۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

ازدواج من و آستیم -1

    روزی که به خواستگاری من آمدند .

.سالهایی که تین ایجر بودم ، همکلاسی ها و دختر های همسایه هر روزه از خواستگارهای جورواجوری که برایشان میآمد سخن ها میگفتند . از مراسم روتین چای آوردن و صحبت هایی در باب مهریه و شغل و کسب و کار داماد و اینگونه حواشی که قند توی دل هر دختر جوانی آب میکرد . در تمام مدتی که اینگونه تعاریف را می شنیدم ، همیشه یک سوال اساسی در ذهنم شکل میگرفت که : پس چرا تا حالا هیچ کس به خواستگاری من نیامده است ؟
و هر بار که این سوال را با مامان در میان میگذاشتم ، در جوابم میگفت :  تو باید بری زن بگیری !
و اضافه میکرد ، تا وقتی که  هفت تیر به کمرت میبندی و با پسرا دزد و آرتیست بازی میکنی و از درخت های خونه بالا میری و از ننه میخای که بشقاب ناهارت را بیاره پایین درخت و بده دستت تا اون بالا ناهارت را کوفت کنی ، مردم عقلشون را از دست ندادن بیآن خواستگاری تو !
سالها به تندی گذشتند . دوران کودکی و آرتیست بازی ومدرسه را پشت سر گذاشتم و وارد دانشگاه شدم و همچنان هیچ خواستگاری زنگ خانه ما را به صدا در نیاورده بود . و من کما فی السابق در حسرت چای آوردن برای خواستگار بودم . آرزویی که   هرگز بر آورده نشد !
در جریان روزمره گی های درس و دانشگاه و دغدغه های سیاسی نسل ایده ئولوژی زده آن روزگار و کافه نشینی هایی که جزء لاینفک برنامه های روزانه بود ، چقدر حرف میزدیم . از جبر تاریخی . از مرگ تمدن های بزرگ . ماتریالیسم و فاشیسم و مانیفست مارکس و تاریخ جنگ های طبقاتی که گاهی به تقلید تمسخر آمیزی مبدل میشدند ..... چه حرف های یاوه و ملال آوری ! و گاهی چقدر خودمان را جدی میگرفتیم ....  بگذریم .
در آن روزها با جوانی آشنا شدم که احساس میکردم اندیشه اش بسیار متفاوت تر با همه کسانی ست که تا آن روز دیده بودم .
کسی که از هر چه اندیشه سوسیالیستی بود ، متنفر بود و میگفت : از دو قشر خیلی بدم میاید . سوسیالیست ها و پلیس ها . ولی اگر روزی مجبور شوم یکی از این دو را انتخاب کنم ، حتما پلیس بودن را ترجیح  خواهم داد . و این جوانی که من یک دل که نه ، شاید صد دل عاشقش شدم " محمد آستیم " نام داشت .
روزگار بر همین منوال میگذشت و من هر  روز در کافه نادری ، فیروز و تهران پالاس ،  آستیم را ملاقات میکردم ولی دریغ و درد که هر چه منتظر شدم  آستیم روزی بالاخره به من پیشنهاد ازدواج بدهد ،  نشد که نشد ! 
یک روز با " فرهاد مهراد " توی " ریویرا " ی قوام السلطنه نشسته بودم . از فرهاد پرسیدم : 
فرهاد ! تو خبر نداری آستیم بالاخره میخاد منو بگیره  یا نه ؟
فرهاد گفت : والا نمیدونم . از قصد آستیم خبر ندارم ، ولی اگر تو قصد ازدواج داری ، خب من هستم . دیگه ! 
این جا بود که دیدم ، نه ، اوضاع من همچی هم بد نیست و نباید زیاد از خودم نا امید باشم !
چاره ای نبود . بالاخره شبی تصمیم گرفتم خودم قدم جلو بذارم و از آستیم خواستگاری کنم . و کردم . فردای آن روز رفتم هتل تهران پالاس و دیدم آستیم و اسماعیل خویی  سر یک میز نشستن و دارن از " مارتین هایدگر " میگن و میشنون . و چقدر هم که این دو نفر همیشه با هم اختلاف عقیده و دیدگاه داشتند . ریشه اختلافشان بیشتر ازاحساسات سوسیالیست مسلکی اسماعیل ناشی میشد .  آستیم ، گاهی در بحث خیلی  بی ملاحظه میشد و تند با اسماعیل برخورد میکرد و اسماعیل در آن زمان استاد من بود و من همیشه به آستیم ایراد داشتم که باید بیشتر ملاحظه او را بکند . البته ، نه به خاطر نمره ، که اسماعیل به همه دانشجو ها از سر تا ته یک " الف " میداد . در واقع اصلا امتحان نمیگرفت . و آستیم همیشه در پاسخ ایرادهای من میگفت :
 آخه ، تو کت من نمیره  آدم نازنینی مثل اسماعیل خویی چنین دیدگاه سوسیالیستی داشته باشه !
 کنار میزشون ایستادم و صبر کردم یه بفرما بزنن . ولی بحثشان آنقدر داغ بود که هیچ اعتنایی به من نکردن . بهتر دیدم یک شوک به آنها وارد کنم . پس ، ابتدا به ساکن و قبل از هر سلام علیکی گفتم : 
آستیم ! بالاخره تو میخای بیای خواستگاری من یا نه ؟
شوک کارگر افتاده بود . هر دو ساکت شدند و تازه حالا متوجه حضور من شدند . 
آستیم هم بلا فاصله گفت : حالا چرا اینقدر عصبانی !؟  باشه کی بیام ؟
و جذابیت داستان تازه از این جا شروع میشه . ولی من اطمینان دارم که شما چون خانواده من و به ویژه مادر مرا نمیشناسید شاید هرگز نتوانید درک یا تصور کنید چه فاجعه ای در شرف وقوع بود !
مادری که فکر میکرد هر کی پنجاه پشت ، شجره نامه مکتوب پشت سرش نداشته باشه ، پس حتما از تو تخم مرغ در آمده !
شب که برگشتم خونه ، در کمال شهامت به مامان گفتم : چه روزی وقت دارید ؟ قراره برای من خواستگار بیاد !
با بی اعتنایی نگاهی به من کرد و گفت :  خواستگار ؟ خواستگارت دیگه کیه ؟ لابد یکی از همین گدا گشنه های روشنفکره که باشون معاشرت میکنی .....
    گفتم : بله ، مادر جان . دقیقا حدستون درسته ..............
 دیگه پاک  زده بودم به last cable  !!
گفت : لیاقتت همینه و از کنار تلفن تقویم را برداشت . کلی تقویم را زیر و رو کرد ، تا یک روز خالی پیدا کند . و بالاخره دوشنبه ای را اونم  فقط برای دو ساعت وقت داد . که این در فرهنگ مادر من یعنی end از خودگذشتگی ! چرا که ایشان اصلا حاضر نبود به هیچ وجه برنامه های خودش را به خاطر بچه هایش یا هرکس دیگری تعطیل کند . و از آن جا که آستیم پدر- مادر نداشت قرار شد آقای کیمیایی بزرگ پدر مسعود به عنوان بزرگتر در این مجلس حاضر شود . ولی از بد شانسی یک روز قبل از موعود آقای کیمیایی به شدت مریض و راهی بیمارستان شد و گفت , تاریخ خواستگاری را عوض کنید . که البته امکان نداشت . میدونستم اگر چنین چیزی را به مامان بگم ، به شدت قاتی میکنه و میگه : من از اول میدونستم نه خودت لیاقت داری ، نه خواستگارات . میدونستم  که حتما یک بی سر و پا تر از خودته .  اصلا معلومه شعور اجتماعی نداره و.......خدا میدونه چه حرفهای دیگری از همین دست . در نهایت قرار شد مسعود و آستیم دو تایی در مجلس خواستگاری حاضر بشن . در حالی که من هنوزهم تا این لحظه جرات نکرده بودم به اطلاع ایشون برسونم آقای خواستگار ننه بابا ندارن و با دوست محترمشون در مجلس خواستگاری حضور به هم خواهند رساند !
در این جا من با ید شمه ای از position آن زمان این دو خواستگار بسیار محترم را برای شما تشریح کنم و به تصویربکشم .مسعود ریش های بلندی داشت . تقریبا تا روی شکمش با موهای کوتاه  . و آستیم برعکس ریش های کوتاه با موهایی تا پایین شانه ها ! روز و لحظه موعود ، با استرس زیاد کم بالاخره فرا رسید . نگران بودم که مامان چه برخوردی با قضیه میکنه . با بی قراری راه میرفتم . نمیتونستم یک جا بشینم . در افکار خودم به شدت غوطه ور بودم که یکهو مامان گفت:
اجازه نداری برای اینا چای بیاری . ها !  تا این جا هر غلطی دلت خواسته کردی ولی از این جا به بعد منم که دستور میدم  . با این حرف آب پاکی را ریخت رو دست من که یعنی ، از این جا به بعد ،  دیگه خفه شو !
و آرزوی چای آوردن برای خواستگار را به دل من گذاشت !
رفتم توی آشپزخونه پیش ننه . ممه ای که  حضورش همیشه برایم آرامبخش بود . عین قرص والیوم . و همینطور که با نگرانی داشتم کوچه را برانداز میکردم ، ننه ، ننه بیچاره و مهربان من ، مثل همیشه آمد و در کنارم ایستاد و گفت : 
راستش را به من بگو ،  خواستگارت عیب و ایرادی داره !؟ 
گفتم : نه ،  ننه ! معلومه که نداره . مثلا چه عیب و ایرادی ؟ 
گفت : من تو را میشناسم . اصلا به حال خودت نیستی . چیزی هست که الان بخای به من بگی ؟ 
 و.......در همین لحظه دیدم ماشین  مسعود که یک بنز کوپه با سقف کروکی بود جلوی خونه ما ترمز کرد . ننه  داشت با دقت ظاهر غیر متعارف  مسعود و آستیم را بررسی میکرد ی که من از چهره ش کاملا پرسشیرا که در دهنش شکل میگرفت میخواندم . در حال ، با  لحنی سرشار از نگرانی و نا باوری  گفت : ای پریرخ جان . نکنه اینا باشن !!!!؟
و من در پاسخ گفتم : ننه جان از قضا خود خودشونن . که ننه دو باره گفت :
ای بختِم ! ای بدبختِم ! حالا خانم قیامت میکنه . پس بگو . پس همین بود که تو اصلا به حال خودت نبودی  !
به سرعت برگشتم توی هال که اف اف را بزنم . دیدم مامان روی مبل مخصوصش تکیه زده و با غرور خاصی ، با ظرافت هر چه تمامتر  و با طمانینه به چوب سیگار نقره ش افتخار میداد و پکی به آن میزد .

همین طور که به طرف در میرفتم ، در یک هزارم ثانیه سوالی مثل برق از دهنم گذشت و سرم آوار شد  . از خودم پرسیدم :  چرا من تا حالا  فقط نگران شوک شدن مامان از دیدن آستیم و مسعود بودم  و اصلا به فکرم خطور نکرده بود که شاید این دو نفرهم به همان اندازه ، و حتی خیلی بیشتر از رفتار مادر من که حتما برایشان خیلی هم غیر متعارف بود ، شوک شوند !؟ 
این فکر باعث شد بیشتر دلشوره بگیرم ، چرا که وظیفه م سنگین تر میشد . علاوه بر مامان ،  پاسخ هزار جور چون و چرا های این دو نفر را هم باید میدادم . ولی خب ، دیگه خوشبخانه فرصت فکر کردن به این بدبختی جدید را نداشتم . و البته بعدا فهمیدم که همینطور هم بوده است .
پ . ن : ....و این جکایت درمهرماه 56 بود که دنباله آن را میخوانید
#داستانهای

۱ نظر:

  1. توصیف شما در نوع نگاه بخشیدن به همسرتان،
    به طرز شگفت انگیزی وارد فضای خانوادگی تون، پاش رو باز کردید

    گر چه فکر میکنم این دید مال سالهای بعد از خواستگاری با ایشون هست :)
    که اینقدر جانبدارانه، احوالات بیرونی را که شما در آن قرار داشتید را به احترام جناب آستیم وصل کردین

    پاسخحذف