۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خاطره ای از پیست اسکی دیزین

خاطره ای از پیست اسکی دیزین


در یکی از روزهای سرد دی ماه 1356 برای چند روزی با تعدادی از دوستان دانشجو برای اسکی به پیست اسکی "دیزین " رفته بودیم . هوا بسیار سرد و برف زیادی آمده بود .  روز داشت به غروب نزدیک میشد و من در حالی که اسکی میکردم بدون این که متوجه باشم از قسمت شلوغ پیست ، اسکی کنان خارج شدم و در محوطه ای دور، جایی که پرنده پر نمیزد ناگهان زمین خوردم و دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم . پام بدجوری شکسته بود و من قبل از این که نگران شکستن پام  باشم ترسی سراسر وجودم را فرا گرفت . چرا که زمستان بود و هوا سرد و روزها کوتاه . هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من از تنهایی وحشت کرده بودم  و هر چی نگاهم را به اطراف میگرداندم هیچ بنی بشری در آن نزدیکی یافت نمیشد  تا چشم کار میکرد فقط سپیدی برف بود و سپیدی برف بود و...باز هم سپیدی برف . و منی که داشتم پیش خودم مجسم میکردم ، حالا من تا صبح میمونم همین جا و فردا صبح جنازه یخزده ام را پیدا میکنند . تازه اگر شانس بیاورم و توسط گرگ درنده ای دریده نشده و طعام آنها نشوم .
حقیقتا در یک لحظه تمام آینده شومم را در ذهنم مجسم کردم و به شدت زدم زیر گریه . از میان لایه های اشگ ناگهان نقطه ای رنگی را در میان آن همه سپیدی تشخیص دادم  . نقطه ای که البته فاصله بسیار زیادی با من داشت . کلاهم را از سرم برداشتم و در هوا تکان تکان دادم  و گاهی نیز با چهارانگشت در دهان سوت میکشیدم . میدانستم این تنها شانس را به هیچ وجه نباید از دست بدهم  .  ناگاه احساس کردم نقطه رنگی دارد به طرف من حرکت میکند و اسکی کنان  نزدیک و نزدیک و نزدیک تر میشود .  به من که رسید مرد بلند قامتی را دیدم با کلاه و عینک و لباس اسکی بسیار فاخر و  لحن صدایی آرامبخش که در آن لحظه استیصال و درماندگی برای من فاخرتر و جذاب تر از الحان سروش بود . مرد گفت :
چی شده ؟ زمین خوردی ؟ پات شکسته ؟ چرا اینقدر جای دور آمدی ؟ با کی آمدی ؟
او یکریز و بی وقفه سوال میکرد و من گریه امانم نمیداد تا پاسخ او را بدهم . مرد که این حال را دید . گویی دلش  به حال من سوخت و گفت ، دیگه بسه . حالا دیگه گریه نکن . الان میرم خبر میدم بیآن ببرنت و آمد حرکت کنه که من دیدم باید بر خودم مسلط شوم و به هیچ وجه نذارم مرده بره . پس با عجز و لابه گفتم :
نه ! لطفا نرید . من تنهایی میترسم و اگر شما بر نگردید من همین جا یخ میزنم .
مرد گفت: خیلی خب ، میمونم . دیگه گریه نکن و شیئی رااز جیبش در آورد و با جایی تماس گرفت و گفت: 
 یک هلیکوپتر بفرستید و اوضاع جغرافیایی محل را براشون تشریح کرد . تا هلیکوپتر برسه من که دیگه خیالم راحت شده بود، شروع کردم به حرافی . به مرده گفتم : خدا شما را رساند وگرنه من بیچاره شده بودم و.........بعدم ازش پرسیدم شما چکاره هستید که " واکی تاکی " دارید ؟که البته مرد جوابی نداد و فقط لبخندی پر معنا تحویلم داد . و به جاش ازم پرسید : دانشجویی ؟
و با جواب مثبت من  که  ، بله دانشجو هستم . دوباره پرسید :
تظاهرات هم میری ؟ مثلا روز دانشجو در تظاهرات شرکت میکنی ؟ اصلا دانشجوی چی هستی ؟
همینطور ایشون میپرسیدن و من پاسخ میدادم که : بله در تظاهرات شرکت میکنم . در مملکت آزادی نیست . سانسور هست وکلی سخنرانی کردم در زمینه نبود آزادی و قبح سانسور و اداهای روشنفکرانه که خاص دوره جوانی و دانشجویی ست . تا ملخک برسه کلی از این در و اون در حرف زدیم . از دمکراسی ، از ایسم ها و ایست ها و اینگونه یاوه های ملال آوری که مد روزگار مابود . هلیکوپتر رسید و روی زمین نشست . آقایی که از آن بیرون آمد یک ارتشی بود که سه تا قبّه روی شانه هایش بود و به محض پیاده شدن یک سلام نظامی تمام عیار تحویل مرده داد و گفت : قربان خدا را  صد هزار مرتبه شکر ما فکر کردیم برای شما حادثه ای پیش آمده  است و جلو آمد تا جلوی پای مرده سجده کند که ایشان ممانعت کردند . من با خودم فکر کردیم این مرده حتما سرتیپی ، سرلشگری ، چیزیه . در این افکار بودم که  مرد عینکش را برداشت و من در کمال شگفتی و نا باوری دیدم  که ایشون " محمد رضا شاه پهلوی " دامت برکاته ، شاه ایران زمین هستند که من اینقدر جلوشون سخنرانی کردم و از نبود آزادی و بود سانسور انتقاد کردم !
اینقدر این واقعه برام غیرمنتظره بود که ناگهان بدون هیچ تصمیم قبلی و بی اختیار و با لکنت زبان الکی گفتم : سلام  !
 و وار رفتم . دست و پام را حقیقتا گم کرده بودم و فقط زمزمه های نامفهومی را میشنیدم و خودم را رها کرده بودم و سپرده بودم به دست هایی که مرا بلند کردند و در تشکی گذاشتند و مجکم بستند و به داخل هلیکوپتر منتقل کردند و در بیمارستان دربار زمین گذاشتند . هرگز با این جاه و جلال و عظمت کسی مرا در بیمارستانی تحویل نگرفته بود . فوری عکس و بعد گچ گرفتند و در آخر گفتند : چنانچه مایل باشید میتوانید به خانه بروید و در غیر این صورت همین جا در خدمتتان هستیم .
و حالا حکایتی بود تلفن کردن من به خانه و این که بیاین بیمارستان دربار دنبال من و پاسخ مادرم که میگفت : 
چرا اینقدر مزخرف میگی !؟ بیمارستان دربار ؟  زود بگو کجا هستی تا کسی را بفرستم دنبالت . و من باز قسم میخوردم و ایشان باور نمیکردند . آخرش گفتم :  بابا جان من زمین خوردم . شاه منو پیدا کرد و فرستاد بیمارستان دربار. که مادرم گوشی را داد به بابام و گفت :
من حوصله مزخرفات این دختره دیوانه را ندارم . بیا ببین چی میگه ! و من دوباره توضیح دادم  و دست آخر بابام و آقای محمدزاده آمدن بیمارستان و منو بردن خونه .
روز بعد در خانه استراحت میکردم که تلفن زنگ زد . مادر گوشی را برداشت . کسی از آن سوی سیم حال مرا پرسید و پاسخ مادر که : بله . خوبه تشکر میکنم ! از مادر پرسیدم  : کی بود ؟
گفت : کسی حال تو را پرسید . و فوری اضافه کرد : امیدوارم نخای ادعا کنی اینم شاه بوده ، تلفن کرده حالت را پرسیده !
این جا بود که من فهمیدم ایشان هنوز باور نکرده اند . و البته چند ماه بعد که برای نوروز به دیزین رفتیم صاحب هتل دیزین که از ماجرا آگاه بود به مادرم اطمینان داده بود که تمام قضیه عین حقیقت بوده است
عکسی در یکی از پست های +احسان الله مرا امروز یاد این خاطره انداخت .  خواستم عکس را هم ضمیمه پست کنم . متاسفانه هر چی روی فتو کلیک میکنم باز نمیشه !

  #داستانهای  
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر