۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

علیرضا هدایتی

کسی نشسته در آن سویِ ماجرا که تویی ...
ارتباط سرنوشتی دو سویه است، در روابطِ انسانی و در میانِ انسان ها. ضمایری از سمتِ اشاره ( من وَ تو ) در هم تنیده و تعریف می شوند و بازخوردهایی چنان مبسوط که گاه زندگی مشترک را تشکیل می دهند. تنیده شدن، همچون یک سازه در جهتِ ایستاییِ یک جرم است. جرم می تواند یک برگ، یک درخت، یک تکه چوب، یک ساختمان و حتا یک انسان و رابطه هایش باشد. تنیدگی قاعده ایی است در جهتِ برپاداشتِ یک مفهوم. مفهومی که گاه بیرونی و گاه نیز در بنیان هایِ درونی مان، بسیار درونی است. تنیدن همان چفتُ بستِ خودمانی است. چفتُ بستی در جهتِ تحقق یک چیز یا یک امر یا یک حالت. در صعنت ساختمان اصل کلی در مقاومت مصالح، ایستایی است. در ایستایی نیز اصل، تحمل و انتقالِ تنشِ موجود در مواد در اثر تحمیل بار از نزدیک ترین مسیر به تکیه گاه است. تکیه گاه نقشش تحمل و انتقال است. وقتی سازه ایی تخریب می شود، حتما چیزی خطِ بطلانی شده است بر تزِ تنیدگی یا یکپارچگیِ کلیِ سازه. درس بزرگی که می توان از سازه یک ساختمان ( سازه به زبانِ ساده تر همان اسکلت فلزی یا بتی ساختمان یا چون استخوان بندی تنِ آدمی ) گرفت، بیانِ صریحِ کنش ( نیرو ) و واکنش ( تحمل سازه ) در ایجاد فصل مشترکی برای تحمل و انتقالِ نیرو است.
اگر سازه را در یک معادل سازیِ معنایی و در یک استدال قیاسی انسان درنظر آوریم آنگاه می توان گفت : با مفهومی از خودِ انسانی مان مواجه هستیم که از دو سمت در زیرِ فشارِ نیرو قرار دارد. نیرو هایی که بر ما تحمیل می شوند و واکنش هایی که اخذ کرده تا تعادلی ایجاد بکنیم برای جمع جبری نیرو هایی که در انتها توازن را معرف باشند و حاصل صفر بشود. از نظر معادلات منطق محورِ ریاضی برای احراز ایستایی، سازه محتاج است تا جمعِ جبری نیرو هایش صفر باشد؛ نیرو های داخلی و نیرو های خارجی. صفر همان نقطه یِ تعادل است. اما آیا در معادل سازی مفاهیمِ فوق، در رفتار هایِ انسانیِ مان، جمعِ جبریِ نیروهایِ درون و برونیِ ما انسان ها در جهتِ ایستایی مان هیچ گاه صفر خواهد شد؟ پرسش دشواری است. تا آنجا که سازه، مقوله ایی ست نه در گرویِ لحظه ایی زمان ( درست بر خلاف انسان ) که در مشاهده هایمان ترجمه هایِ رفتاری اش را غیر قابل پیشبینی و بسیار آنی سازی شده بیابیم. معادلات ریاضیِ سازه،  نقطه یِ بحران را در نظر گرفته و برای ایکس هایی که به بحران ها سیر می کنند کران تعیین کرده و حدِ تحمل و ایستایی را در سازه در جهت یکپارچگی محاسبه و تعیین می کنند. آنگاه می توان گفت سازه برپاداشت شده است. مرحله یِ بعد صورتِ مادی بخشیدن است. در انسان اما، ماهیت یک رابطه و وجود آن در گِرو معادلات روانیِ تخیل و در آن چیز هاییست که از یک رابطه می فهمیم و درست همه یِ چیزهایی ست که ندانسته وَ نمی فهیمم. تخیل وَ از پیش پنداشت شدگی در ما انسان ها ناگزیر و در رابطه هایمان جزئی از کنش هامان است. اهمیت، مقدار و مقوله یِ از پیش پنداشت شدگی تا آنجا بسیط، تنگاتنگ و پر عمق است که اساسا عوامل واقعیت بخش یک ارتباط را می توان در جمله ایی اینچنین خلاصه نمود :
« او در من خود را می جوید » و یا « من در تو ، خود را می جویم »
ایجاد فصل مشترک در زندگی مشترک بسیارسخت است و درعینِ حال بسیار دلچسب. زندگی مشترک مفهومِ بسط یافته ایی است از درکنار هم زیستگی در ممزوج شدنِ زندگی دو انسان و یا بی شک حتا یک دوستیِ ساده. می توان گونه هایِ متنوع و مختلفی را بازشناخت از کلمه یِ ارتباط.از جمله ارتباط هایی مبتنی بر اصلِ سود ُ سرمایه در مقوله هایِ تجاری در جهتِ برآوردگی های اقتصادیمان، و یا کرانه هایی که آنها را در جهت ارزش هایمان بنا می نهیم همچون اهداء خون، اهداء عضو و یا دسته بندی هایِ دیگر... اعتبار نوشته یِ حاضر بر زندگی مشترکِ دوستی و زندگی مشترکِ ازدواج تکیه دارد.
درِ شرایطِ تنشِ افزون بر حدِ تحملِ سازه این امکان وجود دارد که جمع جبری در جهت توازن حاصلی همچون صفر نداته باشد. صفر در جمعِ نیرهای سازه، معرف تعادل است. تعادل نیز یعنی ایستایی و برقرار بودگی. درشرایطِ انسانی مفهومِ تنش در عدمِ صفر شدگی در یک قسمت خممان می کند. تمرکزمان را مخدوش می کند. قدرت تصمیم را از ما می ستاند. نگران، مضطرب، مشوش و نابسامانمان می کند. حتا هویتمان را تهاجم می بخشد. هویت تنها جایی ست که انسان ها با همه یِ وجود، خود را در دفاع از آن مصمم وَ مُصر میدانندُ می یابند؛*در یک ارتباط ، هرگز در صدد تغییر هویت نباید بود.* انسان ها هستند نه آنطور که شما می خواهید، آنطور که خودشان خویش را ترجمه وَ جهت یابی می کنند. ( وَ مقداری را نیز در اختیار شما خواهند گذارد ) ارتباط، تهاجم دارد وَ تنش زای است. ناراحتمان می کند. وَ تلخ است. اما انسان چاره ایی جز همزیستی در ارتباط هایش در خود سراغ ندارد.
چنانکه در درون خویش نیز آدمی را معلولِ تهاجم با خویش در تقابل های درونی میابید، همنشینی کنید وَ جداره هایِ درونیِ خویش را همپوشان بدهید. نمی توان بر خود چیره شد؛ هرگز.
 ناگزیریم در همزیستی با خود وَ با انسان هایِ دیگر. ارتباط فصل مشترکی است برای کشف نادانسته هایی از خودمان که هنوز نمیدانیمشان، بگذریم از مقوله یِ فهمشان. ارتباط پیشفرضی است برای بسطِ ما در دیگری. اما برای چه ؟ برای یافتنِ تکه ایی از خودمان که در او به ودیعه نهاده شده است در جهتِ بروز و احساس زیبایی شناسانه مان. تکامل زیبایی بخش است و احساسش دُرُست مبتنیِ بر زندگی. زندگیِ عاری از احساس زیبایی شناسانه مرده است. و انسان تنها موجودی است به مرگِ خویش واقف. ( چنانکه بالاتر نیز گفته شد ، " او " یا " تو " از اساسی ترین ضمایر اشاره ایی هستند که بیشتر و عمیق تر از آنکه فکرش را هم بکینم در زندگی مان تاثیر گذارند ) باید انسان ها را فهمید. در مقوله یِ ارتباط هایِ انسانی شرایطی وجود دارد که در بازه ایی انسان ضمیمه ایی می شود بر متن هایی در وجودِ خویش که بسیار شخصی سازی شده اند. آیا آنها را می فهمیم؟ آیا اصلا تمایلی به کشف و آشنایی شان در طرف دوممان داریم؟ آیا فراموشمان نشده است که : کسی نشسته در آن سویِ ما جرا که تویی ؟ ارتباط ترجمه ایی است از فهمیده شدن. فهمیدن نیز مقدمه ایی بر  برقراری تعادل. تعادل یعنی برآوردگیِ خواسته هامان در جهتِ دست یابی به آزادیِ وجودمان. آزادی، از همنهشتی می آید و در رفتار، بُعد پذیر می شود. آزادی هدفمان نیست، که مسیر است برای ساختنِ ماهیتمان. انسان نمی تواند از قبل ماهیت داشته باشد، آنگاه وجود بیابد. اگر این گونه خود را یافته ایم، باید در خود شک بکنیم. آدمی، وجود میآبد تا ماهیتِ خود را بسازد. ارتباط، در دو انسان، سنگ بنایِ چیزی است که انسان را آرام می کند. در ارتباط انسان دوباره در دیگری زاده می شود آنهم در بازخوردهایی از خود که در او میآبد.تو، می شود، پایگاه وجودیِ من. نه اشتباه نشود حلول مقوله ایی دیگر است.
اساس ادراک در انسان مبتنی است بر تخیل. تا آنجا که می توان به وضوح مشاهد کرد : آینده یِ جهان  آینده ایی عقلانی نیست  آینده ایی است که بسیار صریح وجود انسان در گروی تحصیل و فهم تخیل است. در تخیل و ماهیتش برای ما در تناسبِ با ارتباط هامان بستر، نقشی بسیار اساسی و تعیین کنند دارد. که گاه به آن وَ لوازمُ متعلقاتُ محدوده هایش آگاه و گاه از آن نا آگاه و بی خبریم. به عبارت دیگر در جامعه یِ بسته ایی همچون ایران کرانه هایی که آزادی را تقید بخشیده و برای ما الگوهایی از قبل معلوم را مشخص کرده اند مقوله یِ تخیل نمودِ رفتاریِ بیشتری را در ما از خود به جای می گذارد. چنانکه آنها یا چیز هایی را که نداریم در تخیل بدست می آوریم.به عبارت دیگر ، ما در سرشتِ بودن نشسته ایم و بر بومِ تخیل نقاشیِ واقعیت می کشیم. این قاعده ایی کلی است که هم در تعبیر جوامع بسته می گنجد و هم در مبحث وجود شناسانه و هستیِ انسانی؛ که بیشتر لَختِ اول در اینجا مدِ نظر است.
وقتی به تحلیلِ مفهوم ارتباط وَ بر قراریِ آن در جامعه یِ خودمان ( ایران ) در بین دخترانُ پسران، زنانُ مردان می نشینیم که یا به دوستی و یا به ازدواج می انجامد بهتر آن است که با صراحتِ بیشتر بتوانیم محدوده هایِ تخیل و واقعیت را تفکیک کرده َ در جهت فهم هرچه کاملتر این مقوله گام برداریم؛ محدوده هایی از تخیل که نیاز به استوره پردازی را در ما ارضاء می کند. اسطوره تجلی ضعفِ ما در گرایشی از تکامل است که در ذهن، ضعف ها را جبران می کند. بیاید کمی صریح باشیم. در جامعه ایی زندگی می کنیم که صراحت در بین آدم هایش مقوله ایی دیریاب و ناپایدار است. تعارفات تاریخی بین ما رواجِ بسیار دارد حتا بسیار مقطعی. وقتی کاری می کنیم مفهومِ فردیِ عملِ خودمان را به روشنی آگاه نیستیم چه که همه اش در صدد توضیحِ عمل برای دیگران خواهیم بود این معلولِ عدم تصویر از خویش در ذهن و رفتار هایمان است. چنانکه، من، اصولا برای تو می زید. ( البته این متغایر است با جمله ایی که در بالا ذکر شد : « او در من خود را می جوید » و یا « من در تو ، خود را می جویم ». ) وقتی نتوانیم در رابطه هایمان استقلال فردی را تاحد قابل قبول و نه تا میزان استبداد و نه نیز تا میزان بردگی رعایت بکنیم اساسِ رابطه هایمان متزلزل است. نمی توان از چیزی انتظار وَ توقع چیزی دیگر را داشت. نمی توان سیب خورد و مزه یِ هندوانه را چشید. این ازخودبیگانگی است. حلولِ چیزی غیر از من در تو است. در رابطه هایمان نیز همین عامل  بسیار هویت و ماهیت یک رابطه را مشخص می کند. ایران و جامعه اش، جامعه ایی است سرکوب شده. بعضی مقوله ها سرکوبِ تاریخی دارند همچون هنری که تنها نزدِ ما هستُ بس. (بقیه یِ بشریت باید بروند و بمیرند. خود بزرگ بینی هایِ کاذب وَ برآوردگی هایِ مقطعی آنهم در جهت ارضاء گذرایِ هویتمان و ... ؛) بعضی مقوله ها نیز هستند که بسیار عینی آنها را زندگی می کنیم یعنی جدایِ از مقوله یِ وجودِ پهنه و بسطِ تاریخی اش ملموس است. همچون سرکوب های جنسی مان؛ عواطفِ فریاد نشده مان؛ احساس های در نطفه خفه شده مان؛ و نیز همچون برده یِ آلتِ خود بودن. ( جنسش هم فرق نمی کند ) به جرات می توان گفت بخش اعظم روابط میان مردان و زنان را سرکوب های جنسی و عقده ها مان جهت یابی و برقرار می کند. بله درست است که این نکته را نباید ارزش گذاری نمود در مقیاسی از یک دیدِ کُل نگرانه. اما در جوامع بسته چه ؟ آیا باز هم می توان مقوله ای به این اهمیت را تنها در اشلِ یک کُلِ محض نگریست ؟ خیر به هیچ وجه. ( یعنی حق نداری بگویی همه این گونه اند ) وقتی رابطه ایی بر اساس عقده های سرکوب شده یِ جنسی بنا نهاده می شود نتیجه اش معلوم است. نمی توان انتظار چیزِ دیگری داشت. خواه ازدواج باشد خواه یک دوستیِ ساده. هرچند در این بین نمی توان انکار و فراموش کرد که جهش های غیر قابل پیشبنی نیز قابل مشاهده است که آن هم احتمالِ وقوعش یک در هزاران. ( که یک رابطه را با ذهنیتِ ارضاءِ بخشی از سکس که در ما سرکوب شده است شروع کرد و به عشق رسید ) به عبارتِ دیگر، زمینه و بنایِ روابط نه بر اساس احساسِ زیبایی شناسانه و همبسه ایی از قوا هایِ انسانی که بر اساس ِ پاسخ گفتن به نیاز هایِ اولیه مان شکل می گیرد. ( دراینجا بگذریم از استثناهایی که همپوشان ایجاد نموده اند و زندگی مبتنیِ بر خرد حاصل دارند ) بستر وَ جوامع بسته  فرار از شناختِ سکس وَ جنس هایِ در مقابل و در راستایِ هم ( زن یا مرد ؛ دختر یا پسر ) را بسیار تعین پذیر و تعریف کننده می گرداند. به عنوانِ نمونه مقوله یِ هیز بودگی در مردان درست عکس العملی است از بروزِ خلاقانه یِ خلاقیت در کام جوییِ جنسی از طرف دوم یک رابطه ، رابطه ایی که حتا نیازی هم نیست که صورت واقع به خود گرفته باشد در سرکوب تاریخیِ شخصیِ فرد. ( تاریخ در اینجا به معنایِ گذشته یِ یک ملت و آنچه به وقوع پیوسته است ، نیست؛ که تکیه بر تاریخِ وجودیِ فرد در یافته ها و داشته هایش در مدت زندگیِ شخصی اش می باشد ) صراحت این مورد تا آنجا است که وقتی دختری یا زنی از کنارِ مردی در عبورگاهی می گذر توجه بیشتر معطوف است بر سینه ها باسن یا ندامِ جنسی و غیره . . . ؛در اینجا می بینیم که تخیل کام جویی را دسترس پذیر می کند. ولو آنکه آن دختر یا زن را هرگز نیز نشناسد. می بینیم که تا چه میزان می تواند باور هایِ رایج از ژست هایِ روشنفکرانه در تحلیل مفهومِ رابطه و مقوله هایِ مستترش در واقعیت، بدور و مبسوط قرینِ مسافت است و بُعد. به جرات می توان گفت رابطه در ایران مقوله ایی سکس محور است. درست به دلیل انبوهِ عقده هایی که در شخص سرکوب شده است. و در آینده خواهد شد.
این طنزی بسیار تلخ است. قرنِ حاضر ، قرنِ تنهاییِ انسان است. و در جامعه یِ ایران قرنِ حاضر قرن تنهاییِ مقوله هایِ انسانی در وجودِ یک فرد است. فرارِ از تنهایی در گرویِ اکتساب سکس. فرار از تنهایی در گرویِ ازدواج. فرار از تنهایی در گرویِ انقمار بداهگی مان. فرار از تنهایی در گرویِ قطعیت بخشی به عواملی از ذهن که نمی توانیم آنها را به عین بدل بکنیم. انسانِ ایرانی وَ در اشلِ جهانی اش ، انسان جهانِ سومی در مقوله یِ فکر نه جغرافیا ، انسانی است که در قرنِ تنهاییِ انسان، در لابلایِ تنهایی :  تنها است ...
هر فرد دختر یا پسر زن یا مرد در ابتدایِ رابطه اش باید از خود بپرسد احساس درونیِ من چیست؟ از شروعِ این رابطه چه می خواهم؟ صراحت وَ رو راستیِ در پاسخِ به خود نیز مشکلی دیگر است. باید در نظر داشت که گاه فرد در پاسخ به خودش نیز خجالت می کشد و دچار رو دربایستی و نوعی از  محظور است بگذریم که اصلا قادر هست از خود سوالی بپرسد یا خیر؟ نترسید از خود سوال بکنید : از رابطه ام چه می خواهم؟ سکس می خواهم ؟ از کدام نوعش؟ معاشقه یا یک رابطه یِ کامل؛ تنشِ مغازله دارم یا  سُستی طبیعیِ لمس و حلاوت بوسش یا بوسیده شدن؟ و یا نیاز به یک حامی دارید؛ یک دوست. ازدواج را می طلبم؟ یا تداوم را وَ ... ؟  چه را ؟ پرسش بسیار مهمی است.وجه غالبِ این پرسش نیز ، تا آنجا که مربوط به یک حامعه یِ بسته می شود ، فراموشیِ مقوله یِ زیبایی شناسانه است.
عادت به برهنگی در تاریخِ بشتر یکی از بزرگترین دستاورده ایِ دیده نشده اش است. ترس از بدنِ جنسِ در مقابل و در راستایِ هم ( مخالف در جمله یِ جنسِ مخالف اصلا معنا نمی دهد. یعنی چه جنسِ مخالف؟ مثلا او از آهن ساخته شده است تنِ من از خاک؛ یا چشمِ او در عنبیه مروارید دارد عنبیه من از گاز است مثلا جامد در مقابل مایع؟ یا بُعدِ روانیِ هستیِ او از بیگ بنگ تا حالا در اثرِ مستقیمِ قانون هایِ جرم و هم ارزی استُ روانِ من مالِ خر است؟  اصلا یعنیِ چه این جمله یِ جنسِ مخالف ؟ مگرنه آن است که تضاد در یک کلیت گنجاندنی نیست؟ پس مقوله یِ تناسب وَ هماهنگی چه می شود؟ حتا اگر خدایی هم در باورِ هیچ انسانی نباشد بنا بر قانوعِ علم نه مگر سرمنشا همه چیز ماده است؟ تضاد و تخالف یعنی چه آنگاه که جوهر یکی است؟ و ... ) اساسِ مجهول و  عدم شناخت را فراهم می کند. تا آنجا که در یک رابطه نیز صراحت مقوله ای است فاکتور گیری شده. یا بهتر است بگوییم که به تعویق افتاده. تعویق هایی که در زمان ازدواج در طیِ روند آن و در هنگامی که بداهت و ناشناختگی جایِ خود را در یک رابطه به سکون و عقلانیت داد باز آوری شده وَ تعارض هایِ گوناگونی را در میان ازواج حاصل و سبب می شود. آنجا است که جمعِ جبریِ بردار هایِ نیرو دیگر صفر نمی شوند و تعادل گریزان می شود و آرام آرام گسست آغاز.
ازدواج هایی است که مبتنی ست بر آلت. فرد آلت است که تنش فرو شدگی دارد وَ یا درون رفتگی؛ دقت بکنیم : « فرد، آلت است، پس هست ». آلت است که تمامِ بارِ هویت را بر دوش می گیرد در ایجادِ یک رابطه در اختتامِ ازدواج. ازدواج هایی است که در آن فرد معلول گریزِ از تنهایی است؛ غافل از آنکه بافتِ تنهایی مقوله ایی ذاتی است، نه ضمیمه ایی زود گذر.
تا آنجا که:
« زن وَ مرد ، ازدواج می کنند تا ناظر بر تنهاییِ هم باشند »
ازدواج هایی هست که فرد در آن معلول گریز یا فرار از انگ هایی ست که در جامعه به او چسبانده می شود. ازدواج هایی است که فرد، دنباله ایی است از ذهنیتِ رسوم ُ سننِ قومیُ قبیله ایی. ازدواج هایی هست که ...
چنانکه در بالا اشاره شد ، مقوله یِ ارتباط وَ اعتبار ُ ارزش گیریِ آن در این مفهوم ( هویتِ آلت محور در سرکوب هایِ جنسی و تاریخ تشکیلِ عقده در فرد ) تناسباتی را در خود دارد که برای یافتنِ ثقلی در جهتِ ادامه یِ زندگی کافی نخواهد بود. نمی توان تنها تنشِ فرو کردن یا فرو شدگی داشت وَ ازدواج را ارتکاب کرد. همچنان نیز تنهایی و.. یا هر مقوله یِ دیگر.
عقلانیت و صبغهِ عقلی بخشیدن برعشق، در مدِ نظر نیست لابلایِ متن. عشق در حدوثِ خود، اتفاق است؛ افتادنش عاری و بری است از تحلیل و گنجیدنِ عقل. اما آیا در همه ی مواردِ صرفِ عملِ ارتباط، عشق فصلِ مشترک، میانگین و یا حاملِ اتفاقی است که معادلات را برهم بزند؟ خیر به هیچ روی. آخر مگر چند در صد از رابطه ها بر بنیانِ عشق نهاده و شروع می شود؟ ( چه در دوستی و چه در مقوله یِ ازدواج) خیلِ بسیار اندکی. چه آگاهانه تر که انسان ها در شروعِ رابطه نوعِ ذهنیتِ خود را از یک رابطه حداقل برای خود وضوح بیشتر بخشند. نمی توان از یک بُعد فقط ارتباط را صرف کردُ عملش را انجام. آیا در مقام انتخاب بهتر نمی آید که در شروعِ رابطه هایی که منتجِ از مقوله یِ عشق نیستند :
زندگی را با عقل آغاز وَ با عشق انجام کرد.
درست است که پیشبینیِ ادغام و احتمالِ گذر از عقل و پناه گرفن در کرانه هایِ عشق، را نمی توان چنان پرقوت و بنیان مند در آینده یِ یک ارتباط گنجاند و به طورِ حتم این پنداشت را که در عقل شروعی مبتنیِ بر منطق نهفته است که می تواند ضامنِ یک ارتباط در گذر زمان باشد را قطعی دانست؛ اما باید پذیرفت که آینده یِ زندگیِ انسان در گرو لایه هایی از زمان هنوز نیامده ایی است که در حالِ حاضرِ ما خود را مستتر می دارد و احتمالِ وقوعش را در یک تناسبی که حتا شاید نتوان آن را در یک صورت بندیِ عقلانیِ هندسه مند تحلیل نمود، ملموس دانست چنانکه ما را بدان وا می دارد تا از هیجاناتِ گذرا خود را ته نشین بکنیم و از زندگی و احساسات خود و دیگران تا حد قابل توجه ایی حفاظت کرده و مسئولانه تر خود را و طرف دوم رابطه مان را بیایم و شاید نیز جهت یابی بکنیم. احساسِ مسئولیت در یک رابطه نکته ایی است که انسان را معلولی میگراند از احترامی که برای خود و احساس هایش قایل می باشد َ پر واضح است که در این راستا خودِ مسئولِ درونمان جزئی می شود که مقیاسی خواهد بود برای کل. کل ایی که در حوزه یِ نفوذِ رفتار ها و گزینش هایمان نیز خود را نشان، پوشش وَ حفاظت مند جلوه گر می گرداند.
ارتباط درِ ذات خود ، عصنری بسیار ارزشمند در زندگیِ انسان است. عنصری که تجلیِ بخشِ استعداد هایِ پتانسیلِ شده یِ درونمان است. استعدادهایی که فرطِ بودنِ خود را در گرویِ شدن می خواهندُ در جانمان شراره هایش را بارها و بارها احساس کرده و خواهیم نمود. ارتباط ضمیمه ایی بر زندگیِ انسان نیست که از اصولِ اساسیِ حیاتِ ما انسان ها است. اصلی که در تارُ پودِ خود مبتنی است بر صراحتِ با خودمان. صراحتی که می تواند ما را در خود وَ دگر آزاری هایمان بر خویشتن آگاه سازد.
 وَ در انتها باید گفت :
حساسیت مقوله یِ ارتباط در بازه یِ زندگی هایِ مشترک تا آنجا است که می توان گفت : چه بسیار زوج هایی که تا پایانِ عمر برهم حرام می مانندُ چه بسیار زوج هایی که در زیرِ یک سقف نیستند ، اما بر هم حلالندُ روا.

جمله یِ زیر از دکتر پورانِ امیرشاهی است؛ بر گرفته از کتاب ایشان : " ماده وجودِ زن".
« زن وَ مرد ، ازدواج می کنند تا ناظر بر تنهاییِ هم باشند »
...............................................................................
بسیاری از مقوله ها وَ توضیحشان بر زمینِ متن ماند. تا آنجا که در حوصلهِ وقت بود نکات بسیار مهمی در متن فشرده گویی شده است. که نیاز به توضیح وَ باز کردگی خواهد داشت.
وَ پر واضح است که هیچ متنی از نقصُ نیاز تهی نخواهد بود.

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

جامعه الک دولکی !


 سعید ماسوری ، طنزی از نویسنده ایتالیایی " ایتالیو کالینو " را به نام " جامعه الک دولکی " با جامعه امروز ایران ، بسیار زیبا ، هوشمندانه و زیرکانه  قیاس و تبیین کرده است


خبرگزاری هرانا سعید ماسوری در دی ماه سال ۱۳۷۹ به همراه غلامحسین کلبی به اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق در شهرستان دزفول بازداشت و تا این لحظه را بدون هیچ‌گونه مرخصی در بازداشت‌گاه اداره اطلاعات اهواز، اوین و رجایی شهر سپری کرده است.

نامبرده در سال ۱۳۸۱ و در دادگاه انقلاب تهران به اعدام محکوم شد ولی در ‌‌‌نهایت حکم وی به حبس ابد تقلیل پیدا کرد.

سعید ماسوری از زمان دستگیری مدت ۱۴ ماه را در سلول انفرادی اداره اطلاعات اهواز سپری کرد و سپس او را به بند ۲۰۹ زندان اوین انتقال دادند.

متن کامل نامه سعید ماسوری که در اختیار خبرگزاری هرانا قرار گرفته را در زیر می‌خوانید:

الک دلک

چند روز پیش دو خبر به فواصل کوتاه در روزنامه‌ها مورد توجه و عنایت علاقه مندان قرار گرفته و انبوه در باب آن سخنرانی و قلم فرسایی کردند.
اولی دعوت ضرغامی از هنرمندان در یک تجمع بزرگ بود که کلی از آن سخن رانده شد و قلم فرسوده گشت، دیگری منشور حقوق شهروندی بود که آن هم در همین سیاق مورد توجه و عنایت وافر قرار گرفت. اگر چه چند سطر بالا با آنچه که در زیر می‌آید ربطی ندارد ولی چنانچه کسی آن‌ها را به هم مرتبط ساخت. خیالی نیست.!! که صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

درجایی خوانده بودم که روزگارانی تعقل و اندیشه ورزیدن، فلسفیدن و علم جز در چهارچوب منطق ارسطویی نه پذیرفته بود و نه قابل درک. ولو اینکه حتی چیزی با چشم دیده می‌شد و یا از درون تلسکوپ گالیله هم رویت می‌گردید چون با آن منطق و دستگاه تفکری همخوانی نداشت پذیرفته نمی‌شد. چرا که اصالت با آن منطق و دستگاه تفکری بود و پدیده‌ها می‌‌بایست در آن قالب بگنجند و گرنه اساسا موجودیتشان انکار می‌شد و اینگونه‌‌‌ همان عقلانیتی که قرار بود راهگشایی کند، به مانع و سدی شدید مبدل گشته بود و جالب‌تر اینکه همه هم به این قضیه عادت کرده و مقصود به کلی فراموش شده بود و لذا دستگاه تفکری غالب تبدیل به مانع اصلی شده و کسی را یارای تخطی از آن نبود.

راستش پاراگراف اول نمی‌دانم چرا، چند سطر اخیر را در ذهنم تداعی کرد و سطور اخیر هم به‌‌‌ همان اندازه بی‌دلیل طنزی را در خاطرم زنده کرد. با نام الک دلک که اگر اشتباه نکنم توسط ایتالیو کالینو و اگر باز هم اشتباه نکنم نویسنده ایتالیایی نوشته شده بود.

داستان هم به طور خلاصه از این قرار بود که در یک شهر در کشوری نا‌معلوم، بی‌هیچ دلیلی کودتایی رخ داد و به دنبال آن مردم آن شهر باز هم بی‌هیچ دلیلی ازهر گونه کار و فعالیت به جز الک دلک بازی کردن به شدت منع شدند. انبوهی از مردم به دلیل تمرض به الک دلک بازی نکردن دستگیر و محاکمه می‌شدند.

فشار‌ها آنقدر افزایش یافت تا نهایتا و به تدریج همهٔ مردم عادت کردند که به جز الک دلک تن به هیچ کاری دیگری ندهند.

بعد از سالیان که حاکمیت کودتا تثبیت شد حاکمان تصمیم به برداشتن آن ممنوعیت‌ها کردند ولی شهروندان آن شهر بنای مخالفت نهاده و دست به تظاهران زدند و عاقبت حکومت را ساقط و مشتاقانه به بازی الک دلک خود ادامه دادند.

اگر درست به خاطر داشته باشم (چون زندان است و عدم امکانات) طنز کالینو در همین جا به پایان می‌رسد ولی من دوست داشتم که آن را ادامه دهم. بدین صورت که وقتی تمام شهر به جز الک دلک کار دیگری نمی‌کنند پیشرفت و توسعه احتمالا به چه شکلی در می‌آید و مسایل و معضلات از چه نوعی می‌بود.
من اینگونه تجسم می‌کنم که وقتی تعداد بازیکنان الک دلک در شهر بی‌نام و نشان خیلی زیاد می‌شوند، قطعا با بحران فضا و مکان برای بازی کردن مواجه خواهند شد و این طبعا یک مدیریت شهری را می‌طلبد. به دنبال آن تولید وسایل و لوازم ضروری الک دلک و کمبودهای آن مطرح شده و چون تقاضا نسبت به ارزش افزایش یافته است کارگاه‌ها و یا کارخانجاتی باید در دستور ساخت قرار گیرد و در آن کنار آن بازارهایی برای عرضه و مبادله و خلاصه آنکه اقتصادی هدایت شده و یا نشده (که البته اینجای بحث دارد) ضرورت می‌یابد و هم بازار آزاد و یا کنترل شده (که البته این هم جای بحث و بررسی دارد!!) و البته مدیریتی کارآمد می‌طلبد.

پرواضح است که مقولاتی مثل نوبت بازی، زمان اختصاص یافته به هر بازی، تیم بندی بازیکنان، رده بندی سنی، استانداردهای زمین و قوانین و مقرارات بازی و غیره همه و همه تضمین یک نظام حقوقی را بلافاصله در اولویت قرار می‌دهد و این نیز می‌بایست مبتنی بر عرف اجتماعی بوده و قطعا یک سری تاثیرات اجتماعی را در پی خواهد داشت که لازم است در رسانه‌های جمعی رادیو و تلویزیون، نشریات، تئا‌تر و حتی موسیقی در غالب یک هنر الک دلکی توجه کافی به آن مبذول داشته شود و قطعا نظام آموزشی هم نباید از آن مهم غفلت کند.

خلاصه آنکه در آموزشهای عالی و تحصیلی باید ارتباط مستقیم داشته باشد. لذا رشته‌های مثل اقتصاد الک دلکی، مدیریت الک دلکی، حقوق الک دلکی و همین طور مهندسی، جامعه‌شناسی و فلسفه الک دلکی هم باید در نظر گرفته شود، چون یقینا یک جامعه الک دلکی به کلیه نخبگان و فرهیختگان نیاز دارد آن هم در سطح عالی و تخصصی.

بالاخص آنجا که مردم به سبب عدم آگاهی و حتی ضعف حافظه تاریخی به هدایت و راهنمایی این قشر تحصیل کرده و روشن فکر نیاز دارند و اینجاست که نقش روشن فکر از اقتصاددان و جامعه‌شناس گرفته تا فیلسوف و مورخ و هنرمند و حقوق‌دان و غیره در یک جامعه الک دلکی کاملا ضروری می‌گردد و نقش همه، اهم از هنرمند یا دانشمند، همانا باز نمایاندن و باز شناساندن حقیقت الک دلک است.

آن هم با بیرون کشیدن چالش‌ها و مسایل الک دلک از متن جامعه و بیان ساده‌تر آن به زبان هنر و علم و دادن راهکار برای توسعه الک دلک سنتی به دوران مدرنیتسم و بعد پست مدرنیسم و باز پست پست مدرنیسم و همین طور الی آخر تا پست به توان ان مدرنیسم است و به خاطر اهمیت موضوع است که پیش از ورود به پراکتیک اجتماعی، تعیین و تکلببف کردن یک سری از قوانین ضروری می‌یابد.

مباحثی نظیر تقدم و تاخر آگاهی الک دلکی و هستی اجتماعی الک دلک و حقوق ذاتی و موضوعه در الک دولک، هنر برای الک دلک، هنر برای هنر (طبعا در جامعه الک دلکی) الک دلک در علوم انسانی و جایگاه آن در جامعه الک دولکی، هنرمند و الک دلک، الک دلک در سراشیب مدرنیته، الک دلک و قومیت‌ها، جامعه‌شناسی سیاسی الک دلک و غیره و برخی مسایل کلیدی دیگر که پیش از هر تغییرو تحولی باید در‌‌‌ همان جامعه الک دلکی و به یاری‌‌‌ همان فرهیختگان و روشن فکران به نقد کشیده شده و پاسخ در خور خود را بیابند.

راستش پاسخ‌های ذهنی به این موضوعات آنقدر جالب و جذاب می‌نماید که چون الک دلک را لحظاتی در ذهن خودم احساس کردم پس بهتر است فیصله‌اش دهم.

سعید ماسوری. بند۴ سالن ۱۲. گوهر دشت
اول بهمن ۹۲

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

بندر پهلوی ( انزلی )


نوروز 1357 در انزلی . من و آستیم در سفری به اتفاق مسعود کیمیایی و گیتی پاشایی . در حالی که هیچ  یک نمیدانستیم آیتده چه ارمغانی برای هر یک از ما تدارک دیده است .  مرور عکس های قدیمی پر از حسرت است .پر از آرزوهای فنا شده ، حسرت همه آنچه از دست دادی . حسرت آنچه که باید انجام میدادی و  ندادی . حسرت آنچه که باید میدیدی و ندیدی . حسرت آنچه که باید میگفتی و نگفتی . حسرت آنچه که باید حس میکردی و نکردی .  ولی باز هم نمیدانی ، که اگر میشنیدی و میگفتی و میدیدی و حس میکردی ، آیا روزگارت  قرین این همه سر در گریبانی نبود؟  آیا اصلا تو با هر حرکتی که خیلی هم ختی جسورانه و فکر شده بود میتوانستی چیزی را به دلخواه تغییر دهی ؟ یا فقط گمان میکنی و با این اگر های ساده لوحانه هر روز به سرزنش خودت مینشینی  . زندگی سرشار از نا دانسته ها ست . سرشار از مجهولات و دست آخر سرشار از دلخوشی های کوچکی که به خودت میدهی فقط برای این که زنده بمانی ، زندگی کنی ، نفس بکشی و.................دقمرگ نشوی . تا آن روز که پرده برافتد و نه تو مانی و نه من . روزی با مسعود به این عکس نگاه میکردیم . گفتم : 
مسعود نگاه کن ! از ما چهار نفر ، یک در میانمان  مردیم . فکر میکنی نفر بعدی کیه . من یا تو ؟
بدون تامل گفت : ما چهار تا نیستیم . پنج نفریم و نفربعدی  اونه !
گفتم : منظورت چیه ؟ پنجمی دیگه کیه ؟ 
گفت : عکاسه . نفر بعدی اونه !

اوریانا فالاچی ...


زن بودن بسیار زیباست
چیزی كه یك شجاعت تمام نشدنی میخواهد

یك جنگ كه پایان ندارد

بسیار باید بجنگی تا بتوانی بگویی :
وقتی حوا سیب ممنوعه را چید ، گناه بوجود نیامد
آن روز ، یك قدرت با شكوه متولد شد
كه به آن نافرمانی میگویند.

"اوریانا فالاچی

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

جشن هنر شیراز

شهریور 55 " جشن هنر شیراز " پریرخ هاشمی . شهره آغداشلو

کارگاه نمایش

زمستان 54 کارگاه نمایش 
بعد از اجرای " آخرالزمان " کاری از " آشور بانی پال بابلا "
ردیف پشت از راست به چپ : صدر الدین زاهد . علی رفیعی . شکوه نجم آبادی . هوشنگ توزیع
ردیف جلو : عباس نعلبندیان . پریرخ هاشمی . شهره آغداشلو

حجاب


اگر، 
 نجات سرزمین من ، 
به حجاب من است,
صد پرده خاک ،
بر قامت خونین من ، 
                           بیفکنید !
 زمستان 58