ریختن خون عشق در بیشهی خضراء *
نقدی بر فیلم " غزل " ساخته مسعود کیمیایی
آستیم
آهنگم اقامهی
معارفه ای مجمل است با این سینما و آشنا ساختن مشتاقان «غزل» با جمال و کمال او.
تا به یاد میآورم
«بورخس» قصههایی در صفت اراذل و اوباش سروده بود؛ در تعریف عام «واقعگرا» و در
مشرب «بورخس» معطوف به «تقدیر چاقوها» و معتنی به «مقارنههای رازآمیز». یعنی که
او گوشه ای از قلمرو عادات و عادیات را (عالم موجود خدا را که ارزانی ماست) میگزیند
– کافه رقصی را،
روسپیخانهای را، یا محلهای از بوئنوس آیرس را، یا دشتی تاختگاه «گاچو»ها را – و به عطر مخرقه آغشته میکند. و از تیغهی تیغ
هایش سرنوشتهای ناب میچکاند. بدانید اگر، بر ناصیهی تیغبر، نوشتهاند: «زهوش
فلاطون دمش تیزتر – وز ابروی دلدار
خونریزتر.»
روشن بگویم،
حضرت «بورخس» عادیات را که شما در ادبیات مصطلح به «رئالیزم» میدارید، خوش ندارد
و به عزت نظرهای خوب خویش، نهادی در خور برای آن مقرر میفرماید و بر تیغ است
تعبیهی فرمان او.
یعنی: او در
بازار شما، دکانی از واقعیتها را محل عرض شعبده ای قرار میدهد و سپس دکان را به
شما بازمیگرداند. دکهی خالی از شعبدهی او، اینک ارزانی به شما ترازوداران
مقولات متعارف.
در قصهی «مزاحم»
که از خاطر مبارک «بورخس» تراوید، دو برادر به دیار گاچوها آمدهاند: به غربت. این
غریبهگان یال سرخ دارند. از یال ایشان خون میآید؛ خون عشق میآید. سرهاشان بیشهی
سوداهاست.
«مسعود – کیمیایی»
در ستودن زادگان خاطر «بورخس» تغزلی استوار را صورت بخشیده است. او از
برکات ذات زیبای خود، در آگاهی و در نا آگاهی، جمال و کمال اثر «بورخس» را در چشم
میکشاند. و هم به شیوهی نویسنده، بازار واقعیت را محل وزیدن نسیم بهشتی میکند و
در غوغای متعارف مغموم موجود، معناهای خوش شیرین بر مینشاند؛ و به آنچه عادیات
استند خرقهی خوارق میپوشاند.
لحن سرود
«مسعود» در بازگفتن امر و خلق «بورخس» سبز است و سکراندهان خورده. در روایت او،
برادرها اگر طرهی خونین ندارند، بازی غریبان غریبه یی هستند همه بار خاطرشان
عطوفتهای غریب.
حالی، با چشم ما
– مخمور از شراب
دوستی – در مزایای
«غزل» نظری بباز.
منظر اول:
»مسعود» بر دروازهی جنگل (صد البته متعلق
به سازمان جنگلبانی و در منطقهی بهشهر!) ایستاده است، نظر به معبری دوخته ممتد تا
شهر واقعیات. در وراسوی او شهر خضراء میخواهد بودن؛ پس او؛ افسون می خواهد سرودن.
سبزه سرود به لحن تر پرنده، در بیشهی واقعه خوانده میشود. جهان روشن، و سبزا
زلال، و نظر گشوده به سوی دیگر جادهی منتهی به دنیای ما؛ گشوده به صحنهی افسانه؛
در حضور ذوّات درختی با جنبیدنهای روحانی. از همان آغاز، خوش پیداست که هویت و صفت
عینی و مادی درختان و هیئت کنامی سلب شده و خصالی در خور لطافت افسانه و عشق عطای
جنگل گشته، و در او خیالهای مهر آموخته میرقصند. در صحن سبزه و در میان گیسوی
درختان، هیکلهای مشبع از عطوفت و لطف بی حد و بیاندازه، درآمد شد افتادهاند تا
پردهای از چاووش عشق آراسته کنند و با ما غمی بگویند. در این افسانه آرایی، همهی
اجزاء،از هستی معقول و معمول و موجود گرفته شدهاند. از جملهی این اجزاء – آب و آدمی و اسب و درخت و مویه ی وحش و سپیده
و نور و تیرگی و تارگی و اشک و عرق و باران و اندوه و ارّه – هر جزء که به نفخهی معنوی آغشته آید قبای عزت و افسانگی در بر میکند؛
و هر جزء که این دم در او فرو نرود و همچنان ناهمواری کند در زمرهی واقعیات می
خواهد ماند که نخالهی این مجتمع لطف و تخیل میشود و جمال مینوی ساختمان هنر را
نمیتواند خللی برساند. در هم آمیختگی نخالهی واقعیت با نرمای جامه گیان خیال،
جمال لطف را عیانتر میکند، تا متعارف به درشتی و ترشرویی بی بار و بر خود واقف
شوند و از تلخی لقای خود در ترس بیفتند. نیز، در این سینما، به تبع تقدیر فرمایی
«بورخس»، به وجهی، مکان و مظروفِ او - از
جنم واقعیتها- معرض شعبدهی عشق است و
محل مقابلهی واقعیتهای غریب و متناقض: از سوی همه جلوات جمال هستی، با همه طراوت
و طرفگی، پیداشدگیشان در حکم کابوسیست خوفناک که به جادوی تعلق و عادت و اندوه
به مسخی اسفبار دچار آمده. و از سویی، این مسخشدگان، به افسون دم مبارکی که از
سینهی فریشتهزادهای بر آمده، پوستههای استخوانی از سیمای خود برمیدرند واز
دهان ماهی بدر میآیند و فریشتگی میکنند. به یمن نفخهای هنری پوستههای واقعیت
از جمال طبیعت فرو میافتد و نسیم و درخت و اسب و آدم، جانتر و تازهی خود را در
اهتزاز میآرند.
حالی، در حضرت
خضرایی بیشه، «مسعود کیمیایی» با نظری موجز به تماشای رنگ چهرهی برادران و منزل
تعبیه شده در جنگل ایشان و دل ایشان میرود که از دل «بورخس» زادهاند. به تن این
جهانی برادر کوچکتر که تنهی سبز درختی را فرو افکنده مینگرد، و در گوشش صدای
جفای تبر میآید. از حالا، از همین اول «عشقسرایی» صدای سقوط میآید و سرنوشت
سرنگونی سبزتنان در ذهن او بافته میشود. در صافی و صفای بیشهی آرام و در سکر این
سبزفامی، و در این جهان زنده به عشق، سرنوشتهای نیکو در اندیشهی او نطفه میبندند.
مذبح عشق اینجاست؛ سبزی جنگل از افتادگان عطوفت است؛ و خون عشق است که قامت سبز
برافراشته به گفتن :«هذا حبیب الله مات فی حب الله و هذا قتیل الله، مات به سیف
الله.» آوخ ! تا بدین آسانی اسطورهی عدل بیچون زادن و مردن را به خاطر هشیار ما
سپردهاند.
از پس، به شعلههای
گرم نظر برادر بزرگتر نگاه میکند، کیمیای نگاه، به ایجازی که تحسین و تایید را
میشاید، در یکی دو سه کرشمه حدیث عطوفتهای متقابل آن دو برادر را در مییابد که
خاطرهی گرم و گرامی نوشیدن از پستان مادر و لطفهای سینهی او ضامن بقای جادویی
آن است. سپس، با همان گزیده نگری و در مداری معقول، جای ایشان را در جهانی که اینک
معرض افسانه ی نهایی ست و مهلکهی عشق میخواهد شد تشخیص میکند. به تعبیری، نه چندان نرم و خوش، لانه و دانهی این دو مرغ غریب را د رکنام هستی دریافتهایم و
دامها را که تقدیر در راه این طلبهی عشق تعبیه فرموده.
این طور میپندارم
که در این میان عواملی از جنم «نصرت» پریدن مرغهایی را که نه دانهی حسن و لطف میجویند،
بر نمیتابند. لیکن چه جای تعلیل و تحلیل که تامل در چونی و چرایی نه کار ماست و
به هر صورت قالب روایت به زیبایی و انسجام صورت بسته است و محمل فاقد نقصی در دست
کیمیایی هست که به – عشقگویی و «از
عشقگویی» برخاسته باشد. قد قامت صلوه.
چه بگویم؟ آنچه
او در منظر ما مینشاند لطفی تمام دارد و بر من نیست که ترجمان آن لطایف باشم. در
وظیفه ی من همین است که جلوههایی از سینمای کیمیایی را به رخ بازارشکنان بیارم و
دنبال خودم بروم و رویایی را که زیر نام زیستن میبینیم پی بگیرم. اما، در این
معترضه که من حواس خود را به رویای مسعود «کیمیایی» معطوف داشتهام، میگویم:
«غزل» سینمای دلانگیزیست، و عکسهایی که به تایید نظر مسعود به گفتن «عشق»
پرداختهاند گویا و زیبا و غمگین و تر و تازه اند.
نمونههای آن
بدون ترتیب از این گونه اند:
هر گاه داستان
در شکلی آرام ادامه دارد، دوربین نظری باز دارد و هر هنگام که گره ای در دل و پیچ
و تابی در دنیای کارآکترها میفتد نگاه فیلم اندیش تنگ و تار میشود، در مثل
هنگامی که برادر بزرگتر از سرقت درختها آگاه میشود و ...
آوه! چه مینویسم؟
خوش ندارم در مقامِ این شرح تعریف از اشاره بیشتر کاری بکنم. پس، تا بتوانم به
«رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن»گفتن ایستاده باشم، در یاد بیاروید:
آن شب که «حجت»
با «زینی» حدیث «غزل» را میگوید، و در پاره ی بعدی بلمی تنها بر سر آب است: تابوت غزل، یا ... هر چند نوبت دیگر را که
این «اینسرت» تقدیر گوی، این «بلم –
تابوت – تن»در مسیر
این فسون سازی و صبحگاهان این مسیر، بر سر آب (راهروان و بیگره به غایت مقّدر
رفتاری شدن) رخ مینماید. منشی خدایانه، در گفتن آیات و کنایات به خون خفتن
دوستاری.
پیشتر زانکه
غزل به مهلکهی عشق بیاید. «زینی» جوشن نارنجی رنگ و پینه خوردهی عشق را (و «عشق
ناتمام» را شاید) به تن میکند. «حجت»، هم از آن سوی، «براق عشق را جُل» کرده است و
غزلی بر او برنشانیده، جوشن پوش؛ به همان نشان. هم، در خورند این رویای صادقانهی
هنری: گفتاگوی کسان، و خاطرهها، و رنگ هوا و بغض ابر و پرتو قمر و مشکاه خطر و آشفتن و آسودن هوا و جنبیدن و خفتن ذوّات سبز
درختی، بالجمله در تکوین و تکامل هر دم از این افسون، حالات و کنایات را در چشم میکشاند؛
و غم و شادی و زاری و بیزاری عشق را از «مقارنههای راز آمیز» و محتاج تاویل سرشار
میدارد. آه، از آن زوزهی وحش که در دل آن شب آشفته از عشق و عاشق و معشوق و
ممارست در عشق – یا مشق عشق – که از سینه »حجت»، و از سینه جنگل تاریکی به
تن کرده، به گوش ما میشتابید. هم، چه بگویم از هر یک از صحنهها؟ از دستی که طرهی
سیاه پریشان شوربختی را به کناری میزند که صاعقهی عشق او را سوخت میخواهد؟ از
آن کاسهی آبی پر آب، از آن تلافی نحس تافتن پرتوها از ماه و از قطار... که از چپ
و از راست بر منظر میزند تا مانع از پس آن تافتنها، بر سر راه تعبیه شود؛ تا
نهیب ملامت برایشان بزند؛ تا غزل را از مهلکهی خضراء بیرون نبرند؟! هم، میخواهم
با شتاب از زمانی بگویم که آسمان به جای «غزل» و قابیلهای عاشق او بر شیشهی نشمه
خانه و بر زیرزمین و شب و جنگل میگریید و تبر و لیوان و شب و ... همه... به اشک
عشق آغشته اند. هم از یادم میخواست بگریزد، آن دم که «غزل» را به سر دسته بازمیسپردند؛
نگذاشتمش!
بدین نمط به هر
کدام عکس دیگر ازین افسونسرایی که بنگرید و بازبنگرید، برایتان خواهم گفت که چه
خوششان دیدهام.
باری مختصری
دیگر میگویم :
پیش تر از آن که
غزل را به مقتل باز آورند، زینی «کفن –
جوشن»غزل راشسته و بر طناب افکنده بود. و در بازآمدن یک بار معصومیت رایانا گفتنی
را – آن اسب سفید را
– غزل غسل تعمید
میداد و سپس با کفن مقدرش بر تابوت خود سوار شد و راه رفتن را تمرین کرد؛ سپس،
کفن پوشیده به بازی خوش شستن سر و تن اسب سفید باز پرداخت تا در همان منظر فرمان
او – به کنکاش- آمد.
از همان نگاه،
دیگر هرگز «غزل» را، به تن، با «عاشق –
دشمنانش» در یک قاب ندیدیم.
دیگر، او فرمان
یافته و سعادتمند شد. تا که بر نیام دشنه رنگ آن مهره درخشید:
«گر اژدهاست در
ره، عشق است چون زمرد
از برق آن زمرد،
هین دفع اژدها کن!»
مبارکش باد آن
سرنوشت، آخر، آن دم، دم تجلای کامروایی بازیگر و برشکار و دیگران است. و تن شریف
«مات فی حب الله و مات به سیف الله» بر «بلم تابوت» خفت، و «دست سکندری از تابوت
بیرون افتاده بود و آب حیوان را می بسود و میرفت و میرفت، تا در نظر بیخبران،
گم شود ...فراموش؟»
آفرین آقای
کیمیایی غزل، کاری ست خلاقانه و به غایت ناب.
*این مطلب بخشی
از نوشتهی بلندتری است تحت همین عنوان که به دفتر مجله رسیده است. نوشتهای
نامتعارف دربارهی فیلم «غزل» ساختهی مسعود کیمیایی که قراردادن آن در مقولهی
نقد فیلم دشوار مینمود. با پوزش از نویسنده برای حذف قسمتهایی از آن (فرهنگ و
زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر