یک داستان و یک زندگی!
زن
نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر کرده بود. ولی مه آمد. مرد کمی صبر کرد
تا موج مه بگذرد، چون اگر در این حین حرکت میکرد، بی شک به چیزی میخورد .
شاید هم چیزی میشکست… مه رفت .
مرد گفت : شما که هستید ؟ از کجا آمده یید؟
زن گفت : صبر کن . چیزی نگو !
مرد گفت : نترسیدید؟
زن گفت : میترسم.
مرد گفت : باید ترسید؟
مه دوباره آمد و زن محو شد . مرد، نرم نرمک به سوی پنجرهی مهتابی رفت و آن را گشود. پرنده یی، ناگهان بر روی سرش نشست .
مه دیگر داشت اذیت میکرد . مرد با خود فکر کرد . این مه بی سابقه از کجا میتواند پیدایش شده باشد؟
پرنده پرید . هوا صاف شد .
مرد برگشت به اتاغ . مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده میشد . زن به
چیزی فکر میکرد . چشمانش با برقی در ته آن، به هر سو پر میکشید . به چیزی در
فضا خیره ماند . مرد حس کرد پاهایش دارد داغ میشود . بی اراده به دیوار تکیه
داد . گرمایی غریب، به آنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر
گرفته بود و گمان میکرد چشمانش مثل دو مشعل میسوزد و دود میکند . بویی
خام ، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت : پیش از این ما کجا همدیگر را دیده بودیم؟
زن گفت : آن شب….
مرد گفت : ولی شما آن شب آنجا نبودید؟
زن گفت : ندیدی؟
مرد به نرمی و آرامی از جسمش که به دیوار
تکیه داده بود ، جدا شد و به آن دورها، به فضایی که برق نگاه چشمان زن
عطرآگینش کرده بود، پرواز کرد . او هم، آن جا بود.
مرد گفت : گوش کن؟
و هر دو گوش کردند، رازی را که نسیم به درختان میگفت .
مرد گفت : ببین!
و هر دو نگاه کردند گیاهان از زمین میروییدند و غنچههای گل سرخ، در سبزی سبزی ها، میشکفتند.
زن گفت : ما میدانیم .
« اینک نیم نگاهی ،
از چشمان یک قربانی که ،
در ژرفای تاریکی قیام میکند.
و او خیره!
نگرای نیستی .
هبوط کن مسیح ،
و سپس عروج ،
بار دیگر، پر غرور،
در بارش پیگیر خون.
…
اما چه میتوان کرد
هر گاه مردان در آرند
فریاد برکشند :
“چاووشان دیار مرگ ترا سلام میکنند.“
آه ! بار دیگر، پر غرور،
در بارش پیگیر خون.
هبوط کن مسیح
تا که بگوئی ما را:
“بگیرید و بخورید که این جسد من است“
“و بگیرید و بنوشید که این خون منست“
تا تو بگوئی ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت : اگر به این گل نگاه کنی ؟
زن نگاه کرد . گل آتش گرفت .
مرد گفت ، اگر به این نسیم گوش کنی ؟
زن گوش کرد . نسیم دیوانه شد.
مرد گفت : اگر لبخند بزنی ؟
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید . پلک هایت که میخسبند، شب را میگویند: بیا!
و مژه هایت که بر میخیزند، طلای لطف و نور
صبح پاکند . برف کوهساران، وام سپیدی سینههای تو است و نجابت گیاهان، دست
خاهش ایشان ، از عصمت نا شکنندهی تو . به شوق صدای تو پرندگان میخانند و به
تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق میشوند . لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود
! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند –
تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه میکنید؟
زن گفت : هیچ .
مرد گفت : گفتم : …
زن گفت : " گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد .” گفتی: “شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است ؟”
مرد گفت : من گفتم “ شاید زنی به غنچه یی
نگاه کند و آن غنچه بشکفد . من گفتم ، شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین
را از سبزه برویاند. مگر عشق جز این است ؟”
زن گفت : عشق نسیم خنکی است که میوزد و ترا
که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار میکند. یا تو را که سر مست
شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها میبرد. دستی است که بر گلوی تو میآید.
خفهات میکند، خون قی میکند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را میبوید،
میبوسد . عشق میکشد ، اگر بخاهد ، یا زنده میکند ، اگر بخاهد . مهم این است
که بیاید ، نه این که با تو چه کند؟
مرد گفت : ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
زن گفت : خوبی من. خوبی تو . خوبی روزانهی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب ! عشق خود انتخاب میکند . اگر میگوید بمیر!
میگویم : “ آری به صلای تسلای آغوش تو
میآیم .” اگر میگوید: “ پژمرده باش !” میگویم :
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت میآیم .” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”
“ آری به صلای کرکسان لاشه خورت میآیم .” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”
پی نوشت:
«۱» صحنه کار زار گلادیاتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه : پریرخ – هاشمی – این داستان در شماره ۳۴ مجله آدینه منتشر شده..
--------------------------
این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامجسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود . ذاکری گفت ، تقدیم نامچه در جمهوری اسلامی ممنوع است ! بنابراین تقدیم نامچه سانسور شد و فصه دز شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد . مجله را خریدم و برای عباس بردم . روز هفت خرداد یعنی درست یک هفته بعد ، من و پرویز حضرتی و آتش تقی پور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم . ...........
--------------------------
این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامجسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود . ذاکری گفت ، تقدیم نامچه در جمهوری اسلامی ممنوع است ! بنابراین تقدیم نامچه سانسور شد و فصه دز شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد . مجله را خریدم و برای عباس بردم . روز هفت خرداد یعنی درست یک هفته بعد ، من و پرویز حضرتی و آتش تقی پور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم . ...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر