌ام) گرسنه قشنگ و ملوس میشود – و اندرون از طعام خالی‌دار، تا سوء هاضمه نگیری. داداش! و گرسنه میتواند از آب باران میل نماید، یا زهر مار یا «دست بز» یا «ثقل سرد» نوش جان کند.
... و شب نرم نرمک فرو میافتاد. تن زمین گرمایش را از دست میداد و نسیم‌گونه‌ی سنگین و مرطوب غروب، توی خیابان و کوچه و خانه‌ها میریخت و تن شهر را میشست. غروب را در در قلبم ریخت و نسیم نمناک و خزنده و گسترنده‌ای را حس کردم.
شهر و هوا و زمین را، رنگ خاکستر، پر کرد و دمبدم خاکستر تیره و تیره‌ تر میشد. مرکب میشد. مطلق میشد و سیاهی میآمد...
شب در راه بود . 
ماهنامه نگین . شماره 29 مهر ماه 1346

۳ نظر:

  1. دلنسین بود.
    دوباره خوندمش با صدای بلند.
    کاش من هم میتونستم اینطور بنویسم.

    پاسخحذف
  2. فرزانه جانم ، تو خودتم خیلی خوب مینویسی . من اطمینان دارم تا به سن ما برسی از اینم بهتر خواهی نوشت

    پاسخحذف
  3. سلام،
    امکانش هست از نوشته های ایشان برای من بفرستید؟
    با سپاس
    احمد
    shahmohammadi.a.m@gmail.com

    پاسخحذف