عصمت به شهر میآید !
ننه یه برادر زاده 7 - 8 ساله داشت اسمش " عصمت " بود . مادرش مرده بود و یه روز ننه آمد به مامانم گفت : خانم ! این بچه مادرش مرده ، اجازه بدید یه مدتی برای دلجویی بیارمش شهر .
ما هم خیلی استقبال کردیم و عصمت آمد شهر . من اون موقع ده سالم بود و از اینکه عصمت میامد و همبازی من میشد ، خیلی خوشحال بودم .
یه روز عصمت داشت اطاق را جمع و جور میکرد . کراوات بابام را از رو صندلی برداشت و رو
کرد به من و گفت :
این افسار آقاته کجا بذارم ؟
من همین جوری که ریسه میرفتم از خنده ، میگفتم : چی ؟ عصمت چی آقا را.............؟
یه دفعه دیگه بگو .
که عصمت عصبانی شد و گفت : وَرَ شی اینقده بی خودی می خندی ؟
خو افسار دیه پَ چیه ؟ مگه آقات هر روز این افساره نمیبنده ؟
-----------------------
این داستان وقتی جالبه که با لهجه عصمت باشه " وَرَ شی می خنی ؟ ای اوسارَ دیهَ پَ شیَه ؟
#داستانهای
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر