۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

روایت عشق

یک داستان و یک زندگی!

زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر کرده بود. ولی مه آمد. مرد کمی صبر کرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در این حین حرکت می‌کرد، بی شک به چیزی می‌خورد . شاید هم چیزی می‌شکست… مه رفت .
مرد گفت : شما که هستید ؟ از کجا آمده ‎یید؟
زن گفت : صبر کن . چیزی نگو !
مرد گفت : نترسیدید؟
زن گفت : می‌ترسم.
مرد گفت : باید ترسید؟
مه دوباره آمد و زن محو شد . مرد، نرم نرمک به سوی پنجره‎ی مهتابی رفت و آن را گشود. پرنده ‎یی، ناگهان بر روی سرش نشست .
مه دیگر داشت اذیت می‌کرد . مرد با خود فکر کرد . این مه بی سابقه از کجا می‌تواند پیدایش شده باشد؟
پرنده پرید . هوا صاف شد .
 
مرد برگشت به اتاغ . مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده می‌شد . زن به چیزی فکر می‌کرد . چشمانش با برقی  در ته آن، به هر سو پر می‌کشید . به چیزی در فضا خیره ماند . مرد حس کرد پاهایش دارد داغ می‌شود . بی اراده به دیوار تکیه داد . گرمایی غریب، به ‎آنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر گرفته بود و گمان می‌کرد چشمانش مثل دو مشعل می‌سوزد و دود می‌کند . بویی خام ، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت : پیش از این ما کجا همدیگر را دیده بودیم؟
زن گفت : آن شب….
مرد گفت : ولی شما آن شب آن‌جا نبودید؟
زن گفت : ندیدی؟
مرد  به نرمی و آرامی از جسمش که به دیوار تکیه داده بود ، جدا شد و به آن دورها، به فضایی که برق نگاه چشمان زن عطرآگینش کرده بود، پرواز کرد . او هم، آن جا بود.
مرد گفت : گوش کن؟
و هر دو گوش کردند، رازی را که نسیم به درختان می‌گفت .
مرد گفت : ببین!
و هر دو نگاه کردند گیاهان از زمین می‌روییدند و غنچه‌های گل سرخ، در سبزی سبزی ها، می‌شکفتند.
زن گفت : ما می‌دانیم .
« اینک نیم نگاهی ،
از چشمان یک قربانی که ،
در ژرفای تاریکی قیام می‌کند.
و او خیره!
نگرای نیستی .
هبوط  کن مسیح ،
و سپس عروج ،
بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
اما چه می‌توان کرد
هر گاه مردان در آرند
 فریاد برکشند :
چاووشان دیار مرگ ترا سلام می‌کنند.
آه !  بار دیگر، پر غرور،
در  بارش پیگیر خون.
هبوط کن مسیح
تا که بگوئی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
و بگیرید و بنوشید که این خون منست
تا تو بگوئی ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت : اگر به این گل نگاه کنی ؟
زن نگاه کرد . گل آتش گرفت .
مرد گفت ، اگر به این نسیم گوش کنی ؟
زن گوش کرد . نسیم دیوانه شد.
مرد گفت : اگر لبخند بزنی ؟
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید . پلک هایت که می‌خسبند، شب را می‌گویند: بیا!
و مژه هایت که بر می‌خیزند، طلای لطف و نور صبح پاکند . برف کوهساران، وام سپیدی سینه‌های تو است و نجابت گیاهان، دست خاهش ایشان ، از عصمت نا شکننده‌ی تو . به شوق صدای تو پرندگان می‌خانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق می‌شوند . لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود ! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند – تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه می‌کنید؟
زن گفت : هیچ .
مرد گفت : گفتم : …
زن گفت : " گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد .” گفتی: “شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است ؟”
مرد گفت : من گفتم “ شاید زنی به غنچه ‎یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد . من گفتم ، شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند. مگر عشق جز این است ؟”
زن گفت : عشق نسیم خنکی است که می‌وزد و ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار می‌کند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها می‌برد. دستی است که بر گلوی تو می‌آید. خفه‎ات می‌کند، خون قی می‌کند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را می‌بوید، می‌بوسد . عشق می‌کشد ، اگر بخاهد ، یا زنده می‌کند ، اگر بخاهد . مهم این است که بیاید ، نه این که با تو چه کند؟
مرد گفت : ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
زن گفت : خوبی من. خوبی تو . خوبی روزانه‎ی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب ! عشق خود انتخاب می‌کند . اگر می‌گوید بمیر!
می‎گویم : “ آری به صلای تسلای آغوش تو می‌آیم .” اگر می‌گوید: “ پژمرده باش !” می‌گویم :
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت می‌آیم .” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”

پی نوشت:
«۱» صحنه کار زار گلادیاتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که  به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه : پریرخ – هاشمی  – این داستان در شماره ۳۴ مجله آدینه منتشر شده..
--------------------------
این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامجسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود . ذاکری گفت ، تقدیم نامچه در جمهوری اسلامی ممنوع است ! بنابراین تقدیم نامچه سانسور شد و فصه دز شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد . مجله را خریدم و برای عباس بردم . روز هفت خرداد یعنی درست یک هفته بعد ، من و پرویز حضرتی و آتش تقی پور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم  . ...........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر