۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زندگی نامه عباس نعلبندیان به روایت حامد احمدی .


گرما هنوز روی شهر پهن نشده ؛ گرچه از جهنم چند دانگی گذشته
پیکر عباس، دور از سردخانه، وسط خانه ای خالی، در روزهای خردادی،
بی جان افتاده و سریع، برعکس سکونش، متلاشی میشود و بو میگیرد.
بیرون خانه اما بوی وقیح دهه شصت، بوی خون خشکیده و زخم سر
بریده، آنقدر هست که کسی متوجه جسم سرد گرمادیده عباس نشود.

خرداد به نیمه نزدیک شده. دو هفته از مرگ عباس گذشته. شهر عزادار است.
پارچه های سیاه با خمیازه باد تکان میخورند. شهر در صدای شیون و عربده
دفن شده. جنازه عباس زیر خاک خوابیده و آن چه بر دوش امت است،
پیکر سنگین روح خداست که به ملکوت پیوسته و سایه اش هنوز شهر را
تیره میکند. سال 1368. خرداد 1368. چه عاشورایی. بدون قمه و قیمه..
با اشقیای ملکوتی و روحانی. تعزیه گردان، صورتک ها را به هم ریخته؛
بر زده و نقش ها را تقسیم میکند. عباس نعلبندیان زیر خاک اما نقش خودش
را بازی میکند. دور از تعزیه ای که شهر را بلعیده.

آن جسم که در روزهای کار و پویایی و شکوفایی هم میگفتند نحیف بوده و
شکننده، حالا یکی شده با روح دریده و درد کشیده، چند روزی خود را به
اداره تئاتر میرساند. برای حضور در تمرینات نمایش همکار دوران کارگاه
نمایش. فردوس کاویانی که هنوز بازیگر مشهور صدا و سیما نشده  از
مدیر و استاد دیروز دعوت کرده تا به دیدن تمرین نمایش اش بیاید.
آقای وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، سیدمحمد خاتمی، که برای بازدید از اداره تئاتر آمده ؛ عینکش را روی صورت جا به جا میکند و میگوید : "شما عباسنعلبندیان نیستید؟ چرا اینطوری شدید؟ شما هم سن و سال من هستید! اما چرا اینجوری؟ "
 آقای وزیر لابد بهشان خوش گذشته بوده و  چهره شهر را ندیده بودند که به یک چرت بی وقت، در سکوت سقوط کرده بود و به چاه خودساخته افتاده بود. " چرا چیزی نمینویسید ؟ من تمام آثار شما را خوانده ام و لذت برده ام! من منتظر نوشته های شما هستم!"
راویان به اینجا که میرسند سکوت میکنند. جواب عباس؟ نمیدانیم! شاید! چیزی نگفت!  به یک تعارف یک کلمه ای بسنده کرد! اما چند روز پس از این دیدار، صدای جواب عباس بلند میشود . در خانه محقرش، که دیگر وسیله ای برای زندگی ندارد، آخرین دارایی هایش-قرصهای آرامبخش- را فرو می بلعد و دراز میکشد تا  بهترین رفیق آن روزهایش، مرگ، از راه برسد. روی پاکت سیگار مینویسد "کاش تا چند روز جنازه ام را پیدا نکنند" و همین هم میشود. دیگر دوست و رفیقی نیست. کارگاه نمایش تعطیل شده و مدیر و نمایشنامه نویس با استعدادش در انزوا و فشار دیوارها جویده میشود؛ تنها رفیق هم که از راه میرسد او را با خود میبرد. 

 او به چشم خویشتن، نه رفتن جان از بدنش، که کوچک شدن صحنه و احتضار عشق اش تئاتر را میدید لابد. از همان هنگام که دیگر دستی در کارگاه نمایش را باز نکرد و آن ها که پشت در بودند، فقط بر در می کوبیدند ب قصد کینه کشی و انتقام جویی در دهه نا مبارک شصت در شهر انقلاب خورده و مرداب پس داده     
        در فصلی که الف. بامدادش میدانست "آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است .و عباس که به چرای مرگ خود آگاه بود در آخرین دستنوشته اش که سه روز قبل از خودکشی به "پریرخ هاشمی " همسر رفیق دور و دیروزش " محمد آستیم " میسپرد                                                                                            
       "روایت یک عشق" را اینگونه وصیت نامه وار مینویسد:
آه ! بار دیگر پر غرور
در بارش پیگیر خون
! هبوط کن مسیح
تا که بگویی ما را:
بگیرید و بخورید که این جسد من است
 بگیرید و بنوشید که این خون من است
!" تا تو بگویی ما را بارها و بارها " وا اسفا
او می شنید. او می دید. بر در کارگاه نمایش می کوبیدند. و او نشسته بود
بر صحنه. با جسم و جانش. با خون و درونش. بر در کارگاه نمایش میکوبیدند؛
یهودا و یارانش، باراباس بر دوش
--------------------
نوشته " حامد احمدی "
فایل صوتی برنامه از پرشین رادیو را با اجرای بسیار خوب حامد احمدی در لینک زیر :
https://www.facebook.com/l.php?u=https%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fhamedthree%2Ftanhaa-dar-taarikh-1&h=TAQETv4SJ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر