۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

کتانه -1

  واقعیت های تلخ زندگی.......
ساعت 6 بعد از ظهر است . زنگ خانه ام به صدا در میاید . گوشی را که بر میدارم  ، صدای نازنین "کتانه " دختر بچه هشت ساله همسایه را میشنوم که خیلی با ادا و اطوار و به من گفت :
سلام خاله . مزاحمتون نیستم . میتونید چند دقیقه وقتتان را صرف یک آدم گرفتار و درمانده کنید ؟
خنده م گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم و خیلی جدی گفتم !
البته که وقت دارم . بفرمایید داخل . من همیشه برای تو وقت دارم و دکمه آیفون را فشار دادم .
چند ثانیه بعد دیدم  ، کتانه در حالیکه عروسکش را در یک ساک گذاشته بود وارد خانه شد . بوسیدمش و یک صندلی بهش تعارف کردم و ازش پرسیدم ، چی میخوره  . آب میوه ، چای یا قهوه ؟
گفت : راستش خاله ، میدونم چای یا قهوه تون همیشه آماده ست . ولی من بچه ام اینا برام بده . اگر زحمتی نیست یک آب پرتقال به من بدید .
آب پرتقال براش آوردم و پرسیدم : حالا میشه بگی چی شده ؟ چرا گرفتار و درمونده هستی ؟
گفت : خاله قبل از هر چیز میخام به من قول بدبد هر چی رامن بهتون میگم از قول خودتون به مامانم و بابام بگید . آخه اینا خیال میکنن من بچه ام و هیچی نمیفهمم . ولی میدونم شما رو خیلی قبول دارن . مثلا دیشب مامان از خونه رفت بیرون . من و بابا تنها بودیم . به محض این که مامان پاش رو از خونه بیرون گذاشت ، بابام گفت :
کتانه ، پاشو برو دوش بگیر ! و وقتی که من گفتم ، من دیشب دوش گرفتم و الان موقع دوش من نیست بازم اصرار کرد که نه ، الاّ و بالله باید بری دوش بگیری . خب خاله من فوری فهمیدم  میخاد منو دنبال نخود سیاه بفرسته و من چاره ای ندارم . باید تنهاش بذارم . رفتم توی حمام ولی یواشکی از اون جا بابا را زیر نظر گرفتم . دیدم فوری گوشیش را برداشت و شروع کرد با یکی حرف زدن و قاه قاه خندیدن . در حالی که قبلش  سگرمه هاش در هم بود و کلی هم با من و مامان  بداخلاقی کرد. بعد از آمدن مامان هم بازم با ما حرف نزد و رفت توی اطاق خودش .
گفتم : کتانه ، میدونی بابات با کی حرف میزد ؟  مامان که برگشت تو بهش همه اینا رو گفتی ؟
گفت : ای وای خاله ، از شما بعیده . معلومه که نگفتم .  مگه عقلم را از دست دادم که بگم . البته من میدونم با کی حرف میزنه . باباهمیشه با یک خانم حرف میزنه . بابام girl friend داره ! برای همینه که به شما میگم اینا فکر میکنن من بچه ام و هیچی حالیم نیست . چند بار اینو بهشون گفتم . گفتم ، من شاید بچه  باشم ولی خر که نیستم !
حتی میدونم بابا برای دوستش هدیه های گرون قیمت هم میخره !
و وقتی در کمال شگفتی ازش پرسیدم ، که اینو دیگه از کجا میدونه . گفت :
پدر دوستم یه عطر فروشی بزرگ داره . پدر مادرامون جلوی در مدرسه با هم آشنا شدن . دوستم چند روز پیشا ازم پرسید ، کتانه ، تولد مامانته ؟ گفتم ، نه ! چطور مگه ؟ گفت ، دیشب که بابا  آمد خونه به مامان گفت ، فکر کنم تولد خانم........ست . امروز همسرش آمده بود مغازه ، براش یه عطر گرون قیمت خرید .حالا خاله میترسم یکهو مامان دوستم از همه جا بی خبر مامان رو ببینه و تولدش رو بهش تبریک بگه و بدتر این که بپرسه از بوی عطر خوشش آمده یا نه ! درستم نیست که من اسرار خانواده رو بهشون لو بدم . 
به شدت به هم ریختم . فکر میکردم این همه دغدغه فکری و نگرانی  برای یک بچه هشت ساله چقدر میتواند سنگین و بیشتر از گنجایش و توانش  باشد . حقیقتا بریده بودم و اصلا نمیدانستم چه واکنشی باید نشان بدهم . تنها کاری که کردم فقط  کمی او را دلداری دادم  و نا خود آگاه او را بغل کردم و گفتم : نگران نباش . من نمیذارم !
از کتانه پرسیدم : حالا تو چی رو میخای من به مامانت و بابات بگم ؟
گفت : خاله این دو تا باید از هم جدا بشن . مامانم از صبح تا شب داره ماهواره نگاه میکنه . ها !!! ولی من نمیدونم پس چرا به حرفای این روانکاوا گوش نمیکنه . به قول خانم دکتر " فرنودی " ، پدر من کالای ازدواج نیست ! مامان باید تکلیف خودشو روشن کنه تا بیشتر از این اعصاب من و  خودشوخراب نکنه . خسته شدم از دست دعواهای اینا . عه !!!
در این جا پرسشی از کتانه کردم که پاسخش  اوج درک و درایت و هوشمندی این بچه بود . 
پرسیدم : کتانه ، تو فکر میکنی بیشتر کدامشان مقصر هستند . پدرت یا مادرت ؟
گفت : خب ، خاله بابا بدکاری کرده دوست دختر گرفته . ولی مامان هم یه کارایی میکنه که از نظر من خیلی بده . همیشه تنهایی مهمونی میره . مسافرت های طولانی میره . به خونه اصلا نمیرسه . فقط فریبا جون که خونه ما میاد و آشپزی میکنه من و بابا غذا داریم ولی اگه فریبا جون نیاد من و بابا باید بریم رستوران . بعدم ،  مامان حقوقش از بابا بیشتره . ماشینش از بابا شیک تره و همیشه اینا رو تو سر بابا میزنه . 
 .و اضافه کرد : یه نگرانی بزرگ من خوشبختانه دیگه بر طرف شده . تا پارسال میترسیدم دوباره بچه دار بشن . ولی الان دیگه خاطرم جمعه . برای این که اصلا دیگه با هم در یک اطاق نمیخوابن !
این جا بود که با خودم فکر کردم  و کلی به مغزم فشار آوردم که به خاطر بیاورم که  نسل ما تا چند سالگی فکر میکردیم بچه ها از توی کلم بیرون میآن . ولی به خاطر نیاوردم !
به کتانه قول دادم با پدر مادرش حرف بزنم  و اطمینان دادم که همه رو از قول خودم میگم .

وقتی  کتانه  داشت با عروسکش از پله ها پایین میرفت و مرا با یک دنیا شگفتی و بار امانت پشت سر جا میذاشت ، روی شانه هایم و یا شاید قلبم بد جوری احساس سنگینی میکردم . دهانم تلخ تلخ بود . گس بود . نمیدانم چه مرگم بود . ولی این اهمیت نداشت که چه بلایی سر من آمده . آنچه اهمیت داشت این بود که دخترکی هشت ساله توانسته بود با روایت اندوهش تا مغز استخوانم را بسوزاند و مرا آنچنان درگیر خودش کند که بر دغدغه های بلاهت آمیز خودم پوزخند بزنم و.......
  با خودم فکر میکردم : واقعا ، کتانه ممکن است بچه باشد ، ولی مطمئنا خر نیست . به قول " شازده کوچولو " :" این آدم  بزرگا راستی راستی خیلی عجیب اند " .هیچوقت نمیخواهیم باور کنیم . کتانه و کتانه ها را باید جدی گرفت و به حرفهایشان گوش داد . بچه ها گاهی درست تر از بزرگها فکر میکنند .
کتانه به پاگرد پله که رسید برگشت و با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
خاله میدونم توقع زیادیه ، ولی اجازه میدید اگر بازم مامان و بابا با هم دعوا کردن من بیام پیش شما زندگی کنم ؟
و من  در حالی که بر جایم میخکوب شده بودم  ، نا خود آگاه گفتم : بله . میتونی !
شب چله 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر