بار گرانی ست بر شانه های من
محمود استاد محمد بازیگر , نویسنده و کارگردان تآتر در یادداشت زیر از رابطه خود با فرهاد میگوید:
گفتم نمیتوانم از " فرهاد مهراد " بنویسم و این از سر ادا و اطوار نبود . دیگر حوصله ادا و اطوار هم ندارم و از هر چه "سکوت عالمانه " است , نکبتم میگیرد..
"فرهاد مهراد " موسیقیدان بود . پیانو و گیتار را خوب مینواخت . موسیقی کلاسیک را از عهد رنسانس تا قرن بیستم می شناخت ولی در حیطه موسیقی مدرن , دانشی بسیط , حسی جوشنده و نگاهی بدیع داشت .و البته خواننده هم بود . ولی من با فرهاد موسیقیدان و به خصوص با فرهاد خواننده , ارتباطی نداشتم , هرچند که از سالهای 47 تا 48 تا سال 60 کمتر روز و روزگاری بود که از حال یکدیگر بی خبر بمانیم .
هنوز نو جوان بودم که خواسته و نا خواسته , " فرهاد " را شنیدم . جوانی که میخواند ، ولی مثل دیگران نمیخواند , ادا در نمیاورد , آرایش مو و مدل لباس و غمزه های نگاهش را به نمایش نمیگذارد , در حسرت خاطرات شبهای مهتابی و بید مجنون و بوسه های کشدار زنجموره نمیکند برای گوش , اعصاب و شعور مردم احترام قائل است . میخواند , زنده و جاندار , مینوازد , حی و حاضر , و با کشش های خوش طنین موسیقی اش , فریاد میکشد, از بیخ و بن جگر , از زیر آوار خفقان نعره میزند و اندکی بعد , غریب تر از کوکو سرای دشت غربت , مویه میکند .
در همان روزها , برحسب اتفاق - دقیقه ای صدای فرهاد را از رادیو شنیدم , گفت و گو بود یا هر برنامه دیگر , نمیدانم , ولی فرهاد حرف میزد , از بوف کور هدایت و زمستان اخوان حرف میزد و من مانده بودم معطل که : فرهاد ؟ خواننده ترانه های " ری چارلز " و غم تنهایی هدایت ؟ خواننده " کوچینی " و یاس زمستانی امید ؟
حیرتم معقول بود , هرگز نشنیده بودم که یک خواننده موسیقی پاپ از ادبیات ایران و با ترفندی هشیارانه , از تاریخ سیاسی ایران حرف بزند. این پرسش در من کهنه شد, تا چهار سال بعد که برای نخستین بار فرهاد را در کافه فیروز , سر میز " محمد آستیم " دیدم . در آن دوران , جذب آستیم و همراه شدن و هم صحبت شدن با آستیم کار ساده ای نبود . عبث عبث تنهایی اش را نمی شکست , با هر کسی نمی نشست و لذت کلام خون چکانش را به رایگان قسمت نمیکرد . ولی آن روز در کافه فیروز , دیدم که " آستیم " انیس و مونس فرهاد است , رفاقتشان کهنه است و فرهاد , فرهاد همپاله و هم پیاله آستیم , اصلا فرهاد خواننده نیست , روشنفکر است , دردمند است , ادیب است . از نثر بیهقی حرف میزند , متن انگلیسی " بکت " را به من هدیه میدهد و سوره ای از قرآن را از حفظ میخواند.فردای آن روز حیرتم را برای " اکبر مشگین " باز گو کردم . مشگین گفت :
" پیره پدر ! فرهاد , خیلی بیشتر از آن است که تو شناختی ."
از آن شب به بعد , حدیث سالها همدردی و هم بندی و هم خرجی آغاز شد . و من دیدم , دیدم که آن مستغنی از هرچه که دنیوی ست , آن بی نیاز از نام و جاه و جلالت مآبی های متداول , کمر نیاز را چه آسان میشکند!
فرهاد در تمام آن سال ها به راحتی میتوانست , نه با فروش تاریخ تبار اندیشگی اش - فقط با رهن اندکی از وقتش ثروتمند شود , ولی نمیشد . نمی خواست , نمیفروخت , فروشنده نبود , حتی یک پرده از صدایش را , یک مضراب از سازش را , یک بار گفت: " من نمیتوانم زیر سایه سر نیزه ترانه عاشقانه بخوانم و نخواند , هرگز نخواند .
فرهاد خواننده بود , اما از امتیازات خوانندگی استفاده نمیکرد . ترانه های سیاسی میخواند , اما میراث خوار سیاست نبود, لاف سیاسی نمیزد , دکان سیاست باز نمیکرد , از هیچ نمدی توقع هیچ کلاهی نداشت .که هیچ , حتی به کلاهی که دیگران بر سر خود میگذاشتند, می خندید . اگر نوار " جمعه " آن زمان را , نه , " جمعه " بعد از انقلاب , چاپ سال های پنجاه را پیدا کردید می بینید که ترانه سرا با یک هیبت سیاسی , ترانه اش را تقدیم کرده است به " دکتر اسماعیل خویی ", آهنگساز با شهامتی مبارزاتی , آهنگش را تقدیم کرده است به " غلامحسین ساعدی "و فرهاد برای آنکه در آن تقدیم نامچه دکاتیری کم نیاورد , صدایش را تقدیم کرده است به " دکتر صلحی زاده " و آن روزها صلحی زاده مشهورترین پزشگ ترک اعتیاد بود .
زهی تسخر ! که تو زدی بر بنیان آن باورهای بی گوهر. پیش از این گفتم که در تمام دهه پنجاه شاهد تک لحطه هایی از لحظات ماهیت هستی فرهاد بودم . از مرور لحظات هستی ارتباط میگذرم و به سال شصت, سال باور جدایی ها میرسم همان سالی که زندگی , حکم انجماد همه ما را جاری کرد و فهمیدیم که بهتر است سرمای زمستان خاموشی را تقسیم نکنیم , هرکس بار انزوای خودش ر*ا *صبورانه بر دوش بکشد , ولی در جمع ما , حیرت فرهاد از صبوری اش وسیع تر بود که چرا ؟ چرا هیچ کس او را نمیشناسد ؟ نمیشنود ؟ به جا نمیاورد ؟ چرا شنوندگان و پذیرندگان و تاییدکنندگان پیشین اصرار دارند که او را نشنوند ؟ فرهاد پس از جمعه هفده شهریور , ترانه جمعه را با تنظیم جانداری از اسفندیار منفردزاده باز خوانی کرد. در آن سال , آن کار آنقدر موثر واقع شد که گویی , " جمعه " پیش بینی همه جمعه های خونین تاریخ است .
و بعد از آن " وحدت " را خواند . " وحدت " سرود سنگرهای خیابانی سال 57 شد . مگر ممکن است طنین صدای فرهاد در شبانگاهان سنگرهای خیابانی فراموش شده باشد ؟ ولی شده بود !
این ناممکن اتفاق اقتاده بود و فرهاد نمیتوانست برای " سرود وحدت " مجوز پخش بگیرد . مسئوولان اداره موسیقی همان سنگریان سال 57 دیگر فرهاد را نمیشناختند , نمیخواستند " وحدت " را بشنوند و فرهاد از این امتناع سخت , این برخوردهای یخین , دچار سرسام شده بود.
یک بار از او پرسیدم که : چه میگوید آن سنگر نشین امروز مدیر شده ؟
فرهاد با زهر خندی گفت : " میگوید :, " ح " جیمی کلمه ترجیع ترانه را غلط تلفظ کرده ای " و عکس العمل فرهاد مهراد , کسی که عربی را با فصاحت حرف میزد , چه میتوانست باشد ؟
خدا حافظ , ای صدای تبعید شده به فراسوی ابرها ؟ ای طنین جاری در جریان جوی ها .
و شما را , ای ریگ های غلتان در ته جوی , به راه و رفتار بی پایانتان سوگند , اگر در فراسوها ، در دشت دل انگیز صداقت , صدای ترنم پر دردی را شنیدید , به صاحب آن صدا ، بعد از سلام بگویید:
بار گرانی ست بر شانه های من !
این خاموشی بیست ساله تو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر