من از کودکی مهندس انتخابات بودم !
حدود سال های 39 / 40 بود . دوره
انتخابات مجلس . پدرم از اراک کاندیدا بود و به همین دلیل هر روز رفت و
آمدهای زیادی درخانه داشتیم دکتر"علی امینی " هم برای همین منظور آمده بود
خانه ما .
من
تازه مدرسه میرفتم و کوره سوادی داشتم . آن دوره هم کارت الکترال برای
انتخابات نبود . هر کسی روی تکه ای کاغذ رایش را مینوشت و به صندوق مینداخت
. و درست عین حالا یک عده اجیر میشدند برای رای دادن . پسر عموی بزرگ من
هر روز گونی گونی رای مینوشت و میداد دست افراد که توی صندوق بندازن . برای
اینکه خط ها با هم فرق داشته باشد ، مرا هم صدا کردند و یک مشت کاغذ به من
دادند که ، بشین روی اینا اسم بابات را بنویس !
منم
از این که سوادی دارم و آدم حساب شدم ، حسابی به خودم میبالیدم و برادری
که دو سال از من کوچکتر بود و هنوز سواد نداشت با تحسینی آکنده از حسرت به
من نگاه میکرد و ، آه میکشید .:))
روز
جمعه ای با مادرم و یک عده زیادی رفتیم پیک نیک . هر کسی غذایی می پخت و
با خودش میاورد . مادرم و دوستانش اسم این پیک نیک را "گدا خونه " کذاشته
بودن .
شب که داشتیم از
گداخونه برمیگشتیم . مادرم و ننه به من و برادرم گفتن : رسیدیم خونه زود
برید بخوابید و مزاحم پدرتان هم تشید که مهمون غریبه داره . همین حرف باعث
شد که ما کنجکاو بشیم که این مهمان غریبه کیه !؟
به محض ورود به خانه ما هر دو به سرعت دویدیم رفتیم توی اطاق کار پدرم . پریدیم وسط اطاق پر از مهمان و با صدای بلند گفتیم ، سلام !
پدرم با نگرانی نگاهی به سراپای کثیف و خاکی و آشفته ی از باغ برگشته ما کرد و گفت و با نارضایتی و زیر لب گفت ، سلام .
در همین لحظه ، دکتر امینی با مهربانی گفت : سلام ! چه بچه های خوبی . کجا بودید ؟
من و برادرم هم بدون لحظه ای مکث ، گفتیم : با مامانم رفته بودیم گداخونه !
پدرم کبود شد . دکتر امینی مات و متحیر ! و بقیه هاج و واج !
آقای عینکی وچاقی که بالای اطاق نشسته بود و بعدا ما فهمیدیم دکتر"مظفر بقایی " ست
گفت: آخی ! چه بچه های ناز و با نمکی دارید آقای هاشمی !
در همین لحظه ، پدرم نگاهی خشمناک به پسر عموم کرد و با حرکت سر و گردن بهش فهموند که : پاشو اینا رو بنداز بیرون .
خلاصه
، خبر که به بیرون درز کرد ، مادرم کتک مفصلی به من زد و در برابر اعتراض
من که چرا تفکیک جنسیتی میکنی و برادره رو نمیزنی ، گفت : همه این آتیشا
از گور تو درمیاد !
اگر اون
شب ننه منو از چنگ مادر نجات نداده بود ، من شهید اون دوره از انتخابات
بودم و الان نمیتونستم این خاطره را براتون تعریف کنم .
.........و
روز بعد پدرم به مادر گفت : خانم ! میشه خواهش کنم یک اسم دیگری برای این
دوره ای که دارید انتخاب کنید . آخه ، گدا خونه هم شد اسم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر